داستان امیرکبیر و سماورساز اصفهانی به نقل از ابوالحسن فروغی، برشی از کتاب «امیرکبیرو ناصرالدین شاه» اثر سید علی آل داود

امیرکبیرو ناصرالدین شاه» اثر سید علی آل داود

«شخصی از اعیان که گویا در اوان سلطنت ناصرالدین‌شاه وقتی در اصفهان بوده، برای یکی از دوستان حکایت کرده است که روزی در باغ دیوان خانه اصفهان جلو عمارت مشهور چهل‌ستون به اتفاق چند نفر دیگر به انتظار نشسته بودیم، گدای کور پیری، عصازنان پیدا شد و به طرزی سوال کرد که مورد توجه و رقت آمد. هرکس چیزی داد و یکی، دو قرانی در دست بیچاره فراهم گردید. پس سائل کور گفت: «آقایان شما وجه معاش امروز و امشب مرا کرامت کردید و نقد از تلاش روزی یک روزه فراغتم دادید. می‌خواهید در این فراغت برای شما قصه‌ای بگویم.» گفتیم، بگو گفت: من مردی دواتگر و بینا بودم و در همین شهر در بازار دواتگران دکانی داشتم. یک روز غفلتا دیدم ماموران حکومت آمده، تمام دواتگران را به حضور حاکم می‌خوانند و در این امر جد کامل دارند. چندان که موجب اضطراب شد. لیکن چون چاره از اطاعت نبود دکان‌ها را بستیم و همه از استاد و شاگرد روانه شدیم. ما را به هیات اجماع به محضر حکومت درآوردند.

حاکم گفت: کلیه دواتگران همین جماعت‌اند و دیگر کسی باقی نیست؟ گفتیم نه. پرسید: شاگردان نیز همراهند؟ گفتیم بلی. گفت: ایشان مرخص‌اند، بروند. شاگردان رفتند. دیگر بار حاکم گفت: استادان در میان خود آنها را که استادترند جدا سازند. چنین کردیم. باز فرمود: منتخب‌شدگان بمانند و دیگران بروند چون رفتنی‌ها رفتند، به باقی ماندگان گفت: شما نیز همان کار کنید و این نخبه چینی تکرار یافت تا من و یک نفر از همکاران به جا ماندیم. به ما نیز فرمود: شما هم استادتر را معلوم دارید. رفیق من به من اشاره کرد که این استاد تمام ما است و من شاگرد اویم. پس آن رفیق را نیز مرخص کرد و رو به من آورده و گفت: امیر تو را به تهران خواسته است. آنگاه فرمود تا وجهی برای خرج سفر پیش من گذاشتند و گفت باید هرچه زودتر به راه افتی. من بی‌آنکه بدانم مقصود چیست با اندیشه بسیار و رعبی که از اسم امیر در دل‌ها بود به تهران شتافتم و به درگاه امیر رفتم و عریضه‌ای که حاکم اصفهان نوشته بود، دادم. چون عریضه به عرض امیر رسید مرا به حضور خویش خواست. لرزان به آن محضر باشکوه درآمدم. فرمود از کجایی و چه کاره‌ای؟ عرض کردم از اهالی اصفهان و استاد دواتگرم.

فرمود رفتند و از صندوق خانه چیزی نادیده آوردند و پیش من گشودند. بعدا دانستم که نام آن چیز سماور است و بیشتر در پختن چای به کار می‌آید. چون سماور گشوده شد و من آن را درست دیدم، امیر فرمود: می‌توانی نظیر آن را بی‌کم و کاست بسازی؟ عرض کردم: بلی. فرمود: کوره زدن و فراهم آوردن اسباب و ساختن یک نمونه چقدر مخارج دارد؟ مبلغی گفتم. فرمود تا فورا حاضر ساختند و امر نمود تا محلی برای کوره‌بندی دادند و از هر جهت مساعدت کافی کردند. نظیر سماور را در چند روز ساختم و به خدمت امیر برده، دید و تحسین بلیغ کرد و منشی را پیش خواند. در همان مجلس فرمانی نگاشتند که مدت ۱۰ سال ساختن سماور مخصوص این استاد است و حکمی به حاکم اصفهان نوشتند که مبلغ ۱۰۰ تومان برای ساختن کوره و دکان و تهیه اسباب در وجه فلان بپردازید و او را در حمایت دولت از هرگونه مزاحمت آسوده بدارید تا با خیال فارغ سماور بسازد و به معرض فروش بگذارد. پس این حکم و فرمان به دست من داد و مرا با خرج بازگشت اجازه مراجعت بخشید. بعد از آن دوره رعب و تشویش با دل شادمان به اصفهان آمدم و حکم را به حاکم نمودم. بی‌درنگ نقد معهود پرداخت شد و هرگونه همراهی به جای آوردند. دکانی وسیع و مناسب گرفتم و به ساختن کوره و تهیه لوازم پرداختم. اما هنوز موقع شروع به کار نرسیده بود که بار دیگر مامورین حکومت آمدند و گفتند: امیر معزول شده و تو باید آن ۱۰۰ تومان را بی‌هیچ کسری رد کنی. هرچه به لابه گفتم: آن مبلغ را به مصرف اینکه می‌بینید رسانیده‌ام، اکنون مهلتی عطا شود تا مشغول کار گردم و نقد منظور را از این طریق جمع آورده، ادا کنم، کسی گوش به الحاح من نداد. دکانم را خراب کردند و آنچه در خانه و دکان داشتم بردند و چون به ادعای ایشان باز چیزی از ۱۰۰ تومان کم ماند، روزها مرا گرد شهر گردانیدند و در سر بازارها و گذرگاه‌ها چوب بر سر و روی من زدند که مردم بازاری و راهگذر به رقت آیند و برای تخفیف عذاب من چیزی بدهند تا به این شکل کسر نقدی که می‌خواستند، گرد آمد و هردو چشم من از این صدمه کور شد. از آن روز ناچار گدا و سائل به کف شدم و به روزگاری افتادم که می‌بینید.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...