بهار سرلک | اعتماد
به تازگی رمان «تنهایی الیزابت» [Elizabeth alone] با ترجمه فرناز حائری و از سوی نشر بیدگل منتشر شده است. داستان زندگی الیزابت ایدالبری را دنبال میکند که پس از نوزده سال زندگی زناشویی از همسرش جدا شده است و حالا باید برای عمل جراحی راهی بیمارستان شود. در آنجا با سه زن دیگر در اتاقی چهارتخته بستری میشود. در این رمان ویلیام ترور [William Trevor] از موقعیت مکانی بیمارستان استفاده میکند تا چهار زنی را که از طبقات مختلف جامعه هستند و هرگز در زندگی روزمرهشان همدیگر را نمیدیدند، کنار هم قرار میدهد. اما هنرش را در شخصیتپردازی به همین چهار زن محدود نمیکند، چراکه شخصیتهای دوستان و خانواده آنها را برای خواننده ترسیم میکند. در ادامه گفتوگویی را که با مترجم این کتاب درباره ویلیام ترور، داستان «تنهایی الیزابت» و بازار نشر ایران داشتهام، میخوانید.
ویلیام ترور را بیشتر با داستانکوتاهنویسی میشناسیم، چرا ترجمه رمان «تنهایی الیزابت» را انتخاب کردید؟
راستش پیشنهاد ناشر بود. ناشر چند کتاب به من پیشنهاد داد و چون از قضا داستان کوتاهی در مجموعه «داستانهای تولد» از ترور ترجمه کرده بودم، بنابراین با نثرش آشنا بودم و چون آن داستان را هم خیلی دوست داشتم، روی همان انگشت گذاشتم و مشغول خواندن کتاب که شدم، دیدم انتخاب درستی کردهام.
اغلب نویسندهها در یکی از حوزههای داستاننویسی- رمان یا داستانکوتاه- درخشانتر هستند. ترور رمان و داستانکوتاه مینوشت و در هر دو هم موفق بود. اما انگار به داستان کوتاه تعهد داشت. نظر شما چیست؟
من فقط میتوانم برداشت شخصیام را بگویم. تعهد ترور به داستاننویسی بود نه فرم داستان. یک موقعی آدم لازم است حرفش را در قالب داستان کوتاه بزند و یک وقتی وسعت رمان را لازم دارد. البته بهزعم منتقدان، ترور در نوشتن داستان کوتاه به درجهای از استادی رسیده که در رماننویسی به همان پایه نرسیده است. اما من چندان قاضی خوبی نیستم، چون علاقه زیادی به رمان دارم و حتما به شکل غیرمنصفانهای به نفع رمانها رای میدهم.
شخصیت رمان «تنهایی الیزابت»، الیزابت ایدالبری، زنی مطلقه و چهلویک ساله است. الیزابت در برزخی احساسی به سر میبرد و انگار اصلا خودش را نمیشناسد و نمیداند از زندگیاش چه میخواهد. از طرفی سه شخصیت زن دیگر هم در این بیمارستان بستری هستند که ترور به زندگی آنها هم میپردازد. از نظر شما چطور این نویسنده مرد از پس روایتی زنانه و شرح و بسط دغدغههای آنها برآمده است؟
من هم به خاطر صدای زنانه و شرح بعضی جزییات از زبان ترور انگشت به دهان ماندم. در چند مصاحبهای که از او در یوتیوب تماشا کردم، او را مردی دیدم بسیار قدبلند و محجوب- حتی بعید به نظر میآمد که بلند بخندد. موقع ترجمه تصور میکردم در پس این ظاهر محجوب، چشمان تیزبینی دارد که درست مثل لیزری درون آدمها را رصد میکند و با ابزاری که از دنیاهای دیگری آورده درون آدمها را میکاود. آدمهایی که بهشان علاقهمند است، آدمهاییاند بحرانزده، آدمهای شکستخوردهای که جامعه پسشان میزند، کسانی که بدون جوانی و زیبایی، دیگر برگ برندهای در دست ندارند، کسانی که عمر خود را باختهاند. در این رمان که پر است از کاراکتر، مسائل زنان پررنگاند، اما تنها مسائلی نیستند که ترور به آنها پرداخته، در واقع بیشتر میتوان گفت ترور به بحرانهای کاراکترها پرداخته است، بیاینکه جنسیت اهمیتی داشته باشد. منتها بحران عدهای از کاراکترهایش که همان بازندگان در مسابقه اجتماعاند، مرتبط با مسائل زنان بوده و از این جهت صدای رمان قدری زنانه شده است.
برای اینکه منظورم روشن شود، فهرستوار به بحرانهای کاراکترهای اصلی اشاره میکنم: در این رمان الیزابت دچار بحران میانسالی است. دخترش، جوانا، دچار بحران نوجوانی است. لیلی با والدین شوهرش مشکل دارد. شوهرش، کنت، هم با والدینش مشکل دارد- مورد آخر تمی است که در داستانهای ترور بسیار تکرار میشود. سیلوی کلپر با اینکه تصمیم دارد با آدمهای اهل خلاف وارد رابطه نشود، عاشق مردی است اهل خلاف، به نام دکلان که او هم گرفتار نزولخوری ایرلندی است با طرز صحبتی عجیب، به نام آقای مالونی. کاراکتری که پایان رمان را رقم میزند و ورق را برمیگرداند تا به جای پایانی قابل حدس، شاهد فرودی تفکربرانگیز باشیم، دوشیزه سامسون است.
زنی بسیار معتقد که با بیرون آمدن از خانه امنش، دچار بحران بزرگی میشود، بحرانی که حتی نمیتواند از آن حرفی به میان بیاورد. درام داستان هم به دست هنری شکل میگیرد، دوست دوران کودکی الیزابت که مردی است تنها و الکلی. اما هیچیک از کاراکترها مهمتر از دیگری نیستند، چه اصلی و چه فرعی. در این کلاف درهم تنیده هیچ چیزی بیحساب و کتاب کنار هم چیده نشده و در خلال این کلاف، تصویری از فضای لندن اوایل دهه هفتاد میلادی میبینیم با جزییات فرهنگی- از جنس کفپوشی که در آن سالها مد بوده گرفته تا ستاره سریالهای رادیویی. درست به این میماند که دوربینی را درون زمان فرو برده باشیم و فیلمی با تدوینی حساب شده ببینیم. پرداختن به جزییات جای شبههای باقی نمیگذارد که در دنیایی واقعی هستیم با کاراکترهایی ملموس و بحرانهایی جدی.
ویلیام ترور داستانکوتاهنویس قهاری است که اغلب داستانهای کوتاهش الگوی داستانی چخوف را دنبال میکنند و حتی به «چخوف ایرلند» هم مشهور است. شما رمان بلند «تنهایی الیزابت» او را ترجمه کردهاید. در این اثر داستانی بلند ردپایی از نمایشنامهنویسی و داستانکوتاهنویسی روسی مشاهده کردید؟
به نظرم بیشتر از این جهت به ترور لقب «چخوف ایرلند» دادهاند که موقعیتی چون چخوف در ادبیات ایرلند دارد. البته جولین بارنز دربارهاش میگوید: «ویلیام ترور نه یکی از چخوفهای ایرلند است نه حتی تنها چخوف ایرلند. او ویلیام ترور ایرلند بود و خواهد ماند.» داستانهای ترور علاوه بر آن الگوی چخوفی، بیشتر از آن جهت به ادبیات روس، به خصوص داستانهای چخوف و تورگینف، شباهت دارند که کاراکترهای اصلیاش اغلب بازندگان و مطرودان جامعهاند.
چرا به شخصیتهای بازنده و مطرود توجه داشت؟
راستش نمیدانم. گمانم داستان از جایی شروع میشود که مشکلی وجود دارد، مگر نه؟ آنها که خوشبختاند که داستانی ندارند. در واقع آنها پس از گفتن «و آنها سالهای سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند» از داستان خارج شدهاند. آنها برای اینکه دل محبوبشان را به دست بیاورند او را برای شام به رستورانی آنچنانی دعوت میکنند و همه چیز به خوبی پیش میرود. اما پاکباختههای یکلاقبا که پورشه ندارند محبوب را به رستوران آنچنانی ببرند، پس مجبورند به جنگ اژدها بروند. با زرهی بزرگتر از هیکلشان در میدان شهر ظاهر شده و از میان جمعیتی راهی جنگ میشوند که با این آواز بدرقهشان میکنند: «نوشجان کند امشب اژدها، آن پسرک را بیهوا، آخ که تهدلش هم نمیشود پُر، بسکه این پسرک خورده باد هوا.» و بدینترتیب داستان شروع میشود.
از تمهای داستانی ترور به مشکل شخصیتها با والدینشان اشاره کردید. ترور به چه تمهای دیگری میپرداخت؟ و فکر میکنید این تمها از زندگی شخصی خودش نشات میگرفتند؟
همه کتابهایش را نخواندهام. اما در مجموع به بررسی درونیات آدمها علاقه بسیار داشت و تحت تاثیر جویس هم بود. دوست داشت ذات شر را در آدمها بررسی کند. وقتی داستانهایش را میخوانید شاید از کاراکتری خوشتان نیاید اما نمیتوانید سرزنش یا محکومش کنید یا حتی با او همذاتپنداری نکنید. آخر همه چیز برایتان شرح داده شده است، اینکه چرا آن شب به خانه نیامده یا اینکه واقعا قصد داشته به جای دستهگلی که به آب داده، دسته گلی بخرد، اینکه تمام بعدازظهرهای پانزده سالگیاش چطور گذشته و الخ. فکر کنید یک شرلوک هولمز قصهگو را با خودتان ببرید توی ذهن کاراکتری، تا ته و توی هر فکر را درنیاورد و سرچشمهاش را نیابد ول نمیکند. منتها برای اینکه ما هم از فکرهای شرلوک هولمز بهرهمند شویم، به یک شرلوک علاقهمند به قصهگویی احتیاج داریم که از قضا جناب ترور انگ همین کار است. نکته دیگری که گفتنش خالی از لطف نیست، این است که ترور شغلهای مختلفی را امتحان کرده، مثلا زمانی مجسمهسازی هم میکرده. اما یکی از کارهای اصلیاش نوشتن برای رادیو و تلویزیون و تئاتر بوده و بسیاری از داستانهایش به قلم خودش اقتباس شدهاند. نوشتههای ترور یک ویژگی دیگر هم دارند: طنز با ظرافت لابهلایشان بافته شده است. ظاهرا طنز در نوشتههای اولیهاش بیشتر جلوه میکرده است، اما به مرور طنزی پختهتر در آثارش هویدا شدند که لزوما آدم را به قهقهه وانمیدارد اما مدتی پس ذهن آدم جاخوش میکند و با لحنهای مختلف تکرار میشود و لبخندی یکبری به لبان آدم مینشاند.
اما در مورد اینکه تمهای داستانها از زندگی خودش نشات گرفته یا نه، باید گفت زندگی هر نویسندهای همان الهه الهامات است و لاجرم سرچشمه تمام چیزهایی که از خود بهجا میگذارد. نویسندگان با چهرههای مبدل در آثارشان ظاهر میشوند و هر چه در این تغییر چهره موفقتر شوند، یعنی کاربلدتر و ماهرترند. اما در مورد آقای ترور باید نگاهی به خاطراتش، «تفرجی در دنیای واقعی» بیندازیم که در سال 1994 منتشر شد و شرلوک هولمز درون را هم احضار کنیم.
گراهام گرین مجموعه داستان «فرشتگان در ریتز» این نویسنده را بعد از دوبلینیهای جیمز جویس یکی از بهترین مجموعههای داستان کوتاه نامیده است. از طرفی ویلیام ترور را با نویسندههایی مثل موپاسان هم مقایسه کردهاند. به نظر شما جایگاه ترور در ادبیات ایرلند بهطور اخص و ادبیات مدرن انگلیسیزبان بهطور اعم در چه سطحی است؟
اگر ترور را بیشتر نویسندهای انگلیسی بدانیم تا ایرلندی، پر بیراه نگفتهایم چون بیشتر عمر بزرگسالی خود را در انگلستان گذرانده است- هر چند ترور خودش را ایرلندی میدانست و میگفت خون ایرلندی در رگهایش میجوشد، بنابراین گمانم باید بگوییم جایگاه ترور در ادبیات انگلیسی زبان که قسمت اعظم ادبیات دنیا را در دل خود جا داده، کجاست. خب اگر قرار بود در عالم ادبیات انگلیسیزبان، هفت پادشاه و هفت ملکه انتخاب کنیم، حتما یکی از تاجها به ویلیام ترور میرسید. نمیدانم. البته اذعان دارم اگر عضوی از هیات داوران برای انتساب پادشاهان و ملکههای مزبور بودم، روزگار سختی میگذراندم ولی دست آخر، از آنجا که جانبداری را نمیتوانم از خودم دور کنم، حتما یکی از تاجها را به ویلیام عزیز میدادم.
استقبال از ترجمه رمان «تنهایی الیزابت» چطور بود؟ بازخوردی دریافت کردهاید؟
با توجه به شرایط ظاهرا خوب دیده شده است. چند نفری در دنیای مجازی نظراتشان را گفتهاند- در واقع ابراز لطف داشتهاند. چند نفری از دوستانم هم هنوز مشغول خواندناند و منتظرم ببینم نظرشان چیست، چون امیدوارم بیپرده باشد. اما هنوز نقدی ندیدهام. به هر حال امیدوارم کتاب به مذاق خوانندهها خوش بیاید.
اساسا این اثر را برای کدام دست خواننده مناسبتر میدانید؟
آدمها باید بسته به میلشان داستان بخوانند. نمیشود برای گروه و دستهای نسخه نوشت و کتابی را تجویز کرد و من هم چنین کاری نمیکنم. اصولا با تجویز انواع فهرستها و «بخوان و نخوان» برای کتابخوانها مخالفم، البته حساب کمی تا قسمتی کتابخوانها و کتابخوان بعد از اینها جداست. اما باید اعتراف کنم در حیصوبیص ترجمه نگران بودم نکند خوانندگانم فقط خانمهای چهلویک ساله باشند و داستان به گوش و چشم غواصان یا بیستوچند سالهها خوش نیاید، ولی خوشبختانه- دستکم تا الان- تمام نگرانیهایم پوچ بودهاند. بین همین تعدادی که خبر دارم کتاب را خوانده و پسندیدهاند، همه جور خوانندهای بود از جمله خانمی چهلویک ساله.
به اعتقاد شما در فرآیند انتخاب آثار یک نویسنده شناخته شده در یک محدوده جغرافیایی خاص تا چه اندازه آشنایی با ادبیات آن جغرافیا لازم است؟ شناخت شما از حوزه ادبیات ایرلند تا چه اندازه بود؟
اینکه نویسنده در چه دوره و زمانهایی عمر خود را گذرانده، اینکه چه وقایع اجتماعی و شخصیای بیشتر بر او تاثیر گذاشته، اینکه در بطن کدام جریان ادبی رشد کرده، اینکه جایگاه مقبولی به عنوان نویسنده داشته یا اینکه اصلا نویسندگی شغل اول و تماموقتش بوده یا نه، همه و همه مهماند و به مترجم کمک میکنند تا نویسنده را درک کند، چون باید خود را جای نویسنده بگذارد. حال آنکه چنین اطلاعاتی برای خواننده به خصوص آن دسته از خوانندگانی که به نظریه مرگ مولف پایبندند، اهمیت چندانی ندارد.
ویلیام ترور را به خاطر ادبیات خطه ایرلند انتخاب نکردم، انتخابش کردم چون دوستش داشتم. اگر کتابی را واقعا دوست نداشته باشم و عمیقا با آن ارتباط برقرار نکنم، دست به ترجمهاش نمیزنم. در ایام جوانی از این کارها کردهام. کتابهایی ترجمه کردهام که علاقهای به آنها نداشتهام و انجامشان با تجربه سر کشیدن زهر هلاهل فرقی نداشته است. اما دیگر از این شکرها نمیخورم و اگر خوردم بدانید بیتردید فریب خوردهام.
ادبیات ایرلند را به واسطه چند نویسنده، طبعا جناب جیمز جویس، خانم الی اسمیت و خانم آیریس مورداک و چند نفر دیگر میشناختم. اما پژوهش خاصی روی ادبیات ایرلند نکردم. مسیری که در ترجمه طی کردهام، حساب شده نبوده و مثلا نرفتهام سراغ فلان دوره خاص یا سبک خاص. با اینکه توصیه نمیکنم کسی مثل من نسنجیده دل به دریای ترجمه بزند، باید اعتراف کنم ملاکم تنها علاقه خواهد بود و بس. انتخاب بعدیام منوط به این خواهد بود که زلفم با کدام نویسنده گره بخورد.
چرا کتابهایی را ترجمه کردید که به نظرتان فرقی با خوردن زهر نداشت؟ ضرورتهای بازار نشر در این انتخابها تاثیر داشت؟
آدم جوان است و جاهل و میخواهد به هر قیمتی شده وارد کارزاری شود، شغل دوم و سوم دارد، دغدغه استقلال مالی دارد، این است که زهر هلاهل هم بدهید میخورد. طبعا هم ضرورتهای زندگی شخصی در این تصمیمات دخیل بودهاند و هم ضرورتهای دنیای نشر. من کارم را با ترجمه آثار غیرداستانی در حوزه هنر شروع کردم، ولی در آن دوران کمتر کتاب مصور منتشر میشد- کتاب هنر بدون عکس هم که لطفی ندارد- و کمتر ناشری رغبت داشت کتاب مترجم بینامونشانی را با هزینه گزاف چاپ چهاررنگ و کاغذ گلاسه منتشر کند. اگر هم ناشری پیدا میشد به بهانه عکس باید کتاب را میفروختی- منظورم این است که قرارداد بر اساس درصدی از پشتجلد نبود و لاجرم تجدیدچاپ بهره مالی برای من و امثال من نداشت. چندتایی هم کتاب در حوزه سبک زندگی ترجمه کردم ولی نه ترجمهشان لذتبخش بود و نه هیچ یک نان و آبی آنچنان که باید برایم به همراه آورد. بعد هم جسارت کردم و خودم را دواندوان به وصال یار رساندم و داستان ترجمه کردم. البته از ترجمه هیچ داستانی پشیمان نشدهام. اما تا دلتان بخواهد برای انواع نشریات و سایتها ترجمه کردهام و سفارشهای عریض و طویل انجام دادهام که اگر سفر به زمان میسر شود، برمیگردم و خودم را از انجام تعدادی از آنها و بعضی کتابها بازمیدارم.