[داستان کوتاه]

از اینکه آن شماره‌ها را نابود کرده بود در دلش احساس پیروزی کرد. یاد خاطرات و روزهای سیاهی که با آنها بعد از مرگ زنش داشت - سر اینکه شام مراسم هفتش چه باشد-  افتاد. سری تکان داد و زیر لب ناسزایی نثار همه‌شان کرد.

در صفحه‌ی "ج و چ" هیچ اسمی نبود. از سفید بودن صفحه‌ "ج و چ" احساس خوبی پیدا کرد. پاره‌اش کرد که اگر یک وقت کاغذ یادداشت لازم داشت، استفاده‌اش کند.
چشمش به صفحه‌ی "د و ذ" که خورد؛ احساس خوبش از سفید بودن ورق قبلی، رنگ تهوع به خودش گرفت.
از هیچ صفحه‌ای به اندازه صفحه‌ی "د و ذ" نفرت نداشت. مجبور بود در این صفحه اسم زن صیغه‌‌ای و تنها پسر ناخواسته‌اش را بنویسد.

وقتی یادش می‌آمد؛ مجبور است ماهی دویست هزار تومان پول مفت بریزد توی حلق این زن و آن پسرک؛ خون جوشیده توی رگهای سرش، صورتش را سرخ می‌کرد. اوایل خیلی امیدوار بود این زنگوله‌ی پای تابوت هیچ شباهتی به خودش نداشته باشد؛ تا شاید بتواند از سر خودش بازش کند. اما از سیاهی بختش، پسرک هر چه بزرگ‌تر می‌شد؛ بیشتر شبیه خودش می‌شد.
مجبور شد این شماره را بنویسد. کافی بود یک هفته واریز پولش عقب بیافتد. سر هفته نشده با مامور پشت در خانه سبز می‌شد. روزگارش سیاه‌تر می‌شد، اگر یکی از فامیل زنش از جریان با خبر می‌شد!
"بعله... پس بگو چرا دلش نمی‌اومد چهارتومن پول خرج ختم دختر دسته‌ی گل ما بکنه! مرتیکه سوگلی داشته ما خبر نداشتیم ... تف تو ذاتش!"

ورق زد. به زحمت می‌شد تشخیص داد اسم اول در صفحه‌ی "ر ، ز ، ژ" اسم برادر کوچکترش است. از عمق فرو رفتگی نوک خودکار روی کاغذ، معلوم بود با غضب روی اسمش خط کشیده. آخرین بار سر ارث و میراث پدری درگیری سختی با هم داشتند. اسمش را ننوشت. رفت سراغ اسم بعدی؛ بعدی هم خواهرش بود. روی اسمش را خط نکشیده بود اما؛ شش ماه پیش که با هم تلفنی صحبت کرده بودند، احساس کرده بود دارد حرفهای برادر بزرگترش را می‌زند. پیش خودش گفت: "کور خوندی... فکر کرده من نمی‌فهمم با هم دست به یکی کردن خونمو از چنگم دربیارن!" اسم خواهرش را هم ننوشت.

به صفحه‌ی دوستانش رسید. "س و ش". اسم همه‌ی دوستان محل کارش را – به‌خاطر شین شرکت - در این صفحه نوشته بود؛ که راحت پیدایشان کند. از سالها قبل، هر هفته خانه‌ یکیشان جمع می‌شدند و به قول خودشان شب‌نشینی مجردی می‌گرفتند. البته الان مدتها از آخرین باری که دور هم جمع شده بودند ‌گذشته بود. چند نفرشان مرده بودند؛ برای همین اسمشان را خط زده بود، ولی چند اسم دیگر بود. دست به قلم شد که اسمشان را بنویسد، اما کمی فکر کرد " هر مهمانی هر چقدر هم ساده باز هم خرج دارد!" فکر کرد؛ اگر شماره‌شان را نداشته باشد، می‌تواند به بهانه‌ی اینکه شماره‌تان را نداشتم بهشان زنگ نزند. با بی‌اعتنایی ورق زد.

در صفحه‌ی بعد، از خط‌خوردگی روی اسم یاد همسایه‌ی روبرویی افتاد. از آخرین بار که با هم حرف زده بودند، یک سال می‌گذشت. بچه‌ی تخسشان توپش افتاده بود در حیاط خانه‌اش به خیال اینکه خیلی زرنگ است، مثل دزدها از دیوار خانه بالا آمده بود و به حیاط پریده بود. سر به زنگاه مچش را گرفته بود و یک پس‌گردنی  نثارش کرده بود. و نتیجه‌‌اش این شد که تنها اسم صفحه‌ی " ص و ض" نیز خط خورد.

آدمیزاد وقتی پیر شد؛ نفس که می‌کشد خسته می‌شود. نگاه کرد دید هنوز هفت ورق دیگر مانده تا تمام شماره‌ها را پاکنویس کند. چشمش هم درد گرفته بود. ترجیح داد باقیش را بگذارد برای یک وقت دیگر. هر چند در باقی صفحات هم بیشتر شماره‌ها خط خورده بود. 

همسایه‌ها از بوی تعفنی که سرتاسر کوچه را گرفته بود شک کردند که اتفاقی برایش افتاده باشد. همسایه‌ی روبرویی از دیوار بالا رفته بود و دیده بود وسط اتاق، نزدیک دفتر تلفن، به صورت افتاده است. وقتی صورتش را برگردانده بود، دهان و چشمایش پر بود از کرم‌هایی که در هم وول می‌خوردند.

×××

بی سر و صدا خاکش کردند. هفتش که تمام شد، انگار سوت مسابقه را کشیده باشند. بین خانواده‌ی زن صیغه‌ای‌اش و خانواده‌ی زن اولش و برادر و خواهر کوچکترش دعوای مفصلی سر ارث و میراث بر پا شد. دیگر هیچ کس به او فکر نمی‌کرد. فقط پسر همسایه از میان وسایل شخصی‌اش که بیرون گذاشته بودند تا ماشین شهرداری ببرد؛ عینکش را برداشته بود و چند روزی به چشمش می‌زد و ادایش را درمی‌آورد و بچه‌ها می‌خندیدند.

چند روز بعد، دیگر حتی کسی ادایش را هم درنیاورد.

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...