[داستان کوتاه]  از قصه‌های مجید | معین

بی‌بی و چند تا از همسایه‌ها پول گذاشته بودند روی هم تا برای دختر طاهره خانم چشم روشنی ‌درست و حسابی و چشمگیری بخرند. دختر طاهره خانم عروس شده بود و ما را هم دعوت کرده بودند. حقش بود که برایش چیز به درد بخوری ببریم. بی‌بی، که سن و سالی ازش گذشته بود و مویی سفید کرده بود، بین زنهای همسایه و قوم و خویش‌ها به پختگی و آداب‌دانی و سلیقه معروف بود. روی همین حساب مأمور شد، که پیش از خریدن چشم روشنی به بهانه‌ای برود خانه‌ی عروس، سر و گوشی آب بدهد و ببیند چه چیزی کم و کسر دارند تا همان چیز را بخرند. او هم چادرش را انداخته بود سرش و رفته بود خانه‌ی عروس، حرف توی حرف آورده بود و یواش یواش دستگیرش شده بود که عروس اگر سماور خوب و خوشگلی داشته باشد، بد نیست. این بود که بی‌بی «مادر خرج» شد و از هر کس به قدر وسعش پولی گرفت. خودش هم پول گذاشت و صبح روز پاتختی عروس، با کوکب خانم و زن برادرش و اکرم خانم کفش و کلاه کردند و رفتند بازار. مرا هم دنبال خودشان انداختند و بردند.

سماور | قصه های مجید ‌هوشنگ مرادی کرمانی

توی بازار گشتیم و گشتیم؛ بی‌بی مشکل پسند بود و هیچ سماوری را نمی‌گرفت، تا اینکه ته بازار توی یکی از دکان‌های سماورفروشی یک سماور مسوار گردن کلفت شکم گنده به چشم بی‌بی و سایر زنها خوش آمد. من هم که از سماور و این جور چیزها سر در نمی‌آوردم، آن را پسندیدم. سماور چنان زرد تند و براق بود و رنگش به قرمز می‌زد. عین آینه صورت آدمیزاد را نشان می‌داد، اما چشم و ابرو و دماغ را کج و کوله و دراز می‌کرد و از ریخت می‌انداخت.
به هر حال بی‌بی پایش را توی یک کفش کرد که حتماً باید همان را بخریم تا جلو چشم قوم و خویش‌های عروس خانم آبرویمان حفظ شود و نگویند که: وای، وای، چه سلیقه‌ای داشتند. اما سماور تا دلتان بخواهد گران بود و پول جمع شده به آن نمی‌رسید؛ هر چه هم چک و چونه زدند سماور فروش خر خودش را سوار بود و یک قران پایین نیامد.

بی‌بی خدابیامرز اخلاق عجیبی داشت. اگر چشمش چیزی را می‌گرفت، از آن دل نمی‌کند. به هر حال کوکب خانم را کشید کنار و دم گوشش گفت: "این سماور چشم مرا گرفته، یا باید همین را بخریم یا اصلاً قید خرید سماور را بزنیم. خودم بقیه پولش را می‌دم. بگذار یک چیز حسابی براشون بخریم که هر وقت آن را به کار می‌زنن یادمون بیفتن و برامون دعای خیر کنن. می‌خوام چیز یادگاری باشه."
خلاصه بی‌بی یک خرده از پول‌های خودش را گذاشت روی پول‌هایی که از این و آن گرفته بود و پس از وارسی حسابی و نگاه کردن زیر و بالای سماور، آن را خرید.
بردن سماور از بازار به خانه دست مرا می‌بوسید، بی‌بی و همراهانش خیلی سفارش کردند که سماور تعریفی و گردن کلفت را صحیح و سالم به خانه برسانم، و کاری نکنم که شیر یا دسته‌اش بشکند. چرا که خدای ناکرده اگر بلایی سر سماور می‌آمد؛ بی‌بی می‌بایست، به قول خودش جواب صدنفر را بدهد. من هم الحق سنگ تمام گذاشتم و سماور زیبا را چون جان شیرین در آغوش گرفتم و به هر سختی و زحمتی بود به خانه رساندم. بین راه خیلی خسته شده بودم، بازو و دستها و کمرم از زور درد از کار افتاده بود. اما به روی خودم نیاوردم و نگذاشتم که آب توی دل سماور تکان بخورد. بی‌بی و دیگران هم عین خیالشان نبود، جلو جلو می‌رفتند و هِرهِر و کِرکِر می‌خندیدند و حرف می‌زدند و من سماور به بغل پشت سرشان هن هن کنان می‌آمدم. به هر صورت سماور مثل دسته‌ی گل، صحیح و سالم به خانه رسید.

توی خانه وقتی که جماعت یا همان شریک‌های بی‌بی چشمشان به سماور افتاد؛ همه‌شان به سلیقه‌ی بی‌بی آفرین گفتند. کوکب خانم بقیه‌ی پولی را که بی‌بی از کیسه‌ی خودش داده بود از دیگران گرفت و داد به او که ضرر نکند و گفت: "مجید زحمت کشیده سماور را تا اینجا آورده، بد نیست که یه زحمت دیگه هم بکشه و بعدازظهر آن را ببره خونه‌ی عروس، ما هم پشت سرش می‌ریم."
تا این حرف از دهانش درآمد فوری بهانه‌ی همیشگی و دم دست را پیش کشیدم. اخم کردم و گفتم: "من هزار جور کار دارم. باید به درس و مشقم برسم، پس فردا سر امتحان بیچاره می‌شم. خدا عمرتون بده اگر این کار را از گردن من بردارین."
همه‌ی اهل مجلس از حرف من بدشان آمد. توقع نداشتند که من از زیر کار در بروم. بی‌بی گفت: "عیب نداره، مادر سماور را ببر خونه‌ی عروس و زود برگرد و به درس و مشقت برس."
کوکب خانم، که زرنگ و شوخ و خوش خنده بود، زد به شوخی و گفت: "مرا بگو که می‌خواستم دخترم را بدم به تو، حقیقتش من داماد تنبل نمی‌خوام."
توی این گیر و دار، دخترش که چهار سال و خرده‌ای بیشتر نداشت به گریه افتاد و گفت: "من مجید را نمی‌خوام!" بی‌بی هم قضیه را جدی گرفت و توپید به دخترک و گفت: "مگر مجید من چه عیبی داره؟"

دیدم همین حالاست که سر عیب داشتن و عیب نداشتن من دعوا راه بیفتد و قضیه بیخ پیدا کند. این بود که گفتم: "چشم، سماور را خودم می‌برم. شما دعوا نکنین. فقط یک دوچرخه برای من دست و پا کنین که سماور را بگذارم روی ترکش تا دست و بالم از کار نیفته." کوکب خانم قبول کرد که دوچرخه‌ی شوهرش را بدهد به من، تا ترتیب بردن سماور را بدهم.
حدود دو ساعت از ظهر می‌رفت که سماور را قشنگ پیچیدند توی بقچه‌ی‌ نو و خوشگلی و گذاشتند روی ترک دوچرخه‌ی حسین آقا شوهر کوکب خانم. سماور را قرص و محکم طناب پیچ کردند، تا لیز نخورد و نیفتد. بی‌بی شیر سماور را هم درآورد و انداخت تویش که توی راه نشکند. باری، هر کاری که قرار بود برای سلامت رسیدن سماور بکنند، کردند؛ بعد افتادند به سفارش کردن که من حق ندارم سوار دوچرخه بشوم. چون احتمال داشت، که حواسم پرت شود، دوچرخه بیفتد توی چاله و بلایی سر سماور بیاید.

تا از پیچ کوچه پیچیدم، صدای بی‌بی و کوکب خانم را پشت سرم می‌شنیدم که سفارش سماور را می‌کردند. اما همین که از دو سه تا کوچه رد شدم و به خیابان رسیدم، دیدم که پیاده رفتن، آن هم با دوچرخه به دست، کار خوبی نیست. دوچرخه را که برای بردن سماور نساخته‌اند؛ آن را برای این ساخته‌اند که آدمیزاد بپرد رویش و رکاب بزند و مثل باد برود و به کار و زندگیش برسد. این بود که دل به دریا زدم و سفارش‌ها را، که هنوز توی این گوشم بود، از آن گوشم در کردم و پریدم که برای سماور خطری پیش نیاید. اما دیدم که زین دوچرخه بلند است و پاهای کوتاه من به رکاب نمی‌رسد. فورا آمدم پایین. دوچرخه را به درخت بغل خیابان تکیه دادم. پاچه‌های شلوارم را بالا زدم که شلوار نوی نازنیم خراب نشود ــ ‌رخت‌های خوبم را پوشیده بودم، حیف بود که خراب بشوند ــ پای راستم را از زیر دوچرخه بردم آن طرف زین و میله را با یک دست بغل کردم و راه افتادم.

خیابان سنگی و خاکی بود. دوچرخه توی چاله و چوله می‌افتاد و سماور روی ترک هی تکان تکان می‌خورد و شیری که تویش بود تلق تلق صدا می‌کرد. به سر و صدای سماور محل نگذاشتم و مثل تیر خودم را به خانه‌ی عروس خانم رساندم. بدون این که عیب و علتی بکند. اما هر چه پیش خودم حساب کردم دیدم که نمی‌توانم بدون بی‌بی و شریک‌هایش بروم توی خانه، خجالت می‌کشیدم، قرار بود که آنها پشت سر من فوری حرکت کنند و با هم برویم تو. ولی من زودتر رسیده بودم. گذشته از آن نمی‌توانسم سرگردان و بی‌کار نیم ساعت و شاید هم بیشتر سر کوچه بایستم. می‌خواستم وقت را یک جوری بگذرانم تا سایرین برسند. این بود که فکر کردم بروم خانه‌ی خاله صغرا، که همان نزدیکی‌ها بود.

خاله صغرا را مدتها بود که ندیده بودم. زن با خدا و مهربان و دست تنگی بود. مرا خیلی دوست داشت. هم‌ولایتی بودیم و توی بچگی به من شیر داده بود. شنیده بودم که مریض است. بد نبود که به احوالپرسی‌اش بروم. خلاصه سر دوچرخه را کج کردم و یک راست رفتم دم خانه‌اش. در خانه باز بود، سرم را انداختم پایین و با دوچرخه رفتم تو. بیچاره گلیمی انداخته بود زیر درخت و دراز کشیده بود. نگاهش که به من افتاد، چشمهایش روشن شد و صورتش عین گل شکفت. بلند شد و آمد جلو، مرا گرفت توی بغلش و بنا کرد به گریه کردن. شر شر اشک می‌ریخت و هق‌هق می‌کرد و می‌گفت: "آفتاب از کدم طرف دراومده که به احوالپرسی من آمدی؟...تو این قدر بی‌وفا نبودی. می‌دونی من چقدر به تو شیر دادم. چقدر پایت زحمت کشیدم. همه‌اش چشمم به این در بود که یک وقت بیایی تو. خوش آمدی صفا آوردی."

راستش حرف‌ها و گریه‌هایش مرا هم از خود بی‌خود کرد. اشک توی حلقه‌های چشمم گشت. دوچرخه را به دیوار تکیه دادم. خاله صغرا، همان جور که با پر چارقدش اشک‌هایش را پاک می‌کرد گفت: "بیا بنشین، برام تعریف کن، بگو ببینم کجا بودی ...چه کار کردی...کلاس چند هستی؟"
خواستم بروم توی اتاق و همه چیز را برایش تعریف کنم. نگاهی به دوچرخه کردم دیدم که دو تا گربه گنده پشت دوچرخه دارند بازی می‌کنند و به سر و کله‌ی همدیگر می‌پرند. هوای کار دستم آمد که آخرش آن گربه‌ها دوچرخه را می‌اندازند و کلک سماور عروس خانم را می‌کنند. و خجالتش ‌برای ما می‌ماند. روی همین حساب، زود طناب را از دور سماور باز کردم، بغلش کردم و بردم گذاشتم گوشه‌ی اتاق خاله صغرا، تا موقع رفتن آن را ببرم. خاله صغرا، که نگاهش به سماور افتاد، آمد جلو دوباره من را بغل گرفت و ماچ کرد، به گریه افتاد و گفت: "تو چقدر خوب و مهربونی. مجید، چرا زحمت کشیدی. من که از تو توقع نداشتم." و بعد خودش جواب خودش را داد و گفت: "چرا نباید توقع داشته باشم؟...بله که توقع دارم. شیرت دادم، بزرگت کردم باید هم توقع داشته باشم...خدا عمرت بده مجید، که به فکر من هستی؟"

چند بار آمدم بگویم که خاله صغرا این سماور مال تو نیست، ولی مگر می‌توانستم حرف بزنم. انگار زبانم را به ته حلقم دوخته بودند. فقط نگاه التماس انگیزی به او کردم و پیش خودم گفتم: "یواش یواش حالیش می‌کنم، خوب نیست یهو توی ذوقش بزنم، یک وقت می‌بینی پس می‌افته."
خاله صغرا رفته بود سراغ سماور و داشت بقچه را از دورش باز می‌کرد و می‌گفت: "می‌دونستی من سماور ندارم، که برایم سماور آوردی؟... امروز چند روزه که تو کتری چایی می‌خورم. یک سماور دارم که به لعنت خدا نمی‌ارزه. چند بار دادم درستش کردن. اما هنوز از زیر شیرش آب چکه می‌کنه." بعد رو کرد به آسمان و گفت: "ای خدا، تو چقدر مهربونی، همین دیشب خواب دیدم که یک آقای نورانی با شال سبز از در خونه آمد تو و یک بسته به‌ام داد خوب، خوابم تعبیر شد."

من همین جور زل زل خاله صغرا را، که خوشحال روی پاهایش بند نبود، نگاه می کردم و نمی‌دانستم که جه کار باید بکنم. چند بار به کله‌ام زد بپرم مچ دستش را بگیرم، همه چیز را رک و پوست کنده و به او بگویم و خیال خودم را راحت کنم. اما جرئت نکردم. فقط زبانم را روی لبهایم کشیدم و زورکی لبخند زدم. خاله صغرا سماور را بغل کرد و آورد گذاشت میان اتاق و خوب تماشایش کرد و گفت: "ماشاءالله ماشاءالله چه سلیقه‌ای داری... فکر می‌کنم این سماور کار بی‌بی‌ات باشد. راستی بی‌بی‌ات چطوره... حالش خوبه؟ اونم خیلی پای تو زحمت کشیده." پیرزن بیچاره که از زور خوشی دست و پایش را گم کرده بود، هی حرف می‌زد و احوالپرسی می‌کرد. بعد دور و بر و زیر و بالای سماور را خوب نگاه کرد و گفت: "الان با همین سماور که خودت برام آوردی یک چایی خوب و خوش عطر درست می‌کنم با هم می‌خوریم." خواست سماور را بردارد که فوری مچ دستش را گرفتم. خنده بی‌صدایی کرد و گفت: "خودت می‌خوای سماور را آب و آتش کنی؟...خودت زحمتش را بکش قربون دستت."

چاره‌ای نبود. با دست‌های لرزان و زبان لال و دل پر غوغا افتادم به کار. پیش خودم گفتم: "موقع چایی خوردن نرم نرمک قصه را پیش می‌کشم و همه چیز را به‌اش می‌گم." خاله صغرا رفت توی اتاق عقبی و بشقابی که تویش دو تا انار خشکیده و چند تا گردو بود آورد و گذاشت جلوی من و رفت: "مردم می‌گن تو بعد از رفتن بچه‌هات کسی را نداری. کجا هستن که ببینن تو برام سماور آوردی و آمدی سری به‌ام بزنی!"
به دلم شور افتاده بود. هوش و حواسم پیش بی‌بی و همراهان و عروس خانم بود. لابد منتظر من بودند و نمی‌دانستند چه بلایی سر سماور و من آمده. آب توی سماور قل‌قل جوش می‌خورد و من عین مجسمه چهارزانو نشسته بودم و نگاهش می‌کردم. سماور می‌جوشید و بی‌تابی می‌کرد و هیکل گنده‌اش می‌جنبید. بخار داغ از سوراخ‌ها و درزهایش بیرون می‌زد. من هم دست کمی از سماور نداشتم. همین جور حرص می‌خوردم. بی‌تابی می‌کردم، می‌لرزیدم و کله‌ام داغ شده بود. انگار بخار داغ از گوش‌ها، چشم‌ها، و دهان و دماغم بیرون می‌زد. خیلی دلم می‌خواست زبانم به کار می‌افتاد و می‌توانستم حرف دلم را بزنم. اما مگر چنین چیزی امکان داشت؟... از عهده‌ی من که بر نمی‌آمد. خاله صغرا یک کف دست چایی توی قوری ریخت و گفت: "مجید تا توی یکی از این انارها را می‌خوری، من الان بر می‌گردم."

گفتم: "خاله صغرا، خبر داری دختر طاهره خانم عروس شده. بی‌بی می‌خواد بره پاتختی عروس. شما عروسی نرفتین؟ کاش می‌رفتین. اگر رفته بودین، الان می‌بایست یک سماور براش ببرین." تا این حرف را زدم جانم به لب رسید. تازه توانستم آنچه را می‌خواستم بگویم. خاله صغرا که بلند شده بود و داشت کفش‌هایش را می‌پوشید گفت: "مرا دعوت نکردن. مهم نیست وقتی تو را دارم آنها را می‌خوام چه کار کنم؟" و رفت توی حیاط، از سر دیوار همسایه‌اش را صدا زد و گفت: "بیاین چایی بخورین. مجید آمده، همان که براتون گفتم شیرش دادم و بزرگش کردم. برام سماور آورده که لنگه‌اش پیدا نمی‌شه، الهی که پیر بشه و درد و بیماری نبیه."
پشت‌بندش دو تا زن جا افتاده آمدند که چایی بخورند و مرا ببینند. همسایه‌های خاله صغرا که آمدند کار من بدتر شد. خاله صغرا زبان به دهان نمی‌گرفت و پشت سر هم از من تعریف می‌کرد. من زیر نگاه‌های تحسین‌انگیز همسایه‌ها و تعریف‌های خاله صغرا وامانده و درمانده شده بودم. چایی خوردنم دیدنی بود. انگار داشتم از دواهای تلخ بی‌بی می‌خوردم. لب و لوچه‌ام توی هم رفته بود و زورکی چایی را قورت می‌دادم. صورتم را توی سماور براق و خوشگل عروس خانم می‌دیدم که داشت برام شکلک در می‌آورد. فکر می‌کردم که: "الان بی‌بی چه حالی دارد و چه می‌کند، جواب دوستان و شریک‌هایش را چه جوری می‌دهد؟ شاید هم از مجلس آمده بیرون و در به در دنبال من می‌گردد. چه غلطی کردم که با سماور آمدم سراغ خاله صغرا. یکهو بلند شدم و چای نیم خورده را گذاشتم و گفتم: "خداحافظ، من می‌خوام برم دیر شده."

خاله صغرا بقچه‌ای را که سماور تویش بود چهارتا کرد و داد به من تعارف کرد که شب برای شام بمانم. گفتم: "نمی‌تونم بمونم اجازه بدین برم. فقط می‌خواستم یک خواهش از شما بکنم. اگر ممکن است آن سماور را به من بدین. سماور خوبی نیست. آبش دیر جوش می‌آد. من یک سماور خوشگل‌تر و گنده‌تر براتون می‌آرم. این سماور قابل شما را نداره."
خاله صغرا باز پرید و مرا بغل گرفت. چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت: "این حرفها چیه مجید؟ اتفاقاً سماور خیلی خوبیه. از این دیگه بهتر نمی‌شه. تو چقدر مهربون و ساده‌ای. همین سماور از سر من هم زیاده. به بی‌بی‌ات سلام برسون و بگو سماور خیلی خوب بود. خاله صغرا خیلی خوشحال شد، برو جانم. زودتر برو که بی‌بی‌ات دلواپس نشه."

از خانه‌ی خاله صغرا که آمدم؛ گیج و سر در گم بودم. نمی‌دانستم خوشحال باشم یا غمگین. خوشی و خوشحالیم از این بود که خاله صغرا به سماور خوب و خوشگلی رسیده و غمگینی‌ام مال این بود که می‌دانستم بی‌بی توی دردسر افتاده و آبرویش پیش این و آن رفته. دست خالی نمی‌توانستم بروم خانه‌ی عروس خانم. یکهو فکری توی کله‌ام جرقه زد. پایم را از میان دوچرخه بردم آن طرف و زدم رفتم خانه‌ی خودمان. در خانه بسته بود. هر جوری بود در خانه را باز کردم. کلکش دستم بود. می‌دانستم بی‌بی کلید در اتاق را توی گلدان می‌گذارد. کلیدها را برداشتم و در اتاق را باز کردم. سماور قراضه و به دردنخور و کوچولوی بی‌بی را برداشتم و قشنگ پیچیدم توی بقچه و بستم روی ترک دوچرخه و طناب کردم. درها را بستم و مثل گلوله آمدم خانه‌ی عروس خانم. همان‌طور که پیش‌بینی کرده بودم بی‌بی دل توی دلش نبود. هی کله می‌کشید که ببیند من کی می‌آیم و کجا رفتم. توی اتاق پنج دری، بین یک مشت زن و مرد، نشسته بود و عروس خانم و مادرش بالای اتاق جا خوش کرده بودند.

بی‌بی که چشمش به من افتاد و دید سماور به دست وارد شدم، از زور خوشحالی، نیم‌خیز شد؛ ولی زود نشست و اشاره کرد سماور را ببرم و بگذارم جلوی عروس. چند‌بار با چشم و ابرو به او فهماندم که بیاید بیرون کارش دارم. نیامد. من هم سماور بقچه پیچیده را جلو چشم همه بردم و گذاشتم جلوی عروس و مثل موش از در اتاق زدم بیرون. رفتم توی حیاط که از آنجا ببینم سر و ته قضیه چه جوری به هم می‌آید و آخر عاقبت کار به کجاها می‌کشد. بی‌بی همان‌جور که نشسته بود خنده‌ای کرد و گفت: "ما هم به کمک هم یک چیز ناقابل برای عروس تهیه کردیم. انشاءالله می‌پسنده." بعد بلند شد و رفت سراغ سماور. من تعجب را توی صورتش می‌دیدم. سماور توی بقچه به چشمش خیلی کوچکتر می‌آمد. داشت گره‌های بقچه را باز می‌کرد. من به دیوار تکیه داده بودم و دلم عین بچه گنجشک باران خورده و ترسیده می‌زد. پیش خودم خدا خدا می‌کردم و می‌گفتم خدا کنه بی‌بی پس نیفته!

به هر حال بی‌بی گره‌ی اول را که باز کرد، جمعیت افتاد به کف زدن و هلهله کردن. بی‌بی کیف می‌کرد و سرافراز بود. کوکب خانم و سایر شریک‌هاش هم همین‌جور نیششان باز شده بود. اما گره‌ی دوم که باز شد، سماور شکسته و سیاه سوخته و چرک و کهنه، افتاد بیرون و زد توی ذوق جماعت. دهان بی‌بی همین‌جور واماند. جمعیت دست از کف‌زدن و هلهله کشیدن برداشت. نیش شریک‌های بی‌بی فوری بسته شد. چندتا دختر جوان و خوش‌خنده، خنده‌شان را ول کردند توی اتاق. بی‌بی که سر پا نشسته بود، نتوانست خودش را نگه دارد؛ چهارزانو بغل سماور نشست. صورت پر از چین و چروکش غرق عرق شد و دست گذاشت روی پیشانیش. مادر عروس گفت: "دست شما درد نکنه بی‌بی، خیلی زحمت کشیدین! از شما توقع همچین کاری را نداشتیم." من مثل بید می‌لرزیدم. قیافه‌ی هاج و واج مهمان را نگاه می‌کردم و لب‌هایم را می‌جویدم. کوکب خانم گفت: "پس آن سماور که خریدیم کو؟"

بی‌بی نمی‌دانست چه بگوید. دستهایش را ستون تنش کرد و بلند شد. رنگش شده بود عین زعفران زرد. رمق نداشت بلند شود. می‌خواستم بپرم زیر بغلش را بگیرم و بلندش کنم، ولی به هر سختی بود زودتر از من خودش را جمع و جور کرد و پا شد. آمد توی حیاط. چشمش به دنبال من می‌گشت. وقتی مرا دید زبانش بند آمده بود. و نمی‌دانست از کجا شروع کند؟... دستش را گرفتم بردمش آبی به صورتش بزند و حالش جا بیاید. آب که به صورتش زد، کشیدمش کنار. نشست سر پله‌ها. قضیه رفتن به خانه‌ی خاله صغرا را برایش تعریف کردم و گفتم: "حالا که آبروی تو رفته، آبروی من را پیش خاله صغرا نبر. کاش بودی و خوشحالی خاله صغرا را می‌دیدی. من خودم پول جمع می‌کنم پول سماور را می‌دم. غصه نخور..." بعد هم دستش را ماچ کردم.
بی‌بی، که زن فهمیده و با گذشتی بود، بعد از آنکه به حرفهای من گوش داد، بلند شد و کوکب خانم را صدا کرد توی حیاط. خوش‌خوش کوکب خانم هم همه چیز دستگیرش شد و از آنجا که سر زبان‌دارتر از بی‌بی بود، داستان سماور را برای عروس و مادرش و دیگران تعریف کرد و آن‌ها هم که دیدند سماور خوشگل و گران قیمت، قسمت خاله صغرا شده است، کوتاه آمدند و کلی هم خندیدند. برگرداندن سماور شکسته و سیاه سوخته‌ی بی‌بی به خانه دست مرا می‌بوسید و همچنین رفتن به بازار و خریدن سماور تازه و آوردن آن به خانه و بردن به خانه‌ی عروس خانم. خلاصه دو سه روزی کارم شده بود سماور کشی. اما همه‌جا بی‌بی و همسایه‌ها موظب بودند که بین راه دست از پا خطا نکنم و به کسی سر نزنم و از کسی عیادت نکنم، تا سماور به دست صاحبش برسد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...