آنچه می‌خوانید بخشی‌هایی از کتاب «خاطرات من یا تاریخ صد ساله ایران» اثر حسن اعظام قدسی (اعظام الوزاره) است که به انتخاب امید حسینی در کانال تلگرامی‌اش منتشر شده است:

خاطرات من یا تاریخ صد ساله ایران» اثر حسن اعظام قدسی (اعظام الوزاره)

تلگراف‌های افساد شما به شهرها در تلگرافخانه‌ها موجود است. در همه قسم فساد و هرج و مرج و اغتشاش بلاد و مغشوش کردن ذهن محمدعلی میرزا و تقویت او به مخالفت با ملت اقدام کافیه کردید.

در بیرون رفتن محمدعلی میرزا از شهر به باغ‌شاه و ترتیب مقدمات تخریب مجلس شورا و محل امید ملت ایران ... سرسلسله شما بودید و اکثر دستورالعمل‌ها را شما می‌دادید.

آیا در شکستن عهد و قسم و توپ بستن به خانه خدا و قتل نفوس و هتک قرآن و زدن افترا و بهتان به وکلای مردم بی‌تقصیر، و کشتن آن جمع کثیر، محمدعلی میرزا را مصاب می‌دانستید یا مخطی؟ اگر مخطی می‌دانستید چرا نهی نکردید؟ و اگر قدرت نداشتید، چرا مثل ملت علم مخالفت و اعتراض و تحصن به حضرت عبدالعظیم و جمع کردن مردم، جلوگیری از منکر و رفع فساد نکردید؟ بل که با کمال خرمی و انبساط به تبریک رفته و اظهار شادمانی کردید و تایید شدت‌هایی که نمودند، کردید؟

بعد از توپ بستن مجلس و مسجد و هتک قرآن و قتل نفوس، چه محبوبیت در دربار محمدعلی میرزا پیدا شد که شما شب و روز و اکثر اوقات را با محمدعلی میرزا و امیر بهادر و غالب اوقات در کالسکه‌ی مشیرالسلطنه تشریف برده، خلوت‌ها کرده و نقشه برای تخریب بلاد و تعذیب عباد کشیدید؟ با آن همه قدس و مسجد و عمامه، علنا بر عداوت حجج اسلام و آیات الله فی الانام که مرجع خاص و عام در عتبات مقدسه هستند، اظهار عناد کردید، بل که تفسیق هم نمودید.

شما که خود را از روسای اسلام نامیده و نهی از منکر می‌کردید، چرا سایر منکرات را رد نکردید؟ آیا این حبس‌ و زجرها و گوش بریدن‌ها و دهان توپ گذاردن و مهار کردن و جریمه‌ها و رشوه‌ها و غارت‌ها و تعرض به عرض مسلمین و چوب بستن و شلاق زدن و شکنجه کردن و داغ نمودن و تعطیل حدود اسلام و مساجد و احکام و شهادت ناحق و ناسخ و منسوخ و خوردن اوقاف، وصیت‌های اجباری و جمع مال فقرا و صرف تجملات و فسق و معصیت‌های واضح و تعطیل مساجد، منکرات نیستند؟ مرتکب خمر و هر معصیت، بلکه هر کافر و مرتد در امان بود ولی مشروطه‌خواه در امان نبود! حتی اینکه مردم برای خلاص شرور شما زیر بیرق فرنگی‌ها و کفر رفتند و به بلاد خارجه گریختند و در پناه خارجه درآمدند، معذالک امان نیافتند، مثل دوستداران اهل بیت در زمان معاویه.

شما گفتید مشروطه‌خواه واجب‌القتل است و کافر است. آیا تمام رعایای عثمانی و نه عشر ایرانی و تمام مسلمانان هند و قفقاز و مصر و آفریقا و سایر بلاد که شب و روز برای آزادی از قید عبودیت کوشش می‌کنند و نشر عدالت را مطالبه می‌طلبند، همه کفار و واجب‌القتل هستند، جز شما اشرار و حامیان ظلم و استبداد و معاونان شر و فساد؟

بدترین جنایات اینکه نقشه قتل و دستگیری را در مقام محترم حضرت عبدالعظیم، خصوصا با آقاسیدعلی آقا یزدی کشیدید و مفاخرالملک و صنیع حضرت را با اشرار نابکار واداشتید که شبانه ریختند بیچاره میرزا مصطفی آشتیانی و میرزا غلامحسین و رفیقان ایشان را با موحش‌ترین وضعی به قتل رسانیدند. چرا با همه اینها که دیدید تمام ولایات ایران بهم خورده و هیجان ملت از قتل جوانان امت به نهایت رسیده، اعمال عمل به قانون اساسی را می‌طلبند و محمدعلی میرزا جز قبول، علاجی نداشت و اعلام کرد، باز تو از خون مردم ایران سیر نشده، اصرار داشتی که حرام است؟

...اتهام نامه در یک محیط بهت و سکوت قرائت شد. حاج شیخ فضل‌الله نوری به دقت به مندرجات آن گوش می‌داد. پس از قرائت ادعانامه یا اتهام‌نامه مذکور ، چند دقیقه صحبتی به میان نیامد. ‌ همه منتظر بودند که شیخ چه عکس‌العملی از خود نشان خواهد داد. چه گونه از خود دفاع خواهد کرد ولی شیخ ساکت بود.

مطالبی که در اتهام‌نامه قید شده بود، بر دو نوع بود: بعضی‌ها به درجه‌ای مسلم و غیرقابل‌انکار بود که شیخ جوابی بر رد آنها نداشت. مثلا واقعه‌ی میدان توپخانه و منبر رفتن شیخ و تکفیر کردن مشروطه‌خواهان و بی‌دین خواندن وکلا و تشویق کردن الواط و اشرار و اوباش بر ضد مجلس و در تحریم مشروطیت با رساله که به خط خود نوشته و در همه بلاد منتشر شده بود. و همچنین تلگراف‌هایی که به روحانیون شهرستان‌ها کرده بود و آنها را به مخالفت با مشروطیت تحریک نموده بود که در موقع تصرف تلگراف‌خانه‌ به دست مجاهدین افتاد. و فتوایی که به امضای خود و جمعی از علمای مستبد تهران نوشته و در باغ شاه تسلیم محمدعلی‌شاه کرده بود و اعلامیه‌هایی که به امضای خود در حضرت عبدالعظیم و مدرسه مروی منتشر نموده بود و از این قبیل. دیگر سوالات قابل دفاع بود که شیخ می‌توانست رد یا انکار کند.

قسمت اول را چون نمی‌توانست تکذیب کند، جواب داد: من مجتهد هستم و بر طبق الهامات قوه‌ی اجتهادیه و شم فقاهت، راهی را که مطابق شرع تشخیص دادم، پیروی و عمل نمودم.

«خاطرات من، یا تاریخ صد ساله ایران» صفحه ۳۰۰_ ۳۰۵

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...