جنبشهای اجتماعی؛ روحی دیرین در جستوجوی کالبدی نوین | شرق
در سراسر تاریخ زندگی بشری میتوان وجود «تنشی بنیادین» را شناسایی کرد که به مثابه نیروی محرکه جوامع انسانی عمل کرده است. این تنش بنیادین چیزی نیست جز تنش میان دو عنصر «نظم» و «تغییر». نظم، عنصری است که در کالبد جوامع تجلی مییابد و تغییر عنصری است که در تمنای سوژگی کنشگران اجتماعی پنهان است و از این نظر میتوان آن را به روح جوامع بشری تعبیر کرد. ناگفته پیداست که این دو عنصر هرچند با هم متفاوتاند، اما از هم جدا نیستند، به نحویکه نظم چیزی نیست جز شکلی تعیّنیافته از تغییر و تغییر چیزی نیست جز گذار از نظمی کهن به نظمی نوین. با وجود این، دو عنصر یادشده به دو ساحت کاملا متفاوت تعلق دارند؛ نظم، متعلق به جهان ساختارها و گفتمانهاست. جهانی که از جنس بازتولید گذشته، حفظ وضع موجود و تضمین تداوم سازوکارهای کانونی زندگی جمعی است. به یک معنا، نظم نمودی از جهان عینی یا مناسبات تعیّنیافته است. در برابر، تغییر به جهان سوژگی و جهان جنبشهای اجتماعی تعلق دارد. عنصر تغییر بهجای بازتولید گذشته ناظر بر تولید آینده است و در این راستا بهجای تلاش برای حفظ وضع موجود بهسوی وضع مطلوب ره میسپارد. خاستگاه تغییر، جهان ذهنیت است.
جوامع بشری نوعا بر مبنای ارادهای جمعی شکل گرفتهاند؛ یعنی بر مبنای میلی درونی به استقرار نظمی بیرونی. هدف از این امر افزایش توان سوژگی و ارتقای ظرفیت آفرینشگری نوع بشر بوده است، بهنحویکه با استقرار نظمی استوار بتوان امنیتی نسبی فراهم کرد و در خلال مناسبات اجتماعی و همافزاییهای گروهی، زندگیای بهتر را به ارمغان آورد؛ اما در عمل استقرار نظم زمانی که به نقطه غایی خود میرسد، بهگونهای تناقضآمیز به مانعی بر سر راه هدف یادشده بدل میشود و سوژگی انسانی را منقاد ساختارهای خود میکند. این معادله چنان تکرارپذیر است که شاید بتوان از آن بهمثابه قانونی اجتماعی یاد کرد. در واقع سیطره نظم میتواند تصلب گذشته را بر نوزایی آینده حاکم کند. سیطره تغییر نیز مانعی بر سر راه ایجاد و تداوم اشکال مختلف زندگی جمعی است. در چنین شرایطی تنها راه حفظ تعادل در زندگی جمعی ایجاد هماهنگی میان دو عنصر یادشده است. نظم به حکم ذات به تمامیتخواهی میل میکند و در صورت غیبت کارگزاران تغییر، «ساختار نظم» سکوتی گورستانی را بر جامعه تحمیل و هرگونه نوزایی در روش، منش و دانش را سرکوب خواهد کرد؛ اما آنچه بیان شد، چه نسبتی با جنبشهای اجتماعی دارد؟ پاسخ را میتوان در این عبارت کوتاه خلاصه کرد: جنبشهای اجتماعی کارگزار تغییر در بستر نظمی مستقرند. از این نظر جنبشهای اجتماعی نقطه پیوند نظم و تغییر یا ساختار و سوژگی هستند. هرچه جنبشهای اجتماعی در جامعهای شکوفاتر باشند، دینامیک اجتماعی در آن جامعه قویتر و فرایند توسعه شتابانتر است. با آنکه جنبشهای اجتماعی روحی دیرین و همزاد شکلگیری جوامع بشرند، همواره در جستوجوی کالبدی نویناند تا بتوانند محدودیتهای جهان عینی را با دگرگونیهای جهان ذهنی هماهنگ کنند؛ اما در دوره معاصر این کالبد نوین چه ویژگیهایی دارد؟ برای پاسخ به این پرسش ابتدا باید به پرسشهای دیگری پاسخ داد: جهتگیری نیروهای تغییر در دوره معاصر چیست؟ کارگزاران تغییر کداماند؟ و جنبشهای اجتماعی معاصر چه ویژگیهایی دارند؟
آلن تورن [Alain Touraine] جامعهشناس سیاسی 95ساله فرانسوی، تقریبا تمامی عمر علمی خود را صرف پاسخ به این پرسشها کرده است. او نخستین اندیشمندی است که از پایان جامعه صنعتی و ورود به جامعه پساصنعتی سخن گفت و با طرح عبارت «جنبشهای اجتماعی جدید»، آنها را منطبق بر مناسبات اجتماعی نوپدیدی دانست. هرچند در مواردی بهاشتباه دانیل بل را مبدع نظریه جامعه پساصنعتی دانستهاند اما اثر تورن با عنوان «جامعه پساصنعتی» در سال 1969 منتشر شد، حال آنکه اثر بل با عنوان «ظهور جامعه پساصنعتی» در سال 1974 انتشار یافت. همچنین تورن در اثری با عنوان جنبش مه یا کمونیسم آرمانشهری که به سال 1968 منتشر شد، به تحلیل وقایع جنبش ماه مه در همان سال پرداخت و با انتقاد از کسانی که آن جنبش را ادامه جنبش پرولتاریایی میدانستند، به ترسیم مرزهای مفهومی «جنبشهای اجتماعی جدید» پرداخت. تورن این جنبشها را از جنبشهای پیشین تفکیک و آنها را ذیل پارادایم جدیدی تحلیل میکرد. در نگاه او جنبشهای اجتماعی جدید را نه در پیوند با جنبشهای پیشین بلکه در گسست از آنها باید درک کرد.
برخلاف تورن، اندیشمندان دیگری مانند كلاوس اوفه و یورگن هابرماس پیدایی جنبشهای اجتماعی جدید را در پیوند با تغییر و تحولات رخداده در جوامع سرمایهداری صنعتی مـتأخر تـحلیل و تبیین میکنند؛ برای نمونه كلاوس اوفه در مقالهای كه در سال 1985 و با عنوان «جنبشهای اجتماعی جدید: بهچالشكشیدن مرزهای سیاست نهادی» نگاشت، آشکارا سیاست هویت را ورود زندگی روزمره به ساحت امر سیاسی دانسته و این امر را عمدتا برآمده از كنشگری طبقات متوسط جدید میداند. به دیگر سخن، او این جنبشها را ادامه مناسبات سرمایهداری متأخر ارزیابی میكند. هابرماس نیز معتقد است جـنبشهای نـوین اجتماعی برآمده از «ضعف انـرژیهای اتوپیایی» در آموزههای سوسیالیستی هستند و ریشه در رویکرد محافظهکارانه برای دفاع از روشهای بهخطرافتاده زنـدگی جمعی دارند. به نظر میرسد هابرماس با این توصیف، عنصری نوکورپوراتیستی را درون جنبشهای اجتماعی جدید جستوجو میکند یا در مواردی آنها را برآمده از مطالبات جماعتگرایانه میداند.
از دیگر سو برخی از نظریهپردازان، جنبشهای اجتماعی جدید را فاقد خصیصه اقتصادی دانستند و فارغ از توجه به نزاعی کانونی که جنبشهای اجتماعی پیرامون آن شکل میگیرد، بر مناسبات فرهنگی تأکید کردند؛ برای نمونه یان پاكولسكی در اثری مشترك با مالكوم واتر (1996) با عنوان «مرگ طبقه»، توصیفی فرهنگی از جنبشهای اجتماعی جدید ارائه میکند. رونالد اینگلهارت نیز بر همین سیاق وجه فرهنگی جنبشهای اجتماعی جدید را برمیكشد. او در كتابی كه بهتازگی و با عنوان «تحول فرهنگی: انگیزههای مردم در حال تغییر است؛ امری كه جهان را متحول میكند» (2018) منتشر شده است، به بررسی ماهیت فرهنگ فرامادیگرایانه نوپدید پرداخته و آن را ورای كشورهای غربی به سراسر گیتی تعمیم میدهد. او در فصل سوم این كتاب به شكلگیری الگوهای فرهنگی جهانی اشاره كرده و جنبشهای اجتماعی جدید را در سایه این واقعیت تبیین میكند.
رویکرد این اندیشمندان در تحلیل جنبشهای اجتماعی جدید با تورن و شاگردانش – از جمله مانوئل کاستلز و آلبرتو ملوچی - متفاوت است، زیرا آنها معتقدند جنبشهای اجتماعی جدید اساسا در بستر گونهای نوین از جامعه و مناسبات اجتماعی جدید متولد میشود. پیدایش این مناسبات جدید با بحرانی فراگیر همراه بود. از نظر تورن، بحران یادشده با سربرداشتن جنبشهای دهه 1960 که «جامعه»1 را دستخوش تکانههایی شدید کرد، عمیقتر شد. پس از آن بازنمایی جدیدی از زندگی اجتماعی ارائه شد که تأثیر و دامنه بسزایی یافت. بر پایه این بازنمایی جدید، زندگی اجتماعی مجموعهای بود از نمادهای سلطهای فراگیر که از طریق سازوکارهایی خشن حفظ و تحمیل میشد. این بازنمایی جایی برای کنشگران اجتماعی نمیگذاشت، کنشگران نیز بهنوبه خود به قواعد زندگی اجتماعی پشت کردند و هرچه بیشتر در پی جستوجوی هویت خود رفتند؛ جستوجویی که یا در انزوا یا درون گروههای کوچک آگاهیبخش یا گروههای حمایتی انجام میشد.
پس از جنبش مه 68، یک دوره جمود طولانی آغاز شد که در خلال آن سیاست، معنای صنعتیسازی به خود گرفت و از هرگونه پروژه جامعوی اصیل تهی شد. در سراسر آن دوره، زندگی فکری در مرداب اندیشهای فرورفت که مفهوم کنش از آن رخت بربسته بود. در این دوره بدبینی، دعوت از کنشگر اجتماعی به مانوری تزویرآلود از سوی قدرتهای تمامیتخواه بدل شد، خواه قدرت دولت یا انگیزه سود یا هر چیز دیگر؛ بنابراین در میانه تحولاتی شتابان، انگاره «جامعه بیتحرک» حاکم شد. جامعهشناسی به کلی فروپاشید و به گفتمانی برای تفسیر دیگر گفتمانها و ایدئولوژیای برای نقد دیگر ایدئولوژیها بدل شد، بیآنکه به رفتارها و موقعیتهای تأثیرگذار توجهی داشته باشد. در دهه 60 میشد کارگزار را در جامعهشناسی سراغ گرفت، در دوره بعد از آن کارگزار از جامعهشناسی اخراج شد اما هرگز از علوم اجتماعی محو نشد.
در ابتدای دهه 1970 جوامع غربی شاهد بروز جنبشهای اجتماعی جدیدی بودند که صورتبندی قدرت در جوامع صنعتی پیشرفته و حتی پساصنعتی را به مبارزه میطلبید. پس از جنبشهای دانشجویی در برکلی و سپس نانتر، نوبت به جنبشهای محیط زیستی و ضدهستهای، انجمنهای مصرفکنندگان، گروههای خودمدیریتی در حوزه سلامت، انجمنهای فمینیستی و جنبش آزادیبخش زنان رسید. این تحولات که در سطح واقعیت اجتماعی رخ میداد، بر اندیشه جامعهشناختی تأثیری بسزا گذارد و موجب شد برخی جامعهشناسان به انگاره جنبش اجتماعی اهمیتی کانونی دهند.
بهطورکلی جنبشهای اجتماعی جدید که شکل جنینی آنها را میتوان در جنبشهای دهه 1960 سراغ گرفت، همزمان دارای نقاط ضعف و قوت مهمی بودند که در سالهای بعد تورن کوشید به هر دوی این جنبهها بپردازد. نقطه ضعف این جنبشها ریشه در این واقعیت داشته و دارد که آنها همچنان در آغاز راه هستند و به صورتبندی جامعی دست نیافتهاند. در فردای جنبش ماه مه و با حکمفرماشدن سکوتی فراگیر در عرصه اجتماعی، برخی از مرگ جنبشهای اجتماعی جدید در غرب سخن گفتند. همچنین زمانی که پیروزی جنبشهای اجتماعی در برخی از کشورهای جهان سوم موجب رویکارآمدن دولتهای توتالیته شد، برخی دیگر از ویژگی جماعتگرایانه این جنبشها انتقاد کردند و آنها را دارای ماهیتی محافظهکارانه دانستند.
در برابر، تورن معتقد است که ضعف جنبشهای اجتماعی جدید برآمده از این واقعیت است که آنها در سطح «تاریخمندی» به وجود آمدهاند اما بیانی سیاسی نیافتهاند یا به عبارت دیگر هنوز مطالبههای عام کنشگران اجتماعی در عرصه سیاسی بازتاب نیافته است. او معتقد است جنبش کارگری نیز در دورهای از همین کاستی رنج میبرد و در قرن نوزدهم، جمهوریخواهان و پادشاهان مشروطه از پذیرش جنبش کارگری سر باز زدند و این واکنش تأثیرات مخربی بههمراه داشت. بهطورکلی ماهیت دولت و نحوه تعامل آن با مطالبات اجتماعی نقش مهمی در توانمندی یا ناتوانی جنبشهای اجتماعی دارد، بهطوریکه تکثرگرایی سیاسی همواره عاملی تعیینکننده در شکوفایی جنبشهای اجتماعی به شمار میرود. تورن در کتاب «دموکراسی چیست؟» بر اهمیت نهادهای دموکراتیک و فضای باز سیاسی در توسعه جنبشهای اجتماعی جدید تأکید میکند.
تورن، مختصات تاریخی را دلیلی دیگر برای ضعف جنبشهای اجتماعی جدید میداند. به باور او مختصات تاریخی کنونی، در میانه گذشته و آینده سرگردان است. تقریبا تمامی کنشگران جدیدی که بهویژه از 1968 به این سو پیدا شدهاند، بهخوبی بیانکننده مطالبهها، حساسیتها و انگارههای جدیدی بودهاند؛ اما آنها را با زبانی قدیمی تحلیل کردهاند. جنبش ضدهستهای و بهویژه جنبش زنان در هیئت ایدئولوژی چپ نگریسته شده است و جبهههای جدیدی در مبارزه با سرمایهداری به شمار رفتهاند. این پندار تا آنجا ریشه دواند که با ازنفسافتادن کنشهای چپگرایانه بسیاری از مشاهدهگران تصور کردند، جنبشهای اجتماعی جدید نیز از بین رفتهاند، زیرا آنها را شبحی از چپگرایی میدانستند. افزون بر آنچه رفت، تورن به نقاط قوت جنبشهای اجتماعی جدید نیز میپردازد و عمده بحث خود را بر این جنبه ایجابی متمرکز میکند. از نگاه او، جنبشهای اجتماعی جدید مستقیما ارزشهای مربوط به حوزه فرهنگ و جامعه را به چالش میکشند و در این کار بسیار قویتر از جنبشهای پیش از خود عمل میکنند. آنها میخواهند این ارزشها را افزون بر باورهای اجتماعی، بر باورهای فکری و اخلاقی استوار کنند.
یکی از نمونههای موفق جنبشهای اجتماعی جدید، جنبش زنان است. این جنبش فراتر از موضوع سنتی برابری، فراتر از نقد سلطه مردانه و جستوجوی خودمختاری و حتی فراتر از اعلان فرهنگ زنانه میخواهد اهداف اعتراضی کلانی را پیش بکشد که عمومیت دارند. بهطور سنتی، مطالبهها در دفاع از تولید در برابر بازتولید و در دفاع از آفرینش و تغییر در برابر مهار اجتماعی و جامعهپذیری بوده است؛ یعنی این مطالبهها از نقشهای «فعال» [و تولیدی]- که مردانه به شمار میآمد – در برابر نقشهای «بازتولیدی» [و منفعل] - که زنانه به شمار میآمد – دفاع میکردهاند. اکنون که شاهد افزایش تمرکز قدرت و نفوذ سازوبرگهای تصمیمسازی در تمامی جنبههای زندگی اجتماعی و فرهنگی هستیم، جنبشهای اعتراضی جدید هدفی نوین برای خود تعریف کردهاند و آن دفاع از روابط فردی و بیناشخصی، گروههای کوچک و اقلیتها در برابر قدرت مرکزی بهویژه قدرت دولت است. زنان میخواهند منزلت خود را (که فروتر است) و فرهنگ خود را (که خصوصی است) به نیرویی برای مقابله با فرهنگ ابزاری و تولیدگرا بدل کنند. توجه به اقلیتها خود نشانگر آن است که جنبشهای اجتماعی خودخواسته رابطهشان با دولت را محدود میکنند. اگر جنبش اجتماعی را بر پایه دفاع از حقوق اکثریت تعریف کنیم، کنش اجتماعی بر منازعه سیاسی منطبق خواهد شد؛ اما دفاع از اقلیتها به معنای محدودکردن مداخله سیاسی، مخالفت با سیاسیپنداری همهچیز و دفاع از امر غیرسیاسی در ساحت عمومی است. این رویکرد موجب میشود برداشت ما از «فضای عمومی»2 به کلی متفاوت از جوامع پیشین باشد. کتاب «برابری و تفاوت: آیا میتوانیم با هم زندگی کنیم؟» بهخوبی این تحول را به تصویر میکشد.
همانطور که پیشتر اشاره شد، تورن معتقد است برای درک جنبشهای اجتماعی جدید باید بازنمایی متفاوتی از جامعه خود و آینده آن ارائه دهیم. بنا بر این بازنمایی جدید ما در حال واردشدن به شیوهای جدید از تولید هستیم که با خلق منازعههای جدید، جنبشهای اجتماعی جدید را متولد میکند و به گسترش و کثرتیابی فضای عمومی میانجامد. البته همچنین ممکن است شکلهای گسترشیافتهای از سلطه و احاطه اجتماعی را در پی داشته باشد که بهطور عمیقتر و زیرکانهتری زندگی اجتماعی را دستکاری میکند.
تورن در کتاب «بازگشت کنشگر: نظریه اجتماعی در جامعه پساصنعتی» مینویسد: «با ورود به جامعه پساصنعتی، جنبشهای اجتماعی میتوانند بهطور مستقل و بدون آمیزش با کنش سیاسی معطوف به تصاحب قدرت دولت3 خود را شکل دهند. ویژگی برجسته جنبشهای اجتماعی جدید آن است که بهطور خالص «اجتماعی» هستند؛ ازهمینروست که ائتلاف آنها با جنبشهای فرهنگی تا این حد نمایان و نتیجهبخش است. نوبودن جنبشهای اجتماعی امروز را میتوان از شکل آنها دریافت. پیش از این شاهد وجود گروههای هستهای کوچک بودیم که با توسل به مبارزه مسلحانه میخواستند تودهها را به کنش سیاسی وادارند، اما جنبشهای اجتماعی جدید از طریق کنش سیاسی شکل نمیگیرند، بلکه از طریق تأثیرگذاری بر افکار عمومی به وجود میآیند». تورن با ارائه تعریفی فراگیر از جنبشهای اجتماعی مخالف است و تعریفی بسیار مشخص از آنها ارائه میدهد. او برخی از منتقدان جنبشهای اجتماعی را به سادهانگاری متهم میکند و بر آن است که نمیتوان تمامی کنشهای جمعی یا اعتراضهای جمعی را جنبشی اجتماعی به شمار آورد. او در «پارادایم جدید» (1396: 232-235)، بهمنظور ترسیم مرزهای مفهومی جنبش اجتماعی و همچنین جنبشهای اجتماعی جدید چهار نکته را بیان میکند که در ادامه به آنها اشاره میکنیم:
1. جنبشهای اجتماعی طبقهای بسیار خاص در درون مجموعه گستردهای از کنشها هستند که در پی دستیافتن به نیازها و تقاضاهای مختلفاند.
2. این جنبشها در راستای مبارزه برای دستیابی به حقوق جدیدی تلاش میکنند و در این راستا گام برمیدارند.
3. «جنبشهای اجتماعی جدید» که البته از تنوع و گونهگونی بالایی برخوردارند، همگی در پی بازشناسی نوع جدیدی از حقوق، یعنی حقوق فرهنگی هستند.
4. این نیازها جدید هستند و در جامعه صنعتی یا پیشاصنعتی یافت نمیشوند.
5. حقوق فرهنگی، مانند حقوق اجتماعی که پیش از آنها وجود داشت، اگر با حقوق سیاسی که حقوقی جهانشمول هستند، پیوند مستحکمی نداشته باشند یا اینکه نتوانند در درون سازمان اجتماعی، بهویژه نظام تخصیص منابع اجتماعی، جایی برای خود پیدا کنند، ممکن است به موجودیتهایی ضد دموکراتیک، اقتدارگرا یا حتی توتالیتر بدل شوند.
از آنچه رفت میتوان نتیجه گرفت که جنبشهای اجتماعی در نگاه تورن معنایی گسترده دارند تاجاییکه او تحلیل این جنبشها را نه در قالب «جامعهشناسی کلاسیک»، بلکه در قالب «جامعهشناسی کنش» - که خود او مبدع آن است - پی میگیرد. البته ازآنجاییکه اندیشههای تورن ساختاری منظومهای دارد، آثار او در پیوند با یکدیگر درک میشود و از این رهگذر میتوان تصویری جامع از رویکرد نظری او ارائه داد. ازهمینرو نگارنده کوشیده است با ترجمه آثار اصلی این اندیشمند هدف یادشده را تا حدودی تحقق بخشد. در این رابطه تاکنون کتاب «پارادایم جدید» (1396) و «برابری و تفاوت: آیا میتوانیم با هم زندگی کنیم؟» (1398) ترجمه شده است و دو کتاب دیگر با عنوان «دموکراسی چیست؟» و «بازگشت کنشگر: نظریه اجتماعی در جامعه پساصنعتی» توسط نشر ثالث در دست انتشار است.
پینوشت:
1. به باور تورن، مفهوم «جامعه» ناظر بر کلیتی جدید است که همپای فرایند مدرنسازی شکل گرفت و توسعه یافت. «جامعه» با اتكا به مقولاتی ذهنی مانند ارزشها، ایستارها و خاطرات مشترك، چارچوبی جدید را به وجود آورد و جماعتها از جمله گروههای هویتی، قومی و مذهبی مختلف را درون مناسبات خود مستحیل كرده است تا یك «كلِ واحد» را شکل دهد، اما اكنون شاهد تضعیف سازوکارهای جامعهسازی هستیم و در نتیجه آن است كه تورن از بحران در «جامعه» سخن میگوید و در اثری با نام «پایان جامعه» به تحلیل فروپاشی آن میپردازد. نظر به تكرار انگاره «جامعه» در ادامه متن، لحاظکردن این نکته در فهم متن یاریدهنده خواهد بود ـ م.
2. OJfentlichkeit
3. منظور از «کنش سیاسی معطوف به تصاحب قدرت دولت»، کنش انقلابی بهویژه در گفتمان چپ رادیکال است. ـ م.