اثبات خویش در غار | الف
«گمنام بزی!» این شعار کوتاه یکی از بزرگترین آرمانهای زندگی فلسفی در دوران باستان بود. بیشتر فیلسوفان و مکاتب فلسفی بر این باور بودند که یکی از ویژگیهای زندگی خردمندانه گمنامی است. شاید به این دلیل که فیلسوف در زندگی خردمندانه خود در جستجوی حقیقتی است که کمتر کسی حاضر است در مسیر آن با او همراهی کند. لذا فیلسوف نه تنها توقع یاری ندارد، بلکه به همین خرسند است که کسی مانع او نشود. به نظر میرسد فیلسوف همیشه تنهاست. اگر گمنامی لازمه سرشت فلسفه باشد، پس این امر مختص به دوران باستان نیست و در همه دورهها باید شاهد آن باشیم. حقیقت نیز همین است. بیشتر فیلسوفان در روزگار خود گمنام زیستند و در روزگاران بعدی قدر آنها شناخته شد. این مطلب حتی در قرن بیستم و دوره معاصر هم صادق است. اما بهراستی فیلسوف معاصر کیست؟
یکی از مفاهیم مبهم در فضای اندیشه ما «معاصرت» است. ما دقیقا نمیدانیم که اندیشمند معاصر چه کسی است؟ شاید میدانیم ولی از آنجا که گذر زمان را از یاد بردهایم، این مفهوم را معنایی غلط و فراموشکارانه بخشیدهایم. اوضاع به نحوی است که وقتی یک اثر در مورد اندیشههای معاصر از چاپخانه بیرون میآید، مشخص نیست که جوانترین متفکری که از آن سخن رفته ۱۰۰ سال پیش مرده یا ۵۰ سال پیش. این خلاء را میتوان به علت ترجمه نشدن آثار متفکرانِ به واقع معاصر دانست. اما خوشبختانه گهگاهی خلاف این رویه را مشاهده میکنیم. کتابِ «درآمدی بر اندیشهی هانس بلومنبرگ» [Hans Blumenberg zur Einfuhrung اثر فرانتسیوزف وتس Franz Josef Wetz] ما را با متفکری آشنا میکند که بدون تعارف و سهلانگاری، یک اندیشمند معاصر است. این اثر در صدد بیان اندیشهی متفکر، فیلسوف و تاریخدان آلمانی است که در سال ۱۹۹۴ از دنیا رخت بربست (یعنی حدود بیست سال پیش!)، و تا به حال هیچ نوشتهای از او یا درباره او به فارسی ترجمه نشده است.
این اثر در مورد اندیشمندی است که به شیوه ادیبانه فلسفه ورزید، به خاطر نیمهیهودی بودن در آلمانِ وقت به زحمت افتاد، از به زحمت افتادنش تا آخر عمر احساس غبن کرد و به همین دلیل از آدمها به کتابها و از روشناییِ روز به تاریکیِ شب پناه برد. در نتیجه، همه این امور او را به فیلسوفی شکاک، بدبین، سختنویس و منزوی تبدیل کرد. در زمان حیاتش میکوشید هرچه کمتر در انظار عمومی ظاهر شود، گویی به تبعیدی خودخواسته رفته بود؛ زیرا دیده شدن را مساوی آسیبپذیری میدانست. او میگفت: «من از عوام الناس بیزارم و آنها را از خود دور میدارم» و لذا ترجیح میداد در غار خود بماند.
اندیشه محوری این فیلسوف تبعیدی، که دارای دانشی غنی و منحصر به فرد بود، حول این تقابل شکل میگرفت: مطلق العنانی واقعیت و تلاش انسان برای اثبات خویش در مقابل آن. او تمام مفاهیمی را که به بحث میگذاشت بر اساس این تقابل و به کمک ریشهیابی تاریخی آنها به فهم درمیآورد. این کتاب هم سعی دارد با بیان حوزههای مختلف کار بلومنبرگ اندیشهی او را مانند یک پازل اما در پرتو همان تقابل محوری به نحوی به تصویر بکشد (و به ندرت نقد کند) که خواننده با کنار هم قرار دادن تکههای این پازل و با توجه به تقابل محوریِ بلومنبرگ به افق اندیشه شگفت او نزدیک و نزدیکتر شود و از آن بهرهمند گردد.
در این کتاب خواننده با متفکری روبرو میشود که به مسائل حادِ انسان امروزی و مفاهیم اگزیستانسیال میپردازد. اما این کار را در پرتو این اصل انجام میدهد که انسانِ امروزی ناشی از تلاشی است که برای رهایی خودش از مطلق العنانی الهیاتی اواخر قرون وسطی انجام داده است. او در این زمینه از استعاره نیز غافل نیست. استعارهپژوهی او به این نتیجه میانجامد که انسان به عنوان حیوانی سمبلساز از استعاره کمک میگیرد تا از عهده خویش و عالم برآید. بلومنبرگ به دین نیز توجه ویژهای دارد. او وقتی به دین میپردازد نه تنها به تکرار حرفهای نیچه، فروید و... نمیپردازد بلکه به طور بیسابقهای با شیوهای جدید با سخن راندن از شکست پروژه خلقت و رستگاری به دین میاندیشد و آن را تحلیل میکند.
او علم را نیز در همین راستا بررسی میکند. او میگوید علم جدید دو پهلو است؛ از طرفی ابزاری برای فائق آمدن انسان بر طبیعت قاهر و اثبات خویش است و از طرف دیگر کاشف از این امر که عالم به ما بیتوجه بوده و هیچ اعتنایی نمیکند. در ادامه علمپژوهی به سراغ نجوم میرود و به مداقه در انگیزه و نتایج کار کوپرنیک میپردازد و سعی میکند برداشت سنتی از کوپرنیک را نقد کند. فهمش از بیمعنایی عالم را با بررسی توصیف دریا و خشکی از عالم ادامه میدهد. او دریانوردی را همان زندگی انسان و تلاش او برای اثبات خویش میداند.
اسطوره نیز در فلسفه بلومنبرگ جایگاه برجستهای دارد. نگاه ممتاز او به این موضوع حاوی این نکته است که اسطوره نیز صورتی از فرهنگ است که برای در هم شکستن تفوقِ واقعیت بهکار رفته است و حاصل ترس از واقعیت مطلق العنان است نه حیرت یا چیزی شبیه به آن. او اسطوره را نه از آن حیث که واجد حقیقت است، مورد توجه قرار میداد، بلکه علت اهتمامش این بود که او اسطوره را فهمی از خودمان و نسبتمان با عالم تلقی میکرد.
موضوع مهم دیگر هنر است. او هنر را نیز صورتی از کار بر روی واقعیت و غلبه بر آن تلقی میکرد. یعنی انسان در هنر نیز در پی اثبات خویش در برابر واقعیت مطلق العنان و برآمدن از پس آن است. البته این معرفی مختصر بنا ندارد که خلاصهای از کتاب را ارائه دهد؛ زیرا تنوع و گستردگی مباحث بلومنبرگ در مورد موضوعاتی همچون مشروعیت سکولارسازی، وداع با متافیزیک سنتی، استعاره «عالم به عنوان کتابی خواندنی»، پدیدارشناسی، ناچیزی انسان در جهان-زمان، استعاره غار و انسانشناسی بیش از آن است که در چنین نوشته کوچکی بگنجد. قصد ما تنها تحریک و تحریض خواننده است تا این اثر بینظیر را از دست ندهد.
از ترجمه روان و خوشخوان اثر نیز نباید غافل باشیم که از زبان آلمانی صورت گرفته است و این امکان را برای خواننده فراهم میآورد که آسانتر بتواند به اندیشههای این متفکرِ ممتاز نزدیک شود؛ فیلسوفی که تا زمانی که زنده بود در غارِ انزوای خویش خودش را با نوشتن تسلی میداد. بلومنبرگ هم یک انسان بود و طبق دیدگاه خودش در تلاش برای اثبات خود در مقابل واقعیت مطلق العنان بود.
در اینجا برای آشنایی بیشتر با اندیشههای این فیلسوف شگفت نمیتوان هیچ مطلبی بیش از این گفت الا اینکه نقل برخی از سخنان او در این زمینه جدا تأملبرانگیز است:
- کسی که بدون فلسفه نتواند زندگی کند فیلسوف نیست.
- انسان همان ناممکن است.
- انسان در همه حالاتش موجودی است نیازمند به آزمودن خویش.
- انسان منقرض خواهد شد. برای گفتن چنین سخنی نیازی به این نیست که فردی بسیار بدبین بوده باشیم.
- او هیچ گاه کمتر از زمانی که در اوقات فراغت است، در اوقات فراغت نیست و هیچ گاه کمتر از زمانی که تنهاست، تنها نیست.
- واقعیت محض، قدرت مطلقهای است که به شیئیت درآمده و نیز به نمایش درآمدن حاکمیت نامحدود ارادهای بی چون و چرا است.
- بشریت با خدای خویش تجربههایی داشته است که به صرف حکم به فراموش کردن آنها از میان نمیرود.
- اسطورهها پاسخی به پرسشها نمیدهند، بلکه آنچه را هست پرسشناپذیر میسازند.
- حافظه جاعلی دیرین برای تجربه است.
- نگونبختی بیش از آن که دامن بگستراند در خود انباشته میشود.
- ما وادار به اعتمادی میشویم که آن را نسبت به چیزهای دیگر از دست دادهایم، یعنی اعتماد به قابل اعتماد بودن عالم، زیرا تنها بدین سان بازگشت به آن در بیداری ممکن است.
- روح هرجا بخواهد نمیوزد، هرگز نمیوزد، میکاود، زیرورو میکند؛ وزیدن در هواست و کاویدن در زمین. طرفه آنکه در زمین سراغ ریشه میروند. کاویدنِ زمین باعث میشود که زیر آن سست شود و هرگونه اطمینان به ایستادن و رفتن بر روی زمین را مشکوک میسازد.
- تناقض غار در همین است که هر چند می توان در آن زندگی کرد، اما نمی توان در آن وسایل امرار معاش یافت. زندگی در غار با ترک غار تامین میشود.