بیخانمان | ایبنا
کتاب «آوارگان؛ تجربه پناهندگی به روایت نویسندگان مهاجر» [The displaced : refugee writers on refugee lives] گردآوری ویت تان نوئن [Viet Thanh Nguyen] با ترجمه شکوفه میبدی از سوی نشر بیدگل به بازار کتاب آمده است.
در ترک اجباری سرزمینی که وطن و خانه ماست ناگزیریم با گذر از هویتی که آن را زندگی کردهایم از اساس «خودِ» تازهای بسازیم. این آوارگی مکانی و روانی چطور زندگی پناهندگان را زیر و رو میکند؟ گفتن و شنیدن از این تجربه چگونه میتواند ما را به درک بهتری از پدیده بغرنج مهاجرت برساند؟
![«آوارگان؛ تجربه پناهندگی به روایت نویسندگان مهاجر» [The displaced : refugee writers on refugee lives] گردآوری ویت تان نوئن [Viet Thanh Nguyen]](/files/175516830686707866.jpg)
در این مجموعه روشنگر و تکاندهنده ویت تان نوئن، برنده پیشین جایزه پولیتزر، جستارهایی را گرد هم آورده تا روایت پناهندگی را از حاشیه جریانهای خبری و گفتمان سیاسی به راویان اصلیاش برگرداند. در این کتاب، نویسندگانی برجسته از مکزیک و شیلی گرفته تا ایران، افغانستان، اوکراین و… روایتهای بیپرده و عمیقاً شخصیشان از پناهندگی را با ما در میان میگذارند.
برآیند صدای این نویسندگان تصویر سادهانگارانه معمول از پناهنده را در حکم قهرمان، قربانی یا عاملی تهدیدکننده به چالش میکشد و در عوض از پیچیدگی، کنشمندی و تداوم خلاقانه زندگی این افراد حکایت میکند. کتاب بیش از آنکه در پی راهحلی برای بحران پناهندگی باشد، بر انسانیت افرادی تاکید میکند که اغلب دربارهشان زیاد میگویند، اما خودشان کمتر فرصت بیان مسائلشان را پیدا میکنند. «آوارگان» اثری همزمان شخصی و سیاسی، مبرم و در عین حال ماندگار است. جستارها نشان میدهند که گفتن و نوشتن از پناهندگی تنها روایت یک فرار نیست، بلکه تایید و تاکیدی است بر حق حضور و صحبت کردن از زبان خودمان.
پناهنده شدن یک فرایند تدریجی است، یک جور رنگ باختن، گذاری است به حیاتی شبحوار. به جز آنهایی که در اردوگاههای پناهندگی به دنیا میآیند، بقیه پناهندگان قبل از پناهنده شدن زندگی خودشان را داشتهاند. فرقی نمیکند که پزشکی در بوسنی بودهای یا گلهداری در کنگو؛ مهم این است که زمانی هزاران لنگر کوچک جای پایت را بر ساحل این دنیا محکم نگه میداشتند. پناهنده شدن مثل این است که ببینی ریسمان لنگرها یکی یکی پاره میشود و آخر این تویی که جایی بیرون از جامعه غوطه میخوری و شدهای یک شبح رها و سرگردان به دنبال یک زندگی جدید.
در کتاب «آوارگان» ابتدا روایتی از ویت تان نوئن گردآورنده کتاب به عنوان یک پناهنده و در ادامه روایتهایی از پناهندگی جوزف اعظم، دیوید بزموزگیس، فاطیما بوتو، آریل دورفمن، لوگولینکین، رینا گرنده، میرون هادرو، جوزف کرتس، پروچیستا خاکپور، مارینا لوئیکا، مازا منگیسته، دینا نیری، وو ترن، نوویویو رزاچوما و کائوکالیا ینگ آورده شده است. در ادامه چند روایت را با هم میخوانیم:
مرا پناهنده در نظر بگیرید
ویت تان نوئن
من هم یک وقتی پناهنده بودم، گرچه حالا دیگر کسی با پناهندهها اشتباهم نمیگیرد. به همین خاطر هم هست که اصرار دارم پناهنده در نظرم بگیرند، چون بدجوری وسوسه میشوم که تظاهر کنم پناهنده نیستم. راحتترم که خودم را مهاجر معرفی کنم و در گروه مهاجرها جا بزنم چون هم جنجال کمتری دارد، هم گرفتاری و زحمتش کمتر است و هم به اندازه پناهنده بودن تهدید حساب نمیشود.
مثل یک شهروند قانونی، در جایگاهی انسانی، متولد شدم. در چهار سالگی تبدیل شدم به چیزی کمتر از یک انسان، دستکم به چشم جماعتی که پناهندهها را آدم حساب نمیکردند. مارس ۱۹۷۵ بود که ارتش کمونیست شمالی زادگاهم، بون ما توت، را به تصرف خودش درآورد و این آخرین تجاوزش به خاک جمهوری ویتنام بود، کشوری که بیشتر مردم آن را به ویتنام میشناسند.
به گذشته که نگاه میکنم، میبینم هیچ چیزی از آن تجربهای که به یک پناهنده تبدیلم کرد به خاطر ندارم. این تجربه با تصمیم بزرگ مادرم بین انتخاب مرگ و زندگی شروع شد. پدرم در سایگون بود و راههای ارتباطی هم قطع شده بودند. چیزی از آن موقع یادم نیست که همراه مادر و برادرم – که آن موقع ده سالش بود- از شهرمان فرار کردیم و خواهر خوانده سیزده سالهام را گذاشتیم تا مراقب خانه و زندگیمان باشد. خواهرم را اصلاً یادم نمیآید؛ خواهری که پدر و مادرم تا حدود بیست سال بعد نتوانستند دوباره ببینندش و من هم تا حدود سی سال.
برادرم یادش مانده که در مسیرمان جسد سربازهای چترباز از درختها آویزان شده بودند، ولی من نه. این هم یادم نیست که کل آن مسیر صد و هشتاد و چهار کیلومتری تا نهاترنگ را خودم رفته بودم یا مادرم بغلم کرده بود، یا توانسته بودیم سوار کامیون، درشکه، موتورگازی یا دوچرخههایی بشویم که زیاد در رفت و آمد بودند. شاید مادرم یادش مانده باشد، اما من هیچ وقت از او نپرسیدم که چطوری از شهر خارج شدیم، درباره دهها هزار پناهنده غیرنظامی و سرباز فراری هم چیزی نپرسیدم، یا درباره مردمی که از شدت درماندگی توی سروکله هم میزدند تا در نها ترنگ سوار قایق بشوند، یا درباره سربازهایی که به چند نفر غیرنظامی شلیک کردند تا راهشان را به قایق باز کنند. خودم اینها را بعدتر در گزارشهای مربوط به آن دوره خواندم.
یادم نمیآید که چطوری در سایگون پدرم را پیدا کردیم، یا اینکه چطوری یک ماه دیگر هم معطل شدیم تا اینکه ارتش کمونیستی به مرزهای سایگون هم رسید، یا اینکه چطوری تلاش کردیم خودمان را به فرودگاه برسانیم و بعدش به سفارت آمریکا و بعد نهایتاً چطور شد که با مشقت زیاد در اسکله راهمان را از بین جمعیت باز کردیم تا یک قایق گیر بیاوریم، یا اینکه چطوری تلاش کردیم خودمان را به فرودگاه برسانیم و بعدش به سفارت آمریکا و بعد نهایتاً چطور شد که با مشقت زیاد در اسکله راهمان را از بین جمعیت بازکردیم تا یک قایق گیر بیاوریم، یا اینکه چطوری پدرم از ما جدا شد اما بالاخره تصمیم گرفت که خودش تنهایی سوار قایق بشود و چطور مادرم هم همین تصمیم را گرفت، یا چطور در نهایت همگی در یک کشتی بزرگتر دوباره دور هم جمع شدیم. ولی خوب یادم مانده که به طرز غیرقابل باوری خوششانس بودیم که توانستیم راهی برای خروج از کشور پیدا کنیم، در حالی که میلیونها نفر از پسش برنیامدند و اینکه همگی زنده ماندیم و کسی را از دست ندادیم، در حالی که هزاران هزار نفر عزیزانشان را از دست دادند. ما کسی را از دست ندادیم، جز خواهرم.
تا مدتها یاد سربازهایی میافتادم که داخل قایق ما بودند و به سمت قایق کوچکتری شلیک میکردند که پر از پناهنده بود و میخواست به قایق ما نزدیک بشود. اما وقتی چند سال بعد این تصویر را برای برادر بزرگترم تعریف کردم گفت اصلاً چنین اتفاقی نیفتاده.
خیلی چیزها را یادم نمیآید و همان بهتر؛ چون آنهایی که یادم مانده به قدر کافی آزارم میدهند. خاطراتم از آنجا شروع میشوند که در یک رشته پایگاههای نظامی آمریکایی در فیلیپین، گوآم و نهایتاً در پنسیلوانیا توقف کردیم. پناهندههای ویتنامی برای اینکه اردوگاه آوارگان پنسیلوانیا را ترک کنند، به اسپانسر آمریکایی نیاز داشتند. یک اسپانسر پدر و مادرم را برد، یکی دیگر برادرم را و سومی هم مرا.
نام و نام خانوادگی
جوزف اعظم
بیشتر روزها، خودم را درست جلوی چشم همه پنهان میکنم. من پناهندهای مسلمان از کشوری جنگزدهام- حاصل جمع انواع و اقسام ترسها- که پشت ظاهر پرزرق و برق انگلیسی-آمریکاییتبار بودن مخفی شدهام: سفیدپوستم، به زبان محاوره آمریکایی مسلطم و روی میز کارم هم قاب عکسی دارم از همسر و دختر چشمآبیام؛ گذشته از اینها با اسمی صدایم میزنند که اگر پدربزرگ مرحومم زنده بود، اصلاً نمیفهمید که این همان اسم خودم است. من افغانستانی-آمریکاییام. پدر و مادرم، اشرف و نینا، مثل خیلی از افغانستانیهای دیگر اواخر دهه ۱۹۷۰ و اوایل دهه ۱۹۸۰، یعنی درست همان موقع که کشورمان به خط مقدم جبهه جنگ سرد تبدیل شده بود، از افغانستان فرار کردند و در سال ۱۹۸۰ خودشان را به ویرجینیا رساندند. عدهای از دوستهایشان که آنها هم پناهندههای افغانستانی بودند آنجا ساکن شده بودند و پدر و مادرم هم قصد داشتند همانجا برای خودشان خانه و زندگیای دست و پا کنند. با این حال، وقتی پدربزرگم حاج محمد اعظم که در کابل زندگی میکرد دچار مشکل قلبی شد، همه برنامههایشان به هم خورد. در سال ۱۹۸۱، با اینکه چیزی از میزان وخامت بیماری پدربزرگم نمیدانستند، به افغانستان برگشتند تا در کنارش باشند. آن روزها مادرم مرا چهارماهه باردار بود.
![«آوارگان؛ تجربه پناهندگی به روایت نویسندگان مهاجر» [The displaced : refugee writers on refugee lives]](/files/175516833099039800.jpg)
پدر و مادرم تصمیم گرفتند به کشوری برگردند که درگیر جنگ بود، تازه هیچ تضمینی نبود که برای بار دوم هم بتوانند از آنجا فرار کنند. تصمیم به برگشتن خودش گویای آن است که چقدر پدربزرگ برای خانواده ما عزیز و ارزشمند بود و پدر و مادرم حاضر بودند تا کجا به خاطرش از خودگذشتگی کنند. همین نکته و علاقه شدیدی که به خاک آباواجدادیشان داشتند تصمیمی را که برای بسیاری دشوار مینمود، برای آنها آسان میکرد.
یکی از بزرگترین حسرتهای زندگیام این است که نشد باباجانم را خوب بشناسم. عکسهای زیادی از او برایم به جامانده، بی هیچ خاطرهای. با این حال، من را خوب میشناخت. طی دوران کودکیام، بارها میشد که پدر و مادرم یادآوری کنند باباجانم چه وابستگی شدیدی به من داشته.
بین اهالی خانواده ما معروف است که در واقع خبر بارداری مادرم بود که باباجان را زنده نگه داشت. میگویند اشتیاقش به دیدن من بود که به بدن ناتوانش قوتی داد تا در آن ماههای آخر بیماریاش دوام بیاورد. بعد از اینکه به دنیا آمدم، هم به خاطر علاقه زیادی که باباجان به من نشان میداد و هم به این دلیل که پدر و مادرم خبردار شدند عمر روزگار با هم بودنمان دارد سرمیآید، از او خواستند نامم را انتخاب کند.
بابا جانم مومن معتقدی بود و وقتی پدر و مادرم مسئولیت نامگذاری مرا بر عهدهاش گذاشتند، قبل از هر چیزی به اعتقاداتش متوسل شد. آن طور که در طول این سالها برایم تعریف کردهاند، داستان از این قرار است که باباجان روی زمین نشست، قرآن کهنهاش را گذاشت روبهرویش، برای انتخاب نامم از خدا کمک خواست و صفحهای تصادفی از قرآن را باز کرد که ابتدای سوره یوسف بود. این سوره، که سوره دوازدهم قرآن است، درباره درستکاری، شجاعت، بردباری و بخشش درسها دارد، شهرتش هم به همین خاطر است و مسلمانها آن را یکی از زیباترین و فصیحترین سورههای قرآن میدانند. برای پدربزرگم آمدن این سوره حکم مکاشفه و اشراق را داشت.
اسمم را محمدیوسف گذاشت و من شدم محمدیوسف اعظم. این اسم- اولین و بزرگترین هدیه باباجان به من- وزین و پرمعنا بود و همیشه فکر میکردم نشانهای از آرزوهایی است که برایم در سر داشته. اسم پدرم و پدربزرگهایم هم محمد بود و آنها هم مثل میلیونها مسلمان همنامشان امید داشتند زیر سایه این اسم به پیروی از حضرت محمد راه فضیلت و تقوا را در پیش بگیرند. اسم من در واقع نتیجه امید و ایمان پدربزرگم بود؛ میراثی بود که از او به یادگار بردم. چند ماه بعد از تولدم، افغانستان درگیر بحران و آشفتگی شدیدتری شد. اولین روزهایی بود که شوروی افغانستان را اشغال کرده بود. مردم عادی را آماج حمله قرار میدادند و شهرهایی را که از نظر نیروهای طرفدار روسیه پایگاه جنبش مقاومت افغانها بودند ویران میکردند، مقاومتی که گاهی به اندازه هجوم نیروهای روس به خشونت کشیده میشد. کابل، زادگاه خانواده من، مرکز این تنشها بود….
چطور خوراکهای خوش رنگ و لعاب،
دیواری را که ترامپ هنوز نساخته ویران کردند
آریل دورفمن
این دیوار، این دیوار، امان از این دیوار. هیاهوی کمپین انتخاباتی ترامپ که باعث شد پایش به کاخ سفید باز شود از همان ابتدا هم زیر سر بومیگرایی بود، برگ برندهای که اول بازی رو کرد. در سخنرانیهای تند و پرقیل و قالش میگفت تهدید اصلی آمریکا همان «غریبهها» یی هستند که دستهدسته از مرزهای مکزیک به ایالات متحده هجوم آوردهاند. ترامپ آنها را یک مشت «جماعت ناجور»، متجاوز، مجرم و دلال مواد مخدر توصیف میکرد. با این حال، حواسش بود که سال ۲۰۱۶ برای بزرگداشت سینکو دی مایو عکسی از تاکوخوردنش در رستوران ترامپ گریل برج ترامپ را توییت کند و ژست علاقهمندی به فرهنگ آمریکای لاتین را به خودش بگیرد. اگر درک ناچیزش را از تاریخ کشور خودش در نظر بگیریم، جای شک و شبههای باقی نمیماند که او اصلاً خبر نداشت که مناسبت این جشن در واقع بزرگداشت پیروزی مکزیک بود بر دشمن خارجیاش، فرانسه، در سال ۱۸۶۲. جای تاسف است، بد نبود اگر کمی هم به ویژگیهایی فکر میکرد که فرمانده ارتش مکزیک به سرکرده قشون متجاوز نسبت داده بود: غرور، حماقت و ناشیگری؛ soberbia , necedad, y torpeza.
اینها درست همان ویژگیهایی هستند که ترامپ از خودش به نمایش گذاشت وقتی داشت دولپی تاکو میخورد و برای دیپورت (دستکم) یازده میلیون «مهاجر غیرقانونی» و ساختن دیواری بزرگ و قشنگ برای جلوگیری از برگشتنشان خیالبافی میکرد؛ همان دیواری که هنوز وعده میدهد مکزیک قرار است هزینهاش را بپردازد و خودش هم خوب میداند که این ادعا هیچ پایه و اساسی در واقعیت ندارد؛ چنانکه طبق محتوای مکالمه تلفنی که به بیرون درز کرده، وقتی رئیس جمهور مکزیک با قاطعیت میگوید کشورش هزینه ساختن این دیوار را پرداخت نمیکند، ترامپ از او میخواهد که موضعش را مقابل رسانههای خبری بروز ندهد.
ظاهراً ترامپ متوجه نیست که از همین الان در این مبارزه شکست خورده. نه، حرفم این نیست که به کل نمیشود وسط رود ریوگراند که متعلق به هر دو کشور است، دیوار کشید. کاری هم به این ندارم که برای عملی کردن این برنامه باید برود داخل سرزمین مقدس بومیان آمریکا و حرمت آن را زیر پا بگذارد؛ یا باید این دیوار آنقدر شفاف باشد که بتوان آن طرفش را دید و همزمان از مصالحی ساخته شود که آنقدر محکم باشد که در برابر فرسایش مقاومت کند و بنابراین مات و غیرشفاف باشد. یا اینکه باید شاهکار عجیبی از علم مهندسی باشد که هم آنقدر ارتفاع داشته باشد تا از ورود پهپادها جلوگیری کند و هم آنقدر عمیق باشد که مانع حفر تونلهایی شود که تا الان همه تلاشها برای بستن راهها را بی نتیجه گذاشتهاند. یا اینکه زمیندارهای تگزاس در دادگاه از دولت شکایت میکنند تا خواستار حفظ حق مالکیت بر اموالشان شوند و کارگزاران مرکز تنوع بیولوژیکی، همراه با نماینده آریزونا در کنگره به دادگاه میروند تا خواستار بازنگری زیستمحیطی درباره آسیبهای غیرقابل جبران ساختن دیوار در زمینهای عمومی و حیات وحش شوند. یا اینکه محال است مجلس سنا آن ۶/۱ میلیارد دلاری را که نمایندگان جمهوریخواه کنگره میخواهند به تامین هزینههای دیوار اختصاص بدهند تصویب کند، مگر در صورتی که با تعطیلی دولت در آمریکا مواجه شود….
باز هم پناهنده
وو ترن
وقتی جوانتر بودم اصلاً خودم را پناهنده حساب نمیکردم. توی ذهنم مهاجر بودم، یک ویتنامی- آمریکایی. یک غریبه همیشگی که شهروندی آمریکا را دارد. پناهنده بودن انگار داستانی بود مال گذشتهها، وضعیت موقتی بود که یک وقتی داشتم و آسیبپذیری و حقارت و غریبگی را نشان میداد؛ یعنی همه آن چیزهایی که میخواستم از تصوری که از خودم داشتم پاکشان کنم.
پنج سالم بود که آمدم آمریکا و خیلی کم سن و سالتر از آن بودم که چیزی از این سفر پرخطر بفهمم. خیلی زود آن شش روز را یادم رفت که همراه مادر و خواهرم داخل یک قایق ماهیگیری با نود نفر دیگر روی آب سرکرده بودیم. چیزی نگذشت که آن جزیره متروکه مالزیایی را هم فراموش کردم که چهار ماه در اردوگاه چند هزار نفره پناهندگانش زندگی کرده بودیم. بعد از آن، برای اولین بار سوار هواپیما شدیم و رفتیم اوکلاهاما و بعد، برای اولین بار پدرم را دیدم، درست پنج سال بعد از اینکه مجبور شده بود بدون ما از ویتنام فرار کند. همین اواخر بود که یادم آمد تا چند سال برایم غریبه بود و حس میکردم با آمدنمان مزاحم زندگیاش شدهایم….
کتاب «آوارگان؛ تجربه پناهندگی به روایت نویسندگان مهاجر» گردآوری ویت تان نوئن با ترجمه شکوفه میبدی با ۲۰۳ صفحه، شمارگان هزار نسخه و بهای ۳۶۵ هزار تومان از سوی نشر بیدگل منتشر شد.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............