حدیث دلبستگیهای بر باد رفته | اعتماد
همین سال پیش بود که رمان بسیار عالی «بند محکومین» را از کیهان خانجانی خواندیم و اکنون مجموعه داستان «یحیای زایندهرود» پیش روی ماست. با اندوهی شاعرانه و عشقی معصومانه که شاید همه ما چنین دلبستگیهای اصیلی را تجربه کرده باشیم.

حسی که در داستان «روضه الشهدا» به آدمی دست میدهد، مویه بر گذشته است با خاطراتی مانا که هیچگاه از ذهن پاک نمیشود. نویسنده برای وصل کردن تصویرها از جمله «که ناگاه شب شد» استفاده میکند. آیا این ترجیع بند حاصل روزان و شبان تلخ نیست؟ چرا پشت هر بازی، غمی لانه کرده است؟! چرا شب پرده روی هر چه که پاک و بیغلوغش است، میکشد؟! آیا چشم بستن و پنهان شدن دوستان کوچک، اشاره به این ندارد که دوران معصومیتها سپری شده است؟ نویسنده این همه را در ترجیع بند «که ناگاه شب شد» توجیه میکند.
تاریکی و سیاهی است که روشناییها و امیدها و آرزوها را از دید پنهان میکند. وقتی شب است بلدوزر میآید، وقتی شب است مستطیلی به اندازه قوطی کبریتی غولآسا حفر میکند، وقتی شب است کامیونهای پشت بسته میآیند و اجسادی را به خاک امانت میدهند و میروند. و امروز تمام کوچه و روی آن مکعب فرو شده در زمین را آسفالت کردهاند.
دیگر کسی چشمش را نمیگیرد تا دیگران از دید پنهان شوند. وقتی قهرمان/ کودک داستان در مقابل این پرسش که در آینده قصد انتخاب چه شغلی را دارد، میگوید: «معتاد» انگار تمام پارکها فقط برای این ساخته میشوند که گروهی به نابودی خویش بنشینند و شاهد نابودی دیگران باشند.
آنچنانکه آن دختر بالای سرسره با تنی آبکش، خندان درون خون خود میغلتد که ناگاه شب میشود و دنیا در چشم جوان نگرنده، تیره و تار میشود.
عالی و دردناک. داستان «پونه» را میگویم. همین هفته پیش بود که هوس کردم دست راستم که عصبش را گم کرده است و از سرشانه تا نوک انگشتان دردناک شده است، بکنم و در باغچه بکارم و دست رشد کند و رشد کند و آنقدر بالا برود که به ستارهها برسد. به نوهام گفتم، گفت خب بعدش؟! میخواستم بگویم بعدی ندارد... که داستان پونه را خواندم.
دیدم در این داستان بعدی وجود دارد و آن زندگی جاوید در چشم دیگران است و مادری که هنوز پونه را کودک/دخترکی میبیند که نمیتواند یک چادر را روی سر نگه دارد. در باغچه دستی سبز شده است که انگار میخواهد از فراز باغهای سرسبز چای و «شیطان کوه» لاهیجان بگذرد.
«روشنای یلداشبان» داستانی دیگر است. وای اگر شبی به بلندای یلداشبان باشد، وای اگر تمامی شبها با نخ و سوزنهای نامریی به هم دوخته شده باشند، آنگاه سپیدترین برف نیز علاج واقعه نیست، چون ظلمت تمام نور/ سپیدی را در ذات خود حل خواهد کرد. این بار نیز تم اصلی دو داستان پیشین تکرار میشود.
از روزنی، این به جفا کشتهشدگان، رخ مینمایند و در سکوت حرف دل خودشان را میزنند. این بار پیرزنی است که به فرزند خود قول داده است آنچه را که در زمان حیات دوست میداشته، پس از مرگش نیز آنها را تهیه و خیرات کند؛ و این همه در غروبی سخت سرد و هولناک و برفی اتفاق میافتد. رانندهای که از سر خیرخواهی او را به قبرستان
«تازه آباد» رشت میرساند، همان دردی را بر شانهها حمل میکند که پیرزن. وقتی که پیرزن وارد قبرستان میشود، دیگر هوا دارد به تاریکی میگراید و فقط سفیدی برف است که ظلمت را میکشد.
به محوطهای باز بدون حتی یک سنگ قبر میرسد. از روزنی به درون زمین میرود. جوانهایی را میبیند که در خون خود شناورند. بدنهای مشبک و آشولاش.آنها در آن دخمه گرد پیرزن جمع میشوند و از خوراکیهایی که آورده است، بهره میبرند. انگار هیچ کس پشیمان نیست. انگار اثر شلیکها، ستارههایی را بر پیشانی آنها کاشته است.
طبیعی است که پیرزن دیگر نشانی از خود بر جای نگذارد و در جهان مردگان جایی برای خود پیدا کند. داستان از زمینهای رئال به سورئال میل میکند و وهم و خیال در هم تنیده میشود. در همه جای داستان، این پیرزن است که شاهد و فاعل ماجراست و چراغ فروزنده راه و پیامرسان.
و داستان بعدی. فرهادی دل سپرده دختری از دیار بیستون. آنها به این خانواده رشتی پناه آورده بودند و پدر و مادر راوی داستان در طول زمان، نگران چند و چون زنده بودن و سلامت آنان. بالیدن این دو کبوتر عاشق از زمانی شروع میشود که شبنامههایی را رد و بدل میکنند و هر یک به دنبال ماموریت خود میدوند. «ژینا» با آتشی تندتر در این راه پرمخالفت گام برمیدارد.
از توصیف لباسهای ژینا هم میتوان فهمید که چه اندیشهای را در سر حمل میکند و میپروراند. معلوم است که پدر چیزهایی میداند و خواهر و برادر را تشنه آنچه که میداند، نگه داشته است. راوی داستان آن دو را کاملا به یاد دارد اما خواهر هنوز دنیا نیامده است، این است که با کنجکاوی به سخنان مادر و پدر گوش میدهد. مادر بار تمامی گناهان را بر دوش ژینا میگذارد؛ ناپدید شدن فرهاد. بعد در جوانی، راوی، فرهاد را در پارک میبیند و او احوال پدر و مادرش را میپرسد. با دو عصا زیر بغل که نویسنده هیچ اشارهای به چگونگی از دست دادن یک پا نمیکند که آیا در جنگ به غنیمت رفته است یا در جریانی دیگر. این همه را در داستان «قصه به سر نمیرسد» میخوانیم و به ادامهاش میاندیشیم.
داستان دیگر، داستان پلنگی است که در تاریکی زندگی خودش گیر افتاده است. کوچکترین ذره نوری از روزنی خرد بر او نمیتابد تا آن ستارههای کوچک را راهنمای خویش کند. در صورتی که زنش عاشقانه دوستش دارد اما اوست که کمر به نابودی خویش بسته است. زن آنقدر دوستش میدارد که پند و اندرز و نصیحت را یک نوع پیمانشکنی میداند.
زن سعی دارد آنقدر به او محبت کند تا او را شرمنده سازد. ابتدا وجودش را زیر بار سنگین محبت خرد کند و بعد از سر حوصله از نو بسازدش. داستان «پلنگ مهتابی تاریک» یک حدیث نفس موثر و زیباست هرچند آنچه را که ما میخوانیم همه حکایت خستگی و درد و نومیدی است اما انگار خورشیدی تابنده از امید در راه است که هرگز نویسنده بدان اشارهای ندارد. واژههایی که خانجانی در این داستان به خدمت گرفته همگی دلزده و نومید نیستند. ما میتوانیم خورشید را در چهره همسر ببینیم و اینجاست که نویسنده با برشمردن خستگیها و سرخوردگیها یک نوع هشدار نیز به خواننده میدهد چراکه این موضوع خواننده را به وحشت میاندازد: این استعداد و اینگونه در مزبله غرق شده، زیبنده هیچ انسانی نیست.
ابتدای داستان را راوی(من) تعریف میکند اما از نیمه داستان به بعد، نویسنده زمام کار را به دست دانای کل میسپارد؛ هر چند حدیث نفس را خواننده از زبان اول شخص بهتر میپسندد و باور میکند. او تمثیلی که از اثر درخشان همینگوی به دست میدهد، آرزوی رسیدن به قله است، آرزوی این است که بتواند تمام آلام و دردها را زیر پا بگذارد و بالا برود. چنین انسانی هیچگاه روی ذلت را به خود نمیبیند. به نظر من زیباترین داستان کتاب است زیرا که از عمق جان تراوش کرده است.
در داستان «به استناد پاسگاه» کیهان خانجانی محیطی آشنا در فیلمها و سریالها و زندگی را برمیگزیند. در این محیط به درستی دروغ از راست، کثافت از شرافت و حق و ناحق به خوبی نموده نمیشوند چراکه هر کسی با دلایلی کار خلاف خود را توجیه میکند.
خانجانی در تصویری که از یک پاسگاه ساخته است به ظاهر آدمها کاری ندارد بلکه آنچه که در درونشان میگذرد برایش اهمیت دارد. زن از شوهر شاکی است چون رفتار بدی با او دارد اما شاهدی برای اثبات ادعایش ندارد. افغان فغانش از دست صاحبکارش که دست بزن دارد بر هواست. پیرزنی نوهاش را گم کرده است.
راوی داستان همراه دوستش که تصادف کرده به پاسگاه آمده و دوست دارد که همه چیز به خیر و خوشی پایان پذیرد پس شاهد شدن برای زن را قبول میکند و از دوستش میخواهد که از گرفتن چک از راننده خطاکار صرف نظر کند. اصلا جهانی که او بدان میاندیشد با جهان دیگران فرق دارد، انگار که تمام ماجراهای عالم از صافی ضمیر او عبور میکند.
انگار که او گناهکار است که مردم تحمل یکدیگر را ندارند، که مردم اجحاف میکنند، که مردم دروغ میگویند و تجاوز میکنند. او اینچنین سرشته شده است و نویسنده خیلی خوب از عهده پردازش چنین عنصری برآمده است.
و داستان آخر، پینهدوزی که فرزند نارسش را در بیمارستان از دست میدهد و دچار نوعی جنون میشود. او از شهر «دهاقان» که یکی از توابع «شهرضا» است برای بردن فرزندش که چند روزی اضافی زیر دستگاه نگه داشته شده به اصفهان میآید. در بیمارستان به جای فرزندش «یحیی» جعبه کفشی را به او تحویل میدهند. آگاهی از فوت فرزند او را به روانپریشی میکشاند.
نویسنده با ورق زدن خاطرات او با زنش که آرزوی پسری با نام یحیی را داشته، لحظات طاقتسوزی از محبت پدر را رقم میزند.
مرد در خیال خود جعبه را به آب زاینده رود میسپارد به امید اینکه در قبرستانی خیس با نام «مرداب گاوخونی» دفن شود. داستان، حدیث دلبستگیهای بر باد رفته است. عشقهای ساده و زن و شوهری فرودست که همه چیز را در چهره کودکی میجویند که هرگز چشم به روی آنها نمیگشاید.
تمام داستانهای این مجموعه موجز و زیبا هستند. آنچه که باید نوشته شود، نوشته شده. نویسنده با استادیای که در کارش دارد، مجموعهای پر از درد و حسرت و مبارزه و خون را به خواننده امانت داده است. باشد که قدر نویسندگانی چون کیهان خانجانی در جامعه کتاب نخوان ما دانسته شود.