40
بدو گفت رستم که از پهلوان / پیام آوریدم به روشن روان
رستم به او گفت ای مرد خردمند! باید کیقباد را ببینم و به او بگویم: بزرگان ایران‌زمین تخت شاهی را برای او آراسته‌اند و او را برگزیده‌اند. پدر پهلوانم، سپهبد زال زر به من فرمان داد تا بدون درنگ به البرز کوه آیم و قباد را بیابم و خبر شاهی‌اش را به او رسانم و بگویم سپاه ایرانیان تو را چشم در راه است. اکنون اگر تو نشانی از وی داری به من بگوی.

نبرد رستم و افراسیاب

از سخنان رستم آن جوان خنده‌اش گرفت و روی به رستم کرد و گفت: ای پهلوان، کیقباد منم! رستم چو این بشنید برش تعظیم نمود و گفت: درود بر خسرو خسروان، ای پناه بزرگان و خردمندان ایران؛ تخت شاهی ایران ارزانی شما باد. من درودهای زال پهلوان را برای شما دارم. سپس رستم پیکی شتابان بر زال فرستاد تا خبر یافتن کیقباد را بر سپهبد رساند. کیقباد روی به رستم کرد و گفت: دیشب من خوابی دیدم که دو باز سپید به‌سوی من آمدند و تاج شاهی بر سرم نهادند؛ چون بیدار شدم دلم شادمان شد پس این بزم را که تو دیدی بر پا داشتم. رستم به شاه گفت: خواب شما چون رؤیای پیامبران صادق بود اکنون برخیزید تا به‌سوی سپاه ایران رویم. قباد چون آتش از جای برخاست و بر اسبش نشست و رستم به نشان خدمت پشت پادشاه به‌سوی سپاه ایران‌زمین تاختند.

چند روز از حرکت ایشان نگذشته بود که در نزدیکی اردوگاه سپاهیان ایران برخوردند با طلایه‌داران سپاه توران که قلون دلاور فرمانده‌ی ایشان بود. قلون که از داستان کیقباد باخبر شده بود راه را بر کیقباد و رستم و یارانش بست. کیقباد چون این بدید اسب را تازاند تا بر قلون دلاور یورش برد که رستم به‌سرعت رسید و شاه را از جنگ منع کرد و گفت: تا من و رخش و گرز گرانم هستیم نیازی نیست شما دست بر شمشیر برید! تا حرف رستم بدین جا رسید، رخش از جای کنده شد و سوی طلایه‌داران تورانی شد.‌ قلون دید رستم چون دیوی که از بند رسته و گرز به دست گرفته می‌تازد و می‌کشد پس نیزه‌اش را برداشت و به‌سوی رستم حمله برد؛ رستم نوک نیزه‌ی قلون را بگرفت و او را از زین جدا کرد و بر آسمان برد و قلون بر سر نیزه چون مرغان بر سیخ کباب شد. طلایه‌داران توران چون این بدیدند متواری شدند. رستم و پادشاه یک شب در چمنزاری سر کردند و شب بعد در پناه تاریکی بدون آنکه کسی از سپاه ایران متوجه گردد، خود را به لشکر ایران رساندند و در خفا به سرای زال پهلوان درآمدند. هفت روز زال و کیقباد و موبد با هم به شور نشستند و روز صبح هشتم تختی از عاج فیل آراستند و تاج ایران بیاوردند. تمام پهلوانان ایران گرد آمدند و کیقباد بر تخت شاهی نشست و تاج کیانی بر سر نهاد. هر پهلوانی بر تخت بیامد سخنی و پندی سر داد و گوهری بر تخت نهاد. سپس کیقباد سپاه ایران و لشکر توران را بدید و فردا روز دستور شروع جنگ داد.

یک‌سوی سپاه ایران را مهراب فرمانده شد و سوی دیگرش را پهلوان کژدهم، قلب سپاه را قارن و کشواد بر گردن گرفتند و پشت سپاه پادشاه ایستاد و در کنارش زال سپهبد؛ پیشاپیش سپاه پرچم ایران‌زمین، درفش کاویانی در باد می‌رقصید. آواز شیپور جنگ نواخته شد و سپاه ایران پای در رزم نهاد؛ قارن پهلوان از میان سپاه ایران برآمد و نعره‌ای بلند بزد به چپ و راست لشکر توران تاخت و از هر سویی گردنکشان دشمن را بر زمین کوفت که ناگاه در میان تورانیان شماساس پهلوان نعره‌زنان سوی قارن تاخت. قارن نیز شمشیر برکشید و سوی او شتافت در لختی تیغ تیز خود را بر سر شماساس کوفت و فریاد زد این منم قارن نامدار! شماساس از اسب به زیر افتاد و جان داد. رسم جهان پیر چنین است گاهی روزگار بر کامت نیست و گاهی تو کامیار جهانی.

رستم که پهلوانی‌های قارن را بدید سوی پدر رفت و به زال گفت: ای جهان‌پهلوان، به من بگوی که افراسیاب در کجای سپاه تورانیان ایستاده است؟ چه بر تن دارد؟ نشانش چیست؟ تا من به‌سوی او تازم و بند کمرگاهش را بگیرم و سوی شما آورم! زال به وی گفت: ای پهلوان پسر، افراسیاب آن است که خفتان سیاه و بیرق سیاه دارد. تو از یورش به وی خود را باز دار که افراسیاب اژدهایی دلیر و جنگجوست. رستم بگفت ای پدر تو روان خود را برای من غمین نکن که یزدان یار من است و دل نترسم و بازوانم و شمشیرم قلعه‌ی منند! رستم به‌سرعت رخش را براند به سویی که افراسیاب ایستاده بود. افراسیاب چون رستم را بدید پرسید این دیوبچه کیست؟! گفتند پور زال زر است، جوان است و جویای نام. افراسیاب تیغ کشیده به پیشواز رستم درآمد، رستم رخش را تندتر به‌سوی افراسیاب راند و گرز را برکشید.

چون محافظان افراسیاب را به گرز زد، گرز را بنهاد و دست بر کمربند افراسیاب انداخت و آن نهنگ را از روی زین اسب بلند کرد، خواست تا شاهزاده‌ی توران را بروی شانه‌اش اندازد و بر کیقباد برد تا شاه ایران داد و عدل را بر وی اجرا کند که از بخت بد کمربند افراسیاب دریده شد و شاه ترکان بر زمین افتاد و تمام لشکر توران به گردش درآمدند و وی را از چنگ رستم رهانیدند. رستم افسوس خورد که ای‌کاش بجای کمربندش، کمرش را گرفته بودم! مژده بر کیقباد بردند که پادشاها رستم قلب سپاه ترکان را بدرید و افراسیاب را بر خاک کوفت و درفش تورانیان بر زمین افتاد! کیقباد چون این شنید دستور تاختن داد و لشکر ترکانِ دردمند شکست خورد و گریزان سوی دامغان و از آنجا به آن‌سوی جیحون که مرز ایران و توران بود خود را رساندند؛ درحالی‌که نه درفشی و نه سلاحی داشتند و نه فر و شکوهی.
شکسته سلیح و گسسته کمر / نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...