38
شبی زال بنشست هنگام خواب / سخن گفت بسیار ز افراسیاب
یک شب از شب‌های نبرد ایران و توران، زال پهلوان پیش از خواب پیرامون جنگ با دیگر فرماندهان سخن می‌راند، از نبردها و دشواری‌ها جنگ سخن گفت و از پهلوانان ایران‌زمین. جایی از سخنان روی به پهلوانان نمود و فرمود: درست است وجود ما پهلوانان در جنگ لازم است؛ اما ایران پادشاه می‌خواهد؛ زیرا پادشاه بر فراز تخت شاهی مانند بادبان است برای کشتی. هرچند از نوذر پادشاه، طوس و گستهم به‌یادگارمانده؛ اما نیک می‌دانید ایشان آن بن‌مایه‌ی شاهی و هدایت سپاه و لشکر را ندارند پس بگردیم از فرزندان فریدون کسی را پیدا کنیم برای پادشاهی.

گرشاسپ

بسیار گشتند و در میان تمام بازماندگان فریدون پیرمردی را یافتند زوطهماسب نام؛ پس پهلوانان ایران‌زمین با موبدی پیش زوطهماسب رفتند و بدو مژده دادند که تاج شاهی ایران اینک به تو رسیده است پس برخیز که سپهبد زال و تمام سپاهیان ایران در میدان جنگ چشم در انتظار شما هستند. زوطهماسب و موبد و پهلوانان به‌سوی سپاه ایران آمدند و تاج کیانی بر سر زوطهماسب نهادند و زال پهلوان و سپاه ایران بر او آفرین دادند. هرچند پادشاه نوخاسته پیر بود؛ اما چون یزدان‌شناس و یزدان‌پرست بود جهان را به نیکی جوان نمود؛ سپاهیان ایران را منع از بدی کرد، سپس دستور داد گرفتن و بستن و کشتن افراد را تمام نمایند.

چند صباحی بود خشک‌سالی بزرگی در ایران و توران رخ‌داده بود و این خشکی باعث شده بود دیگر توان جنگ نه برای ایران بماند و نه توران و هر دو سپاه روبروی هم هشت ماه بدون جنگ ایستاده بودند. جنگجویان هر دو سپاه با خویش می‌گفتند این قهر آسمان و خشم یزدان به سبب جنگجویی و خونریزی ماست؛ وقتی این اخبار به زوطهماسب شاه رسید دستور داد دیگر ایرانیان و تورانیان جنگ را بس کنند و صلح برپا گردد. سپاه ایران و توران صلح را امضا نمودند و هر دو سپاه از پارس بیرون رفتند، زال زر به‌سوی سیستان و افراسیاب به‌سوی تور. در راه بازگشت مردان جنگجو به سوی خانه‌هایشان باران بگرفت و آب‌ها جاری شد. زمین چون بهشتی رنگارنگ گردید. سپس زوطهماسب شاه دستور داد تمام مهان و اندیشمندان سرزمین را انجمن کنند و ایشان در کار میهن اندیشه نیک کنند و تمام این کارها اسباب گشادی روزی مردمان گردید. دل‌ها از کینه پاک گردید و هر گوشه‌ای از ایران جشن و شادی برپا بود و این روزگار بدون درد و رنج پنج سال پایدار ماند که شبی یا روزی زوطهماسب شاه چشم از گیتی ببست و بِمُرد.

وقتی زوطهماسب از جهان رخت ببست فرزندش گرشاسپ به تخت شاهی ایران تکیه زد و کلاه کیانی بر سر نهاد. او نیز چون پدر، نیت به خدمت کرد و جهان را پر از صلح و خوبی خواستار بود.

خبر مرگ زوطهماسب به ترکان و تورانیان رسید و درخت کینه‌ی ایشان دوباره بار داد. افراسیاب خود را به نزدیک مرز ایران رساند و پیکی به‌سوی پدر فرستاد؛ اما باگذشت دو سال و دو ماه پشنگ پیک وی را پذیرا نشد؛ زیرا از پسرش افراسیاب، به‌خاطر کشتن برادرش بسیار ناخشنود بود. در نهایت شاه توران به پیک افراسیاب گفت: اگر تخت شاهی توران پس از من لیاقت یکی را داشت، او اغریرث بود، من تو را به جنگ ایران فرستادم اما از زال مرغ پرورده گریختی و برادرت را کشتی؟! تا جاودان من با تو کاری نخواهم داشت و تا روزی که من زنده‌ام میلی به دیدار روی تو در من نیست. اما اینک از رود جیحون با سپاهی بزرگ به ایران‌زمین درآی و نمان تا شاه جدید ایران بر تخت استوار گردد. چون از شاه توران اجازه حمله به افراسیاب رسید، دستور آماده‌کردن سپاهی بزرگ از تورانیان را بداد. خبر سپاه بزرگ ترکان به ایران‌زمین رسید، ترس و وحشت در ایران بپا شد و بزرگان سوی زابلستان روان شدند.

هنگامی که به درگاه زال زر رسیدند با درشتی روی به زال نمودند و گفتند: به تو جهان‌پهلوانی آسان رسید! از وقتی پدرت سام پهلوان از دنیا برفت ما یک روز خوش ندیدیم. بدان که افراسیاب سپاهی بزرگ از جیحون گذراند و به‌سوی ایران شد؛ اگر تو سپهبد و پهلوانی این را چاره کن! زال فریاد زد از روزی که کمر به پهلوانی بسته‌ام سواری چون من جهان ندیده است، کدام پهلوان یارای برداشتن شمشیر و گرز مرا دارد؟! برای منی که در جنگ با دشمن بودم شب با روز برابر بود. اکنون که نشانه‌های پیری در من هویدا شده باز هم غمی ندارم؛ زیرا فرزند پهلوانم رستم نوجوان و نورسته است و زیبنده‌ی سپهبدی سپاه ایران. پس شما بروید اسبی لایق او مهیا نمایید که این اسبان تازی توان کشیدن فرزندم را ندارد. پس همگان شادان مهیای آماده‌کردن سپاه شدند و زال با فرزندش رستم به سخن نشست و گفت: ای پیل‌تن؛ کاری دشوار برای تو دارم که خواب‌وخوراک تو را خواهد گرفت. می‌دانم هنوز سن جنگیدن برای تو نرسیده و تو اکنون باید کامجویی‌ها از جهان کنی، اما باید تو را به میدان جنگ با ترکان کینه‌جو فرستم! اگرچه هرچه تو بخواهی ای فرزند همان کنم. رستم روی به پدرش کرد و گفت: ای پدر من مرد بزم نیستم، اگر میدان جنگی باشد خواهی دید به لطف یزدان پیروزش منم. من تنها از تو اسبی می‌خواهم که یارای کشیدن مرا داشته باشد و گرزی به بزرگی کوه که هر دشمنی سویم آمد سرش را بکوبم، در میدان نبرد چنان کنم که از ابر بجای باران خون ببارد.
که روی زمین را کنم بی‌سپاه / که خون بارد ابر اندر آوردگاه

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...