فرار از بارِ بودن | شهرآرا


نمی‌دانم دیگران در مواجهه با کتاب‌هایی که روایت سفر هستند و به‌نوعی به سفرنامه‌ها پهلو می‌زنند اما هم‌زمان در حال روایت دو سفر هستند (یکی بیرونی و یکی درونی) چه واکنشی دارند، اما من در بیشتر مواقع به نویسنده آن رشک می‌برم، به اینکه او فرصت آن را پیدا کرده یا شجاعتش را داشته که بزند به دل جاده و خودش را در ناشناخته‌ها رها کند تا شاید گمشده‌ای را بیابد یا از بارِ بودن فرار کند و لااقل در اوقات سفرش جورِ دیگری جهان را ببیند و خودش را از بند روزمرگی برهاند.

خلاصه مرور و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد» روایت مَهزاد الیاسی بختیاری

کتاب «و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد» روایت مَهزاد الیاسی بختیاری از سفرهای او به کاتماندو، بامیان، تفلیس، آتن، هرات، کابل، جنوا، قونیه، مون‌پولیه، هرمزگان، طالقان و ... است، روایت‌هایی که در دو سطح پیش می‌روند. او، بیشتر از آنکه مثل سفرنامه‌های کلاسیک به شرح موقعیت جغرافیایی، طبیعت یا تاریخ شهر و کشوری بپردازد، خودش را در آن مکان‌ها با آدم‌هایی را که در آنجا دیده روایت کرده است.

نویسنده کتاب، در عینِ تماشای جهان، در میان حظ‌بردن از لحظه و سرکشیدن هواهای دیگر در جست‌وجوی خودش هم هست، جست‌وجویی که با گم‌کردن خود در جاده و بیرون‌زدن از محیط‌های آشنا شروع می‌‎شود. او برای یافتنْ اول بی‌خانمان می‌شود و به خود پناه می‌برد، خودی که گاهی رنجور است، گاهی شاد است، گاه در قونیه دنبال مراد می‌گردد، گاهی از چشم مجسمه‌های بودا جهان را می‌بیند، گاهی در جاده پاریس-مون‌پلیه به عشق و غزالی فکر می‌کند و گاهی در خلیج فارس با مرکب‌ماهی چشم‌درچشم می‌شود.

یکی از ویژگی‌های خوب کتاب «و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد» توصیف درست و بجای نویسنده از مناظری است که دیده. او آن‌ها را دقیق و خواندنی شرح داده و از این تصاویر و توصیف‌ها در راستای چیزی که می‌خواسته بگوید درست و بجا استفاده کرده است؛ مثلا، اگر در جایی درگیر هول و هراس شده است، آن هول و هراس را خواندنی شرح داده است:

«تا سوار شدیم، قلبم سنگین شد. فکر کردم به اولین روستا که برسیم دیگر کوتاه نمی‌آیم و پیاده می‌شوم. ولی مگر می‌رسیدیم؟ معلوم شد خیلی مانده تا به آن سرِ جاده‌ جنگلی برسیم. کمی که گذشت، کارهای عجیب‌وغریب‌ راننده و دوستش شروع شد. ناگهان روی ترمز می‌زدند و بعد، دوباره، در جاده‌ای که هیچ جنبده‌ای در آن نبود، با بیشترین سرعت گاز می‌دادند. رفتارشان طوری بود که انگار در آزارِ روحیِ مسافرها حرفه‌ای‌اند. می‌خواستند ما را به نقطه‌ جوش برسانند و کاملا هم موفق بودند. یکی‌شان چهل‌وچندساله به‌نظر می‌رسید و دیگری حدودا سی‌ساله. حتی لازم نبود با هم حرف بزنند تا هماهنگ باشند. گاهی، در سکوت، از ماشین پیاده می‌شدند، جاهایشان را با هم عوض می‌کردند و بازیِ گاز و ترمز دوباره شروع می‌شد. تمام‌مدت وانمود می‌کردند راه را گم کرده‌اند، اما تابلوهای بزرگ کنار جاده نشان می‌دادند که ایروان کدام طرف است ...

این بار، وقتی یکی‌شان پیاده شد، من هم پیاده شدم. منتظر یک حرکت اضافه بودم تا بدوم سمت جنگل. بقیه هم از ماشین پیاده شدند. وقتِ توضیح‌ نداشتم. باید بی‌خیال کوله‌ می‌شدم. آماده بودم بدوم سمت جنگل. یکی‌شان اشاره کرد برویم طرفش. به فارسی به عبدی گفتم: «نرو»، اما او هنوز متوجه وخامت اوضاع نبود. رفت سمتِ مرد و با انگلیسی دست‌و‌پاشکسته گفت: «چی شده، داداش؟» هنوز نمی‌گرفت که آن‌ها انگلیسی و فارسی را به یک اندازه نمی‌فهمند. مرد، در تاریکیِ جنگل، خاکستری بود، از رنگ چشم‌هاش بگیر تا رنگ لباس. موهاش هم جوگندمی بود که درجه‌ای از خاکستری است. اشاره کرد به صندلی جلو و چیزی گفت. زبان همدیگر را نمی‌فهمیدیم... ظاهرا مردِ خاکستری داشت به او می‌گفت روی صندلی جلو بنشیند. من دیگر معطل نکردم. قدرتِ عجيبى پيدا كرده بودم. بدون یک کلمه حرف، رفتم سمت صندوق‌عقب. دکمه‌ صندوق را زدم و در یک حرکت کوله‌ام را انداختم پشتم. بلند گفتم: «من که رفتم» و تنهایی راه افتادم. چرا حتی ماه لامصب هم نور نداشت در آن جاده‌ جنگلی؟ چند قدم جلوتر، یک لحظه برگشتم و به عقب نگاه کردم. بقیه‌ پشت‌سرِ من می‌آمدند... ».

«و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد» از آن دست کتاب‌هایی است که خواندنش برای عاشقان سفر و آدم‌هایی که به‌نوعی مریض سفر هستند حتما تجربه خوبی خواهد بود، آن‌هایی که سفر برایشان فرصتی برای فراغت نیست، بلکه فرصتی برای شناخت بیشتر و کشف خود است، شاید جوری زندگی‌کردن در داستان، همان چیزی که نویسنده جایی از کتاب به دوست ترکش در استانبول گفته است: «گاهی شک می‌کنم که شاید به خاطرِ علاقه‌م به داستانه که سفر می‌کنم. انگار داستان‌خوندن، شنیدن یا داستان‌دیدن تو فیلما برام کافی نیست. به جاده‌های ناآشنا می‌زنم تا بتونم توی داستان زندگی کنم، داستانی که نمی‌دونم قراره چطور تموم بشه.»

کتاب «و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد» را نشر اطراف در مجموعه‌ «من هنوز در سفرم» به‌تازگی در ۱۵۰ صفحه و با قیمت ۱۲۵هزار تومان منتشر کرده است که در همین مدت کوتاه به چاپ دوم هم رسیده است.

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...