برای چندماهی با دختری «به معنای واقعی» بی‌ریخت، که دوشان تصور می‌کرد پولدار است، ازدواج کرد... بازار هنر در مورد کیفیت اثر داوری نمی‌کند... ون‌گوگ در سی‌و‌هفت‌سالگی مرد... پول درآوردن کار آسانی است، اگر قصدمان پولدارشدن باشد: اگر تمام توان‌ات را برای پول درآوردن به‌کار گیری، پول درمی‌آوری... دارم به دوران پیری نزدیک می‌شوم بی‌اینکه هرگز یاد بگیرم چگونه پول دربیاورم... هنر بازی است. بدا به حال کسی که آن را وظیفه بداند


ترجمه لیلی گلستان | شرق


«شگفتی‌آور است وقتی می‌بینی هنرمندی هستی که کارت گرفته، یعنی مثل کیمیاگری که طلا می‌سازد، می‌دانی که در دو ساعت کار می‌توانی طلا بسازی. و این وسوسه‌ای بس بزرگ است. البته تأثیرات نمایشگاه برگزارکردن هم هست: وقتی دیوارهای بسیاری در اختیار داری و می‌توانی با کارهایت آن‌ها را بپوشانی، پس به‌جای سه اثر، شش اثر اجرا می‌کنی. و بعد وسوسه‌ دیگری پیش می‌آید: وقتی فروشنده‌ تابلوهایت به تو می‌گوید: «کریستیان، مجموعه‌دار خیلی خوبی دارم که می‌خواهد از این دوره‌ کاری تو اثری داشته باشد، می‌توانی برایش بکشی؟» و البته من این کار را می‌کنم. کار خوبی نیست، اما معمول است».

نقاش‌ها همیشه پول دوست داشته‌اند، از آلبرشت دورر تا دمین هرست» [Les artistes ont toujours aimé l'argent : d'Albrecht Dürer à Damien Hirst] نوشته جودیت بن هامو – هوئه [Judith Benhamou-Huet

هنرمند فرانسوی، کریستیان بولتانسکی این حرف‌ها را در ملأ‌عام اعتراف کرد. کاری که همکاران دیگرش در این حیطه‌ هنری به‌ندرت انجام می‌دهند. او در نقش اعتراف‌‌کننده‌ جلوی دریچه اتاقک اعتراف ظاهر می‌شود. برخی آن را اشارتی به مسیحیت می‌دانند، که البته در آثارش هم همین اشارت را می‌شود دید. این قدرت نامعمول «ضرب سکه»، مرغ‌های تخم‌طلا- حالا چه نقاش باشند، چه مجسمه‌ساز یا، به‌اصطلاح رایج امروز، اهل هنرهای تجسمی - را مجبور می‌کند مراقب تخم‌هایشان باشند. بولتانسکی انگیزه‌هایش را پنهان نمی‌کند، حتی مرادش را هم پنهان نمی‌کند: مرادش همانا «هنرمند بزرگ» بودن است. او می‌گوید: «درواقع پول درآوردن کار آسانی است، اگر قصدمان پولدارشدن باشد: اگر تمام توان‌ات را برای پول درآوردن به‌کار گیری، پول درمی‌آوری. و من به‌قدر کفایت ‌آن‌قدر هوشمند هستم که پول دربیاورم. اما برخلاف، «هنرمند بزرگ»شدن کار بسیار سختی است. باید بدانی که جاه‌طلبی‌های‌ات را در کجا به‌کار گیری و چون من آدم جاه‌طلبی هستم، همیشه خواسته‌ام این کار را بکنم.».

اما این پرسش مطرح می‌شود که «هنرمند بزرگ»بودن چیست؟ این موضوعی است که می‌تواند زمینه‌ای برای کتاب بعدی باشد... .

کریستیان بولتانسکی صراحت دارد، زرنگ است، جاه‌طلب است و باهوش. باهوش است، چون وقتی در حال اجرای یک اثر است، بخش بزرگی از اصول یک هنرمند موفق را در کارش خلاصه می‌کند. در این کتاب سیزده نمونه انتخاب کرده‌ام که تاریخ هنر را از دوران رنسانس تا دوران مدرن شامل می‌شود. سیزده بخش برای سیزده هنرمند که می‌توان صفت «بزرگ» را به آن‌ها اعطا کرد و در هنر زمانه‌ ما در اوج قرار دارند. سیزده روایت از هنرآفرینانی که فقط به دلیل برتربودن‌شان‌ شناخته‌شده نیستند، بلکه بیشتر هنرمندانی‌اند که در سال‌های اخیر به دلیل پژوهش‌ها و نمایشگاه‌ها سر زبان‌ها بوده‌اند. به همین دلیل برای نمونه دالی یا پیکابیا را حذف کردم. این پژوهش‌ها و نمایشگاه‌ها به کسانی که اهل موزه‌رفتن هستند این امکان را می‌دهد که بتوانند آثار مورد بحث را بهتر ببینند.

هرکدام از فصل‌های این کتاب، درست مانند همین پیش‌گفتار با جذبه یک حقیقت معاصر بررسی شده است. بدین‌ترتیب سعی می‌کنیم نشان دهیم که برخلاف اندیشه‌های رایج، فقط اندی وارهول، دمین هرست، جف کونز، تاکاشی موراکامی و ... نیستند که میل به پول‌درآوردن را در اندازه‌ای بس بزرگ به وجود آورده‌اند. بلکه کوربه، روبنس و دیگران هم بودند که درس‌هایی برای این افراد داشته‌اند. آنها هم با استادی تمام، طلاساختن را بلد بودند.

درواقع این قضیه، هنرمندان بسیاری را شامل می‌شود. به این معنا که اگر به تاریخ هنر نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که بسیار کسان بوده‌اند که استعداد کمتری داشته‌اند، اما توانسته‌اند پول بیشتری دربیاورند. بازار هنر در مورد کیفیت اثر داوری نمی‌کند. یک هنرمند ممکن است خوب باشد یا خوب نباشد، موفق شود یا موفق نشود. در این حیطه حساس که نامش خلاقیت است، باز هم بی‌عدالتی دارد کار خودش را می‌کند. درست از اواخر قرن نوزدهم، پدیده‌ای رمانتیک ظهور می‌کند که از خودِ هنرمند اثر هنری می‌سازد. و این وقتی به اوج خود می‌رسد که زمانه‌اش به او روی خوش نشان نداده باشد و در یک نقاشی برآمده از درد و رنج و بدون مخاطب مظهر قرباني می‌شود. و این به عبارتی مصلوب‌شدن به‌وسیله‌ بازار هنر ‌‌است. افسانه‌ای کاتولیک که از نو توسط قلم‌موی یک نابغه کشیده شده است. و البته بهترین تجسم آن را در ون‌گوگ می‌توان دید.

نیل مک‌گرگور، مدیر موزه‌ بریتانیا، به‌وضوح تشریح می‌کند که چگونه «گل‌های آفتاب‌گردان» که با شادمانی تمام برای استقبال از ورود گوگن کشیده شده‌اند، وقتی از منشورِ عذابِ الیم هنرمند نگریسته می‌شود به کفن عیسا در نقاشی مدرن بدل می‌شود. ون‌گوگ در سی‌و‌هفت‌سالگی مرد. او نزدِ یک فروشنده‌ آثار هنری کار می‌کرد و برادر یک فروشنده‌ آثار هنری هم بود. نه خودش و نه برادرش، هیچ‌کدام، وقت کافی نداشتند تا استعدادشان را در تجارت تابلو به دیگران نشان بدهند. لازم است مابین هنرمند نابغه (به معنای ریشه‌شناختی آن) و هنرمند کاملاً مبتذل و معمولی حدوحدودی درست وجود داشته باشد. ونسان دندی، موسیقیدان و آموزگار موسیقی، در یک سخنرانی در سال 1900 در مدرسه موسیقی پاریس-اسکولا کانتوروم - از وضعیت متناقض‌نمای هنرمندی می‌گوید که باید احساسش را به صورتی متناقض به‌کار برد: «در هنر یک بخش «حرفه» وجود دارد که وقتی باور داریم حرفه‌ هنرمند بودن را پیشه کرده‌ایم، لازم است آن را کاملاً فراگیریم. اما «هنر» وقتی آغاز می‌شود که «حرفه» پایان گرفته باشد.»

از کنایه‌هایی از این دست و از بایگانی‌های فقیری که در دسترس پژوهشگران هنر است، می‌توان چنین نتیجه گرفت که بسیار بوده‌اند هنرمندان بزرگی که تبدیل به موجودات کوچک و حقیری شده‌اند. و البته، به‌یقین، حقیرترین‌شان روبنس است که از مکاتباتش چنین استنباط می‌شود که قادر بوده هر وسیله‌ای را به‌کار گیرد تا هم ثروت و هم شهرتش را روز‌به‌روز افزون کند. اساتید بزرگ دوران رنسانس همه‌شان زیر سایه‌ حقارت زیسته‌اند. پیش از تیسین، که جذابیت تصاویرش اشخاص ثروتمند و قدرتمند را به‌ خود جذب می‌کرد، نوشته‌های لئوناردو داوینچی باعث شده‌اند که او از عرش به فرش کشیده شود. البته از موضوعات آناتومی و فلسفه و بینش هنری هم در نامه‌ها ذکری آمده، اما این نابغه‌ دوران، درست مثال یک بقال، در نامه‌هایش از خرج‌های کارگاهش و تمهیدات لازم در مورد پرداخت بدهی‌هایش می‌گوید: «برای گرفتن مزدم، باید آثارم را یک‌جا تحویل ندهم و، مثل یک کارمند درست‌وحسابی، سازوکاری جور کنم تا از ابداعات بیهوده بکاهم.»

آیا خواندن مکاتبات میکل‌آنژ با خانواده‌اش بیشتر از این نامه‌ها شگفت‌زده‌تان می‌کند؟ جواب: نه. او به پدرش می‌نویسد: «دارم وقتم را تلف می‌کنم. درآمد هم ندارم. خدا کمک‌ام کند.» تمام نامه درباره‌ پول و گلایه‌هایی در ارتباط با درآمدش است. هنرمندان معروف از این دست بسیارند، که من قصد ندارم نام‌شان را در اینجا ذکر کنم و رابطه‌شان با پول می‌تواند موضوع تحقیق دقیقی شود. به‌عنوان‌نمونه: دگا. دگای بزرگ که می‌دانیم پژوهش‌های پیش‌رفته‌ تصویریش باعث شده تا کارهایش در دوران مدرنیته ثبت شوند. نامه‌های او به پل دوران- روئل، همان فروشنده‌ آثار هنری، به‌دور از هر رنگ‌ولعاب شاعرانه‌اند: «من واکنش تلخی نسبت به هنر دارم. دارم به دوران پیری نزدیک می‌شوم بی‌اینکه هرگز یاد بگیرم چگونه پول دربیاورم. شما کار تازه‌ام را به‌زودی خواهید دید. شنبه‌ آخر ماه با چهار هزار فرانک بیایید (500 فرانک برای خودِ من).» ادگار دگا با فروشنده‌ آثارش با صراحت تمام در مورد تولیداتش طوری حرف می‌زند که انگار «تولیدات»ی از نوع مواد غذایی‌اند: «من قصد دارم در این زمستان شما را آکنده از تولیداتم کنم و شما هم به‌نوبه‌ خود مرا غرق پول کنید. خیلی عذاب‌آور و تحقیرکننده است که من این‌جوری دنبال این سکه‌های‌ بی‌مقدار باشم.»

در ابتدای قرن بیستم، مارسل دوشان، هنرمندی که به طور یقین بیشترین تأثیر را بر هنر نیمه دوم قرن بیستم و ابتدای قرن بیست‌و‌یکم گذاشت، تصمیم گرفت هرگز به‌خاطر «سکه‌های بی‌مقدار» به‌دنبال تولید هنر نرود. او این وسواس را داشت که «هنرمند نقاش» نباشد. و این را با تحقیر می‌گفت. پس برای چندماهی با دختری «به معنای واقعی» بی‌ریخت، که دوشان تصور می‌کرد پولدار است، ازدواج کرد. آثار رفیقش برانکوزی را با همدستی هانری پیر روشه، که دیپلمات بود و بعدها نویسنده شد، معامله کرد. پس بر قدرت تخیل‌اش افزود تا تولیدات مشتق از آثار پیشین‌اش را مانند جعبه در چمدان یا نسخه‌های متعدد یا مکرری از آثارش را با همکاری آرتورو شوارتز، در دهه شصت پیدا کند ... اما پیش از این هم در نامه‌ بامزه‌ای که به تاریخ اکتبر 1922 به تریستان تزارای شاعر نوشته بود، گفته بود می‌خواهد مثل یک کیمیاگر طلا تولید کند: «امکان یک پروژه‌ بزرگ هست که می‌توان از آن پول درآورد. می‌توانیم چهار حرف «دادا» را با فلز و جدا از هم درست کنیم و با یک زنجیر کوچک آن‌ها را به‌هم وصل کنیم و بعد در اعلانی نه‌چندان بلند (که حدود سه صفحه باشد و به تمام زبان‌ها)، فضایل دادا را برشماریم: یک کلمه‌ جالب توجه که تمام اهالی شهرهای تمام کشورها آن را در ازای یک دلار و یا هم‌اندازه‌ آن به پول کشورشان خریداری کنند. البته می‌دانم که این کار مشاجرات قلمی از سوی داداهای واقعی به راه خواهد انداخت. و البته می‌دانیم که کل این‌ها نتیجه‌ اقتصادی خوبی را باعث می‌شود. باید خوب متوجه‌ ایده‌ من شوید. نه خبری از «ادبیات‌« است و نه از «هنر». فقط نوشدارویی‌ست جهانی، به عبارتی طلسم خوشبختی.»

دورر و تیسین آرزو داشتند خدایان نقاشی شوند. جامعه‌ مدرن آن‌ها را به مقام تقدس رساند. اما دوشان به تزارا پیشنهاد کرد هنرمند را به زاهد ارتقا دهد. او با این کارها تفریح می‌کرد و قصد داشت از این تفریح‌کردنش امتیازی هم کسب کند. کسانی را که از کارهای مارسل دوشان یا به قول خودش، همان‌طور که خودش برای خودش اسم گذاشته، «فروشنده‌ نمک»، تنفر دارند حواله می‌دهم به کلام ماکس ژاکوب که گفت: «هنر بازی است. بدا به حال کسی که آن را وظیفه بداند.» و پل لئوتو، در جوابی از نوع رند زاهدنما،‌ نتیجه می‌گیرد که شغل نویسندگی بسیار نزدیک به شغل نقاشی است: «اگر عشق‌بازی‌مان وظیفه باشد و نویسندگی‌مان، شغل، از هر دو سو معدوم‌ایم.» و برعهده‌ آفریننده‌ هنر است که در هر وضعیتی بتواند راه دشوار آزادی را پیدا کند. آزادی آفریدن. یا آزادی از ‌مسائل مالی.‌.. .

...
کتاب «نقاش‌ها همیشه پول دوست داشته‌اند، از آلبرشت دورر تا دمین هرست» [Les artistes ont toujours aimé l'argent : d'Albrecht Dürer à Damien Hirst] نوشته جودیت بن هامو – هوئه [Judith Benhamou-Huet] با ترجمه لیلی گلستان و توسط نشر مرکز منتشر شده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...