هریت و دیوید زوجی سالم هستند که دیوانه‌وار به هم عشق می‌ورزند. تنها عیب‌شان از نظر دیگران، تمایل جنون‌آمیز برای داشتن بچه بیش‌تر است. هر چند خودشان به شوخی آن را به اتاق خواب‌شان نسبت می‌دهند... هیچ یک از افراد رمان شحصیت‌پردازی نشده‌اند، همگی «تیپ‌های» موجود در جامعه انگلستان هستند... فرزند پنجم می‌تواند القاعده و طالبان یا حتی قاتلین قتل‌های زنجیره‌ای باشد که در همه حال خود را بر حق می‌دانند


فرزند پنجم [The Fifth Child] نوشته‌ی دوریس لسینگ [Doris Lessing] | 1988 م.
 

شروع رمان، اگر نگويیم مانند متن‌های روایی کلاسیک‌‌نویس‌هایی چون بالزاک، زولا و دیکنز است، دست کم شباهت زیادی به آثاری دارد که کم و بیش با متن‌های مدرنیستی فاصله دارند، برای نمونه آثار تامس هاردی، رودیارد کپلینگ و داستان‌های اولیه دیوید هربرت لارنس.
مدخل روایت فرزند پنجم، از ریتمی آرام برخوردار است، پلات فاقد فراز و فرود تند است، نقل بر تصویر غلبه انکارناپذیری دارد و چون گره و بحرانی در داستان حس نمی‌شود، خواننده خود را با متنی رو به رو می‌بیند که نویسنده کوششی برای تهییج او به خرج نمی‌دهد؛ متنی کند و آرام که در بعضی جاها خواننده حس می‌کند آن را نمی‌خواند بلکه مشاهدات دانای کل را تماشا می‌کند؛ به ویژه در مورد افراد داستان.

نقدی بر فرزند پنجم | فتح‌الله بی‌نیاز  The Fifth Child] نوشته‌ی دوریس لسینگ [Doris Lessing] | 1988 م.

در سال 1965 هریت دختری بیست و سه ساله است با آرایش زن‌های دهه 1920، که با دیوید سی ساله، اولین مرد زندگی‌اش، ازدواج می‌کند. این زوج دوست دارند صاحب حداقل هشت بچه شوند. بچه‌های شان لوک و هلن و جین و پاول به ترتیب در سال‌های 1966، 1968، 1970 و 1973 در خانه و با حضور قابله به دنیا می‌آیند. پنجمین فرزندشان «بن» در سال 1975، یک ماه زودتر و در بیمارستان به دنیا می‌آید. خانه این زوج با کمک‌های مالی پدر دیوید خریداری شده است، بیشتر ایام سال پر از مهمان است: جیمز پدر دیوید و همسرش جسیکا، مولی مادر دیوید و همسرش فردریک، دورتی مادر هریت، خواهرهای هریت آنجلا و سارا و شوهرش ویلیام و چهار بچه‌شان، دبورا خواهر دیوید، دختر پانزده ساله‌ای از خویشاوندان به نام بریجت و پیرزنی به نام آلیس دختر خاله فردریک. خواننده با کمی دقت پی می‌برد که هیچ یک از افراد از سوی نویسنده شحصیت‌پردازی نشده‌اند، اما همگی «تیپ‌های» موجود در جامعه انگلستان هستند که نویسنده گوشه‌هایی و خصوصیاتی از آنها را در کنش‌ها و دیالوگ‌ها و عملکردشان آورده است و به یاری همین گزینه‌گویی‌های توانسته است فضای فرهنگی ملموسی از انگلستان دهه‌های شصت و هفتاد به خواننده ارایه دهد. وجود خرافه و سنت‌گرایی، چشم هم چشمی، تنگ نظری پیرزن‌ها نسبت به هم و احترام همگان برای زنی که موقع شیر دادن بچه‌اش سعی در پوشاندن خود می‌کند، و عناصر متعدد و متنوع فرهنگی این امکان را به خواننده می‌دهد که برداشتی اجتماعی-فرهنگی از انگلستان کسب کند.

گاهی هم نویسنده به عنوان دانای کل مستقیما وارد روایت می‌شود و کلی گویی می‌کند: «در آن جو آزمندی و خودپرستی دهه شصت، زمانی که شرایط برای محکوم کردن، به انزوا کشیدن و از بین بردن توانایی‌های آنها مهیا بود، حفظ ایمان به باورها برای آنها سخت بود.» (صفحه 41)
هریت و دیوید زوجی سالم هستند که دیوانه‌وار به هم عشق می‌ورزند. تنها عیب‌شان از نظر دیگران، تمایل جنون‌آمیز برای داشتن بچه بیش‌تر است. هر چند خودشان به شوخی آن را به اتاق خواب‌شان نسبت می‌دهند: «کار این اتاق است. قسم می‌خورم که این اتاق بچه درست می‌کند!» (صفحه 57) اما دورتی مادر هریت آن را به چیز دیگری تعبیر می‌کند: «مشکل هریت این است که همیشه حرص می‌زند تا بیشتر داشته باشد.» (صفحه 49) اما هم هریت و هم شوهرش در رابطه با فرزندان شان اساسا «احساس خوشبختی می‌کنند تا احساس تملک» (صفحه 36)
واقعیت داستانی تا صفحه 62 که هریت روی پنجمین بچه‌اش حامله می‌شود، مانند واقعیت واقعی زندگی این خانواده آرام است. از این صفحه به بعد است که داستان از گره و تعلیق برخوردار می‌شود و خواننده می‌خواهد هر چه سریع‌تر بقیه روایت را بخواند تا ببیند «فرزند پنچم» چه فاجعه یا امر فرخنده‌ای نصیب این جمع می‌کنند.

برخلاف چهار فرزند قبلی، پنجمین فرزند از ماه‌های اول حاملگی هریت سخت آزارش می‌دهد؛ «گویی خوابش را می‌نوشید و تمام می‌کرد. حالا دیگر به نظر هریت، این حیوان وحشی درون رحمش، دشمن او بود.» (صفحه 71) هریت ساعت‌ها راه می‌رفت و می‌دوید تا لگد زدن جنین درون را کم کند یا خودش آن را کمتر حس کند، اما بی‌فایده بود. شب‌ها کابوس می‌دید و حتی گاهی در حالی که به دیگران می‌گفت «خوبم، خطاب به جنین می‌گفت حالا خفه خون بگیر، و گرنه یک آرامبخش دیگر می‌خورم.» (صفحه 73) گاهی هم دعا می‌خواند و حتی در خیال خود، کارد آشپزخانه را برمی‌داشت و شکمش را می‌درید تا از درد خلاص شود. جنین چنان دردی به جان هریت انداخت که مجبور شد یک ماه زودتر از شر آن خلاص شود. برای اولین برای زایمان به بیمارستان رفت. بچه که به دنیا آمد، پنج کیلو بود و «اصلا شبیه بچه نبود و شانه‌های پهن و کمی قوز داشت، و هریت به حالت عصبی پرسید: «مثل غول یا دیوه» (صفحه 83) اسمش را بن گذاشتند. زرد بود و سر عجیبی داشت. و از همان روز اول چنان سینه مادرش را با لثه فشار می‌داد و شیر او را می‌مکید که هریت احساس کرد تمام جسم و جانش دارد مکیده می‌شود. بن اشتهایی وحشتناک دارد، نگاهش و حرکاتش چنان است که هنوز یک ساله نشده بود که خواهر و برادرها از او بدشان آمد. حتی متنفر شدند چون سخت از او می‌ترسیدند. بچه‌های دیگر هم چندششان می‌شد که با این دیو کوتوله و سنگین وزن بازی و شوخی کنند؛ در حالی که با بچه‌های منگل به راحتی کنار می‌آمدند.

بن اینجا و آنجا را به هم می‌ریزد و چنان وضعی به وجود می‌آورد که مهمان‌های همیشگی یکی پس از دیگری غیب‌شان می‌زند. پرنده و گیاه و میز و یخچال در امان نیستند و سر و صدای بن به تنهایی از همه بیشتر است. کم‌کم دیوید افسرده می‌شود و سعی می‌کند از خانه دور شود. با وضع دهشت‌آوری که بن بر خانه حاکم می‌کند، خواننده فکر می‌کند ممکن است دیوید به طرف زن دیگری برود، اما چینن نیست. او همچنان همسرش را دوست. فقط عشق گذشته یا استعداد دوست داشتن در او مرده است. او اضافه کاری می‌کند تا هم خرج اشتهای بن را درآورد و هم او را نبیند. حریف بن نمی‌شوند، پس او را به مرکز درمان چینن بچه‌هایی می‌فرستند. همه نفس راحتی می‌کشند، دوباره مهمانی‌ها برقرار می‌شود و شادی خانه را فرا می‌گیرد. اما مادرش طاقت نمی‌آورد و پس از مدتی او را به خانه باز می‌گرداند. با این عمل همه را دشمن خود می‌کند، اما بن کنارش نمی‌ایستد. اصلا به او نگاه نمی‌کند و به حرف‌هایش گوش نمی‌دهد. در نوجوانی بن، عملا خانواده متلاشی می‌شود. هر بچه‌ای با یک بهانه و استدلال جایی می‌رود؛ مدرسه شبانه‌روزی یا خانه پدربزرگ و...

نقدی بر فرزند پنجم | فتح‌الله بی‌نیاز The Fifth Child] نوشته‌ی دوریس لسینگ [Doris Lessing] | 1988 م.

هریت به عده‌ای نوجوان اوباش و اراذل پول می‌دهد و آنها همه روزه در خانه آنها جمع می‌شوند و یخچال را خالی می‌کنند و داد و فریاد راه می‌اندازند و تلویزیون تماشا می‌کنند. برنامه‌های مورد علاقه آنها فیلم‌ها و سریال‌های سراسر خشونت و خونین و جنایت است. در دوره بعد از دبستان، بن کم کم سر دسته گروه دیگری از بچه‌های شرور می‌شود. هریت و دیوید چاره را در این می‌بینند که خانه را –که نماد تشکل چند انسان و کانونی برای مهر و محبت است– بفروشند و در آپارتمان کوچکی ساکن شوند. به این ترتیب وقتی هریت گفته بود «همیشه می‌دانسته اوضاع آن قدر خوب است که روزی پایان می‌یابد.» (صفحه 66) صورت تحقق به خود می‌گیرد.
هریت به عنوان یک مادر بین دو وجه در نوسان است. در چند ماهگی بن، روزی که هریت او را کنار پنچره دید، با خود گفت «چه حیف که من سر رسیدم.» (صفحه 99) و به این ترتیب تمایل زنی آرام به مرگ فرزند برای خواننده روشن‌تر می‌شود. نمود این میل بارها نشان داده می‌شود، اما در عمل همین زن حاضر نیست حتی پسرش را غیرعادی بدانند و برایش غذای خوب و زیاد تهیه می‌کند. نیمی از رمان باز گشودن همین دو سویه‌گی درون یک مادر است.
رمان فاقد بستار است. سطر آخر صفحه آخر کتاب، پایان آن نیست. برای خواننده مشخص نمی‌شود که «بن» چه مصیبتی برای خانواده و جامعه بار می‌آورد.

رمان از نظر تکنیک بسیار ساده است. نویسنده از شیوه‌ای استفاده می‌کند که سال‌ها است منسوخ شده است؛ شیوه بیان نتیجه قبل از تصویر یا توصیف رخداد یا کنش شخصیت‌ها. برای نمونه «دوران خوش زندگی کاملا پایان یافته بود.» (صفحه 42) و بعد علت را در همان صفحه به خواننده می‌گوید «شرکتی که دیوید در آن کار می‌کرد، ضرر کرده بود و افزایش حقوقی را که دیوید در انتظارش بود، به او تعلق نگرفته بود. و...» دست کم یازده نمونه دیگر از کاربرد این روش در متن دیده می‌شود.
رمان از حیث ابهام زیباشناختی هم در مقوله متن‌های فاقد ابهام در لایه اول (ظاهری) است. حتی بیش از حد معمول رو است. برای نمونه وقتی دبورا با پدر متمولش زندگی می‌کند و او را بر مادر دانشگاهی و کم درآمدش ترجیح می‌دهد و به اندازه کافی هم در این مقوله حرف زده شده است، نیازی نیست که نویسنده توضح دهد: «به نظر دیوید تفاوت او با خواهرش را می‌شد در این مطلب خلاصه کرد که دبورا زندگی ثروتمندان را برگزیده بود.» (صفحه 26) و شانزده مورد مشابه دیگر.

پرش‌های زمانی به شکلی ناگهانی و معمولا هنری صورت گرفته است؛ نه خواننده را غافل می‌کند و نه او را با کمبود و حذف –در همان چارچوب قراردادی متن- مواجه می‌سازد. برای نمونه؛ «تابستان هم آمد و رفت و دو ماه دیگر گذشت» یا «کریسمس سال بعد» به عنوان مدخل یک خرده روایت -مثلا قصه روزی از روزهای زندگی خانواده- در متن می‌نشیند و فضا را برای روایت جدید بار می‌کند. و حدود بیست و هشت مورد دیگر که من تشخیص دادم. یا مسافرت چند روزه اعضای خانواده به جایی دلنشین در فرانسه در پنج و نیم سطر نقل می‌شود و نویسنده به بخش اصلی داستان برمی‌گردد. (صفحه 106) و هشت مورد مشابه دیگر.
توصیف جزییات فضا کم است، ولی برای نمونه می‌شد مورد ذکر شده در صفحه 32 (جزییات آشپزخانه) را کمتر کرد. روی هم رفته به جز در مورد مرکز نگهداری بچه‌های غیرعادی که شاید کم هم توصیف شده است، نویسنده جانب ایجاز را در بیان جزییات نگه داشته است. اما بیان جزییات در روایت او نه از دید این یا آن شخصیت –یعنی شیوه مدرنیستی– بلکه از دیدگاه دانای کل و به آن هم به ساده‌ترین روش است. عید کریسمس و مهمانی‌های آن دستاویزی است برای نویسنده که باز هم تیپ‌های مورد نظرش را بیشتر باز کند و فضای فرهنگی انگلستان را در آن دوره بیشتر و بهتر نشان دهد.

برخلاف نظر تنی چند از منتقدین اروپایی و آمریکایی، این رمان به عقیده من نه در ژانر وحشت قرار می‌گیرد و نه علمی تخیلی یا خیالی. برای این ادعا هم دلایلی دارم که طرح آنها مقاله‌ای مفصل و طولانی را طلب می‌کند. از عناصر گروتسک و برلسک و گوتیک هم چیزی در آن نیست. البته «موقعیت کنایی ترسناک» (Horror type irony of situation) در آن وجود دارد؛ یعنی آن وضعيتى که خواننده را نه به ‏شكل واقعى بلكه به‏ صورت كنايى یا بهتر بگویم به صورت «دگرگونه‌ای که محصول دگرگونه نمایی ادبی است»، دستخوش ترس مى‏كند. مثلا کشته شدن سگ و گربه به دست بن دو سه ساله، یا آزار دادن پاول یا سر پا ایستادن بن در چهارماهگی و غریدنش همچون حیوانات درنده، خواننده را با تعليقى هراسناك روبه‌‏رو می‌کند و او دچار این تردید می‌شود که هر لحظه ممکن است این بچه شش هفت ساله دست به جنایتی خونین بزند.
شاخص‌ترین ارزش معنایی این رمان قابلیت تعمیم آن بر شمار کثیری از پدیده‌های قرن بیستم است. او موجودی است که نه سعی در شناخت ماهیت دیگران دارد نه حاضر است ماهیت خود را به دیگران بشناساند. حتی به حرف‌های دیگران، از جمله مادرش که آن همه دلسوزش است گوش نمی‌دهد. او (بن، فرزند پنجم) می‌تواند نسل جدید باشد که با بر حق‌بینی بیش از حدی تمام گذشته و نسل‌های پیشین را نفی می‌کند، می‌تواند حکومت‌های خودکامه قرن بیستم – شوروی و کشورهای مشابه- باشد که هرگز به شکلی راستین تن به شناخت دیگر سیستم‌ها و دستاوردهای آنها ندادند و هرگز ماهیت خود را به شکلی شفاف به دیگران نشان ندادند، یا می‌تواند گروه‌هایی چون القاعده و طالبان یا حتی قاتلین قتل‌های زنجیره‌ای کشورهای مختلف باشد که در همه حال خود را بر حق می‌دانند و هر حقی، از جمله حق حیات را از دیگران سلب می‌کنند.

نقدی بر فرزند پنجم | فتح‌الله بی‌نیاز The Fifth Child] نوشته‌ی دوریس لسینگ [Doris Lessing] | 1988 م.

اینها در هر حال محصول جامعه انسانی، مناسبات و روابط آنها هستند، اما نه در جهت اعتلا و ارتقاء شرایط موجود، بلکه در راستای تخریب و نابودی همه‌چیز. نویسنده به شیوه کنایی از موجودات دیگر سیاره‌ها هم حرف می‌زند، اما ماهیت حرف‌های اصلی‌اش این است که فرزند پنجم محصول همین مناسبات است. اتفاقا فرزند پنج، این نماد دلهره و نابودگری از خانواده‌ای برمی‌خیزد که مردش زحمتکش است و زنش تا پیش از ازدواج با هیچ مردی رابطه نداشت و باکره بود. زن و شوهر مهربان و مهمان‌نواز هستند و آزارشان به احدی نمی‌رسد. اما جهان به گونه‌ای است که درست از دل همین خانواده سالم و درستکار هیولایی پدید می‌آید که «عشق گذشته را در دل زن و شوهر می‌کشد.» آنها را بدبین و بی‌حوصله می‌کند، اطرافیان را از آنها دور می‌سازد و متقابلا آنها هم تحمل دیگران را از دست می‌دهند.
دلالتی که نویسنده ما را به آن می‌رساند پیدایش روندهای ناانسانی از بطن روابط انسانی است، اما هیچ دلیلی برای طرح این موضوع نمی‌آورد. تردیدی نیست که به قول یکی از فلاسفه قرن نوزدهم «هیچ مساله‌ای از نظر تاریخی طرح نمی‌شود مگر این که شرایط و مقدرات تاریخی طرح آن را ایجاب کرده باشند.» مگر والدین استالین و هیتلر و هیملر و بریاویژوف جنایتکار بودند؟ یا در مقیاس ملی، مگر مردم عراق درنده خو بودند که «صدام حسین فرزند پنجم‌شان» می‌شود؟ یا ملت ونزوئلا عقب مانده است که فرزند پنجم‌شان در جایگاه ریاست جمهوری مردی عقب مانده چون هوگو چاوز از آب در می‌آید؟ به عقیده من این رمان اعتبار خود را در ادبیات کنونی جهان مدیون همین معنا است. از سوی نویسنده نشان داده می‌شود که نهادهای اصلاح‌گر، اصلاح چنین موجوداتی را فقط یک وظیفه اجبارانه می‌دانند: تخدیر بیست و چهار ساعته آنها تا زمان مرگ. آسایشگاهی که بن را به آن سپرده‌اند و شفقت مادری باعث می‌شود هریت او را از آن جا به خانه برگرداند، سلاخ‌خانه‌ای تمام و کمال است که نویسنده با ایجاز اما دقت روی اساسی‌ترین نکات مو را بر اندام خواننده سیخ می‌کند. به دیگر سخن، رمان ضعف و ناتوانی ابناء بشر را در بازپروری این نوع موجودات تصویر می‌کند و از این حیث یک سویه نیست. این مسلخ چنان است که حتی تصور آن – که با نگاه مادر به بن تداعی می‌شود– ذهن پریشان بن را تحت انقیاد مطلق در می‌آورد و او را به لرزه می‌اندازد.

ذکر نکته‌ای در اینجا ضروری است: اگر رمان را «موجودی» بسیار پیچیده بدانیم که انبوهی از عناصر همگون و متضاد را در بر می‌گیرد، و هم دستخوش تفرق و افتراق است و هم انسجام و یکپارچگی، و در نقاطی به اوج از هم گسیختگی می‌رسد و در جاهایی به غایت همبستگی و انسجام و ساختار پلاتش از قوانین خود تبعیت می‌کند و ساختار داستانش از قواعد خود و تعیین کردن میزان نقل (بازگویی) یا تصویر (نمایش) تابع خواست و اراده و روش از پیش تعیین شده نیست و در چنین جهانی زبان یا شیوه کلامی داستان فقط یکی از عناصر است، و سبک و شخصیت‌پردازی هم به همین طریق، در آن صورت لازم نیست خواننده حتما منتقد باشد تا بفهمد چرا رمان ساده‌ای مثل فرزند پنجم تا این حد موفقیت کسب می‌کند. تمایل دارم اضافه کنم که در همه حال رمان، در هر ژانری که نوشته می‌شود، باید یک قصه و این قصه گرهی داشته باشد. در ضمن زبان نویسنده به گونه‌ای انتخاب شود که در عین جذب خواننده و جلب توجه او به جنبه‌های مختلف ماجرای اصلی، خصلت رازناک و پیچیده رمان را حفظ کند و اطلاعات لازم را پیش از موعد ضروری در اختیار خواننده نگذارد. از سوی دیگر برای بازی زبانی کارکرد مستقل قایل نشد و قصه را فدای آن نکند. عین همین اصل برای سبک و فرم هم صادق است. منصفانه باید گفت که پاموک، لسینگ و لوکلزیو این نکات را خوب فهمیده‌اند. درک کرده‌اند که گره و بحران را نمی‌توان به کلی از رمان حذف کرد، چون در آن صورت قصه‌ای باقی نمی‌ماند و نبود قصه یعنی حذف کشش و گرایش خواننده فرهیخته و خواننده معمولی برای ادامه خواندن رمان. و این عجیب نیست زیرا هر دو گروه می‌خواهند از خواندن متن لذت ببرند؛ هر چند که این متن معناگرا باشد و برای آنها پرسش طرح کند. در نهایت، معنای داستان، که با این پرسش چفت و بست ارگانیگی خورده است، کل رمان را بالا می‌کشد. تا امروز من شخصا هیچ اثر معتبری نخوانده‌ام که از چنین خصلتی برخوردار نباشد. البته اگر چنین متنی تکنیک محور هم باشد و از صناعت ادبی بدعت‌هایی در آن ببینم -همچون آثار کنراد، ناباکف، فاکنر و ساراماگو- صد البته وجه دیگری از امیتاز کسب می‌کند.

نکته تاسف بار این است که این رمان معناگرا به حدی رو است که اگر یک نویسنده ایرانی آن را دست ناشرها می‌داد، بی‌تردید از آنها می‌شنید که کتاب به دلیل «رو بودن، خطی بودن و تخت بودن» رد شده است. اما همین کتاب سر و صدای زیادی در دنیا راه انداخت و بار دیگر نام لسینگ را در کمیته داوران نوبل ادبی فرهنگستان سوئد مطرح کرد. شاید خطوط عادی یا گره‌گاه‌ها و بزنگاه‌های رو شده این رمان، که کم هم نیستند، مورد تایید خود من نباشند، اما سنجش معنا و سبک نزد منتقدین شاخص جهان نشان می‌دهد که «رمان برای جهان» یا «رمان جهانی» ترکیب آشفته‌ای از بازی‌های زبانی و بازی با فرم و اشباع تکنیک نیست و اگر غیر از این فکر کنیم، راه کج را گزیده‌ایم. نام برندگان جوایز نوبل، گنکور، فمینا، مدیسی، کاستا، بوکر، ایمپک دابلین، پلانتا، رنودو، پولیتزر، دوچر بوشپریز، دون کیشوت و... و آثاری از آنها که ترجمه شده است، افاده‌ای است بر این مدعا.
نکته تاسف بار دیگر این که در ایران رمان‌هایی با همین مضامین نوشته شده‌اند که در مجموع ارزش معنایی کمتری ندارند، اما جهان و حتی خود ایران از آنها بی‌خبر است.

[رمان «فرزند پنجم» اثر دوریس لسینگ برای نخستین بار در ایران با ترجمه کیهان بهمنی در 208 صفحه و توسط نشر افراز منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...