نامرئی‌ها | میدان


نکته اول: «مرد نامرئی» [Invisible Man] (۱۹۵۲) اثر رالف الیسون [Ralph Ellison]، هیچ ارتباطی با «مرد نامرئی» (۱۸۹۷) اثر اچ. جی. ولز ندارد.
چنین است سرآغازِ کتابِ رالف الیسون: «من یک مردِ نامرئی‌ام. نه که مثل ارواحی که ادگار آلن‌پو را تسخیر کردند، یا یکی از آن فیلم‌های پارانورمالِ هالیوودی، نه. من مردی هستم از جنس ماده، از گوشت و استخوان، فیبر و مایعات. شاید حتی صاحب چیزی به عنوان ذهن. من نامرئی‌ام، متوجهی؟ به این دلیل ساده که مردم از دیدن من خودداری می‌کنند. مثل آن سرهای بی‌بدنی که گاهی در سیرک می‌بینی، انگار که میانِ آینه‌هایی سنگین با شیشه‌های کج و معوج محاصره شده‌ام. وقتی به من نزدیک می‌شوند فقط اطرافِ مرا می‌بینند، یا خودشان را، یا چیزی ساخته و پرداخته خیالات‌شان را. در واقع همه‌چیز و هر چیزی را می‌بینند به جز من.

خلاصه رمان مرد نامرئی» [Invisible Man] (۱۹۵۲) اثر رالف الیسون [Ralph Ellison]

و نه اینکه برای پوستم یک سانحه زیست-شیمیایی رخ داده که نامرئی شده‌ام. نامرئی‌بودنی که از آن حرف می‌زنم به خاطرِ خصلتِ غریبِ چشم‌های کسانی که سر راهم قرار می‌گیرند اتفاق می‎‌افتد. چیزی‌ست مربوط به ساختارِ چشمِ درون‌شان، آن چشمی که با آن از دریچه چشم‌های فیزیکیِ خود به واقعیت نگاه می‌کنند. من نه گلایه می‌کنم و نه اعتراضی دارم. گاهی خوب است که دیده نشوی، هر چند اغلب اوقات روی اعصاب است. به علاوه، مدام به آن‌هایی برمی‌خوری که بصیرتِ نازلی دارند. یا اینکه دوباره شک می‌کنی که آیا واقعاً وجود داری. به فکر فرو می‌روی که آیا جز شبحی در اذهانِ مردم نیستی. مثلاً هیکلی در یک کابوس که خواب‌دیده با تمام قوا تلاش می‌کند نابودش کند. وقتی چنین احساسی داشته باشی، از روی انزجار شروع می‌کنی مردم را پس زدن. و، اعترافی هم بکنم، اکثر مواقع چنین احساسی داری. تو درد می‌کشی تا به خودت اطمینان دهی که در جهانِ واقعی وجود داری، که بخشی از این همه دلهره و هیاهو هستی، و با مُشت حمله می‌کنی، فحش و ناسزا می‌گویی تا تو را به رسمیت بشناسند. و، افسوس، به ندرت موفق می‌شوی.»

شاید پنج سال پیش بود که رمان مرد نامرئی را دست گرفتم. از طریق کتابی درباره‌ ویلیام باروز با آن آشنا شده بودم. مرد نامرئی البته هیچ شباهت سبکی با آثار باروز ندارد. مقدمه‌ کوتاهی که الیسون سی سال بعد از چاپ اول رمان نوشته را خواندم، و بعد این دو پاراگراف را، و بعد تا چند روز کتاب از دستم نیفتاد. هم هزارتوی ماجراهای کتاب مرا بلعیده بود، و هم مسحورِ نثرِ آهنگینِ آن شده بودم. بعدتر فهمیدم الیسون سال‌ها نوازنده سبک جَز (jazz) بوده و موسیقیِ کلمات‌اش از آنجاست.

معمولاً برای توصیف این کتاب به دیگران می‌گویم: اگر داستایفسکی یک آفریقایی-امریکاییِ سیاه‌پوست بود که بعد از جنگ جهانی دوم در هارلمِ نیویورک زندگی می‌کرد، «یادداشت‌های زیرزمینی‌»اش می‌شد این رمانِ مردِ نامرئی. سرنخِ یادداشت‌های زیرزمینی را البته الیسون خودش در مقدمه‌ کتاب ذکر می‌کند؛ در عین حال، ۶۰۰ صفحه داستان به او این امکان را داده تا راویِ داستان را در موقعیت‌های متنوعی قرار دهد تا عمقِ شخصیت و ذهنیتِ او را بیشتر از داستایفسکی بکاود. کتاب اگر چه با دو پاراگرافی آغاز می‌شود که حدیثِ نفس است و انگار مثل راویِ بوف کور می‌خواهد از دردهایی بگوید که دیگران نمی‌بینند و نمی‌دانند، اما از همان پاراگراف سوم ماجراها را شروع می‌کند:

«یک شب در خیابان به مردی برخوردم، که شاید به خاطر هوا که رو به تاریکی می‌رفت مرا دید و صدایم زد و دشنامی به من داد.» راوی مردِ جوان و تنومندِ سیاه‌پوستی‌ست که اسمش را نمی‌دانیم، ولی سرگذشتِ ماجراهایش را می‌خوانیم؛ از نوجوانی و اواخرِ دبیرستان در شهری کوچک در جنوب امریکا، تا سال‌های کالج و بعد سفر به نیویورک و کار در یک کارخانه‌ تولید رنگ (طبعاً استعاره‌ای از رنگِ پوست) و حضور در جلسات اتحادیه کارگری، و بعدتر در قلبِ جَدَل میان کمونیست‌ها و ملی‌گراهای سیاه (black nationalists) جایی که گروهِ دوم، گروهِ اول را به هم‌دستی با سفیدها متهم می‌کند. رمان هر چه جلو می‌رود، سیاسی‌تر می‌شود؛ با این حال چندصدایی می‌ماند و داوری در مورد جدالِ گفتارها و ایدئولوژی‌ها را به خواننده واگذار می‌کند، و البته به تاریخ. مرد نامرئی داستانِ اعتراض و اعتصاب نیست؛ داستانِ شکلی از بودن در جهانی‌ست پیچیده در روابط و مناسباتِ خُرد و کلانِ قدرت، به طور خاص پیرامون مسائل نژادی و رنگِ پوست در آمریکای میانه‌ قرن بیستم.

الیسون هفت سال روی مرد نامرئی به عنوان اولین رمانش کار کرد. کتاب سال ۱۹۵۲ منتشر شد، همان سالی که پیرمرد و دریای ارنست همینگوی منتشر شد. آن سال جوایز را در امریکا تقسیم کردند؛ همینگوی جایزه پولیتزر را برد، و الیسون جایزه‌ کتاب ملی را. از پیرمرد و دریا حداقل دو ترجمه خواندنی به فارسی هست، اما از الیسون تقریباً نامی هم در فارسی وجود ندارد. در توصیف اهمیت و ماندگاری کتاب الیسون به ذکر یک نکته بسنده می‌کنم. هارولد بلوم، استاد دانشگاه ییل (Yale) که شاید پرنفوذترین ناقدِ ادبیِ معاصر در امریکاست، سر-ویراستارِ کتابیست از مجموعه تاویل‌های انتقادیِ مدرن درباره مرد نامرئی (از کتاب‌های دیگرِ این مجموعه، همه به سر-ویراستاریِ بلوم: اولیس، تریسترام شندی، کوهِ جادو، لولیتا، سفرهای گالیور، کمدی الهی، خشم و هیاهو، ناطور دشت، جنگ و صلح، دن کیشوت؛ به یک معنا، آثاری که کلاسیک شده‌اند و جهانِ انسانی را کاویده‌اند). در مقدمه کتاب، بلوم می‌نویسد: «بعد از نزدیک نیم قرن از چاپ اول آن، جایگاهِ مرد نامرئی به عنوان یک اثر کلاسیک ادبیات آمریکا تثبیت شده است.»

بعد از مرگ جورج فلوید در امریکا، بحث و گفتگو پیرامون نژاد و نژادپرستی از جمله در میان ایرانیان دو چندان شد. فهمِ ابعادِ مسئله نژاد در کشوری مثل امریکا یک قسمت از ماجراست؛ قسمتِ دیگر واکاویِ مسئله نژاد و نژادپرستی در ایران است و البته انکارِ وجودِ آن در میانِ طبقات و اقشار گوناگون. نتایج پیمایشی اخیر در مورد ذهنیت عمومی تهرانی‌ها درباره مهاجران و سیاست‌های مهاجرتی، آمار و ارقام تکان‌دهنده‌ای ارائه می‌دهد.1 ۴۳ درصد از ساکنین تهران موافقند که تهران مانند برخی شهرها برای زندگی افغان‌ها ممنوع شود، و ۴۴ درصد موافقند که دولت همه افغان‌ها را در تهران در یک منطقه خاص ساکن کند. یک لحظه این خراب‌آباد را تصور کنید؛ نزدیک نیمی از مردم تهران موافق و هم‌دل‌اند با سیستمی بر اساسِ آپارتاید و تبعیض!

یک کارکردِ اجتماعیِ ژانر رمان به طور کلی، آشنا ساختنِ خواننده با ذهنیت‌ها و فرهنگ‌هاییست که از او دورند و بیگانه، با شخصیت‌ها و مکان‌هایی که برای خواننده حکمِ «دیگری» را دارند. مرد نامرئی مخاطب را به یکی از این جهان‌ها می‌برد، سفری به اعماقِ ذهنیتِ کسی که به خاطرِ ویژگی‌های ظاهری‌اش در موقعیتی فرودست قرار دارد. اگرچه راویِ مرد نامرئی در بیان ادبی یک «شخصیت» است، اما در سطح دیگری از تحلیل می‌توان او را نماینده یک «تیپ اجتماعی» در ساختارِ جامعه دید: کسانی که عطفِ به ظاهرشان در اقلیت‌اند و به رسمیت شناخته نمی‌شوند و صدایی ندارند. مرد نامرئی صدایی قابل اعتماد از این تیپ، از زیرزمین و از حاشیه است.

به عنوان کتابی که هم دریچه نافذی به پیچیدگی‌های مناسباتِ نژادی در آمریکا باز می‌کند، و هم از آن فراتر می‌رود و بازتابِ صدای اقلیتِ فرودست هر جامعه‌ای می‌شود، امیدوارم این معرفیِ کوتاه و ترجمه‌ سرآغازِ کتاب، همتِ مترجمِ باتجربه‌ای را برانگیزاند که کتاب را به فارسی برگرداند. نسخه زبان اصلی (انگلیسی) از مرد نامرئی در کتابخانه ملی ایران موجود است.

پانویس‌ها
1. خلاصه و تحلیلی از این پیمایش: “نگرش ایرانیان به مهاجران افغانستانی”، آرش نصر اصفهانی، روزنامه شرق، ۱۳ خرداد ۱۳۹۹، شماره ۳۷۳۴، صفحه ۱۳.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...