[داستان کوتاه]

از مجموعه
کلاغ آخر از همه می‌رسد | اعظم رسولی | کتاب خورشید

خانم پائولاتیم | ایتالو کالوینو   کلاغ آخر از همه می‌رسد  [The Crow Comes Last]

 

برای شصت ثانیه عقربه‌های سیاه ساعت‌های برقی شهر، قرص و محکم و همزمان، با خیزی کوتاه، خود را به سوی دقیقه‌ی بعد پرتاب می‌کنند. هوپ! چشمان چهارگوش ساعت‌ها با ارقامی که بر روی آنها درحرکت‌اند، ناگهان پلک می‌زنند و شماره‌ی دیگری بر رویشان ظاهر می‌شود. هوپ! چراغ راهنمایی، درست مثل سکسکه، ناگهانی و با فاصله‌های منظم، سبز می‌شود و دوجین دوجین آدم‌ پایشان را روی پدال گاز فشار می‌دهند. هوپ! ترامواها ترمز می‌کنند و کنار جدول پیاده‌روها متوقف می‌شوند و از پله‌های در، به اندازه‌ی تعداد پای مسافرانی که بر سرشان می‌کوبند، صدای ضربات فلزی شنیده می‌شود، هوپ! هوپ! هوپ!

درهای گردان بانک‌ها روی پاشنه‌ی خود می‌چرخند و در آکواریوم شیشه‌ها، چرخ و فلکی بی‌پایان از ماهی‌های پالتوپوش و کلاه بر سرِ شناور، دور می‌شوند و قطار قطار فنجان قهوه‌ی اسپرسو از نوک بخارآلود ماشین‌های قهوه عبور می‌کنند، و بر سراشیبی براق پیشخوان رژه می‌روند، ته مانده‌های کدر شکر در ظرفشویی‌ها غرق می‌شوند؛ حال، اتومبیل‌ها به سوی چراغ راهنمایی بعدی و چراغ بعد از آن، و باز هم بعد آن پیش می‌روند، چراغ‌های قرمز یکی پس از دیگری، جای خود را به سبز می‌دهند تا آخرین چراغ راهنما که هرگز کسی نمی‌تواند به آن برسد و باز با روشن شدن چراغ قرمز، صدای ترمز ماشین‌ها در طول آن صف طولانی به گوش می‌رسد. خورشید به خیابان‌ها سایه روشن می‌زند، چرخ و فلکی از گردو غبار در هوا برپاست. خانم پائولاتیم، مقابل کارخانه‌ی داروسازی پائولاتیم اس.آ، از ماشین پیاده می‌شود.

کلاه لبه‌دار راننده از سقف ماشین بیرون زده است. «خانم پائولاتیم، منتظرتان بمانم؟»

ـ البته آتّیلیو، ممنونم آتّیلیو.

روی شیشه‌ی در ورودی، انعکاس پیاده روی مقابل، تا بدانجا که جای خود را به انعکاس دکه‌ی روزنامه‌فروشی و پمپ‌بنزین بدهدف کشیده می‌شود. انعکاس زمین زیر میز نگهبان از حالت عمودی خارج شده و تقریباً همسطح زمین می‌شود: «روز بخیر، خانم پائولاتیم.»

ـ روز بخیر کاستانزو.

پادویی از جا می‌پرد تا در شیشه‌ای سرسرا را برای او باز کند: «روز بخیر خانم پائولاتیم!» خانم پائولاتیم در کوچک فنری را که رو به حیاط باز می‌شود، هل داده و می‌گوید: «روز بخیر.»

فنرِ در، مثل کمانی خم می‌شود و خانم پئولاتیم در نور و همهمه، ظاهر می‌شود. طبق معمول، می‌خواهد با اجتناب از اتاقهای انتظار سالن‌ها و بخش‌های مدیریت که با موکت مخملی پوشیده شده و با چوب‌های نوغان تیره ـ روشن و موزائیک تزیین شده‌اند، از میان شرکت پرجنب و جوشش بگذرد.

صندوق‌ها وسط زمین و هوایند و سوار بر پاهایی کج و معوج پوشیده در شلوارهایی مندرس که با قدم‌هایی کوتاه و سریع و تقریباً به دو حرکت می‌کنند، به طرف کامیون حمل می‌شوند. از اتاقک تاریک و پر سر و صدای کامیون، بازوهای برهنه‌ی درشتی بیرون می‌زنند.

ـ روز بخیر خانم پائولاتیم!
ـ روز بخیر.

جعبه‌ها گویی سر خم می‌کنند و روی پاهای لرزانی که به مسیر کوتاه خود ادامه می‌دهند جای خود را محکم می‌کنند.
ـ روز بخیر ... خانم پائولاتیم!
ـ روز بخیر.

شیشه‌بندهای انبار، نور را منعکس می‌کنند و با ضربات چکش به لرزه در می‌آیند. سر میخ‌ها، سرانگشتان و چکشها بر لبه‌ی جعبه‌ها سُر می‌خورند.
ـ تق! تق! تق! روز بخیر ... تق! خانم پائولاتیم ... تق!
ـ روز بخیر.

بسته‌ها مثل یک سری بشقاب پرنده به صندوق‌های بخشِ بسته‌بندی می‌رسند. دو دست هر یک از آنها را مثل انبر می‌گیرد و چون منجنیق پرتابشان می‌کند.
ـ هوپ! روز بخیر، خانم پائولاتیم! هوپ! روز بخیر، خانم! هوپ!
ـ روز بخیر! روز بخیر!

روی میزهای بخش بسته‌بندی،‌ وسط هر ورقه‌ی کاغذی یک عالم دستِ زنانه و قوطی‌های استوانه‌ای که داخل جعبه‌های مقوایی‌شان جای گرفته‌اند، کپه می‌شوند تا اینکه زن‌ها دست‌ها را عقب کشیده و تنها توده‌های کاملاً مکعب‌شکلی بر جای می‌مانند که بلافاصله در میان دست‌های زنانه ناپدید می‌شوند. دست‌هایی که لبه‌ی کارتن‌ها را تا کرده و برچسب "قرص‌های پائولاتیم" کارخانه را بر آن می‌چسبانند.
ـ روز بخیر، خانم پائولاتیم! روز بخیر، خانم پائولاتیم!
ـ روز بخیر!

کلاه‌سفیدها روی غلتک خم شده‌اند، قوطی‌های استوانه‌ای که داخل جعبه‌های مقوایی بسته‌بندی شده‌اند و نیز قوطی‌های استوانه‌ای که باید بسته‌بندی شوند، قوطی‌های استوانه‌ای که باید داخلشان پنبه گذاشته شود، قوطی‌های استوانه‌ای که باید حاوی دوازده قرص باشند و قوطی‌های استوانه‌ای که باید برچسب "پائولاتیم "بر آنها زد. زن‌های کارگر از این سر تا آن سر شق و رق ایستاده‌اند، به غیر از یک نفر که مراقب گروه است و در اطراف می‌چرخد و تنها اوست که از طرف همه می‌گوید:
ـ روز بخیر، خانم پائولاتیم!
ـ روز بخیر.

اتوکلاوهای بی‌حرکت مثل فیل‌هایی هستند که تحت فشار داخلی قرار گرفته‌اند و تنها عقربه‌های فشار سنجشان است که مثل ماهی‌های قرمزی درون تُنگی شیشه‌ای، در نوسانند. دستگاه قالب زن، روی خمیر صاف و یکدست دارو، می‌کوبد و بلند می‌شود و پس از آنف این خمیرهای قالب زده‌ی گرد تا انتهای دستگاه پیش می‌روند و به شکل قرص خارج می‌شوند. غبار خمیر، مکیده شده امّا همچنان ابری غیرقابل مکش در هوا پخش می‌شود که تمامی خواص دارویی قرص‌ها را دارد.

ـ آوچ! آوچ! روز بخیر، خانم ... آوچ! .. پائولاتیم!
ـ روز ...
هوای آسانسور پرسنل، بالا که می‌رود، مثل هوای کوهستان می‌شود.
ـ بفرمایید خانم پائولاتیم.
ـ ممنونم.

صفحات کاغذ زیر چکش‌های نرم ماشین‌های حساب پر از اعداد و ارقام می‌شوند. «روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.» و با خطوط درهم فشرده و زیر رگبار ماشین‌های تحریر به سیاهی می‌زنند. «روز بخیر خانم پائولاتیم! روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.»

پشت در"دبیرخانه‌ی خصوصی بازرگانی پائولاتیم " بر روی ماشین تحریر نامه‌ای ناتمام چون پرچمی سفید رها شده است.

علامت "لطفاً در بزنید "، نود درجه می‌چرخد و خانم پائولاتیم شوهرش را می‌بیند که منشی خود را در آغوش گرفته است.

ـ آه! خوک کثیف!
ـ نه! اُتاویا! صبر کن! من ...
در کوبیده می‌شود: علامت "لطفاً در بزنید" از روی میخ می‌افتد.
صدای تق‌تق ماشین‌های تحریر و ماشین‌های حساب، چون پرچینی انبوه که هیچ صدای دیگری از آن شنیده نمی‌شود، ادامه می‌یابد.

«روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.»

آسانسور در عمق پرتگاه خود فرو می‌رود. «به این زودی برگشتید خانم پائولاتیم؟»، «روز بخیر.» دستگاه قالب زن، خستگی ناپذیر بر قرص‌ها می‌کوبد. کسی سرفه می‌کند. «آوچ ... روز بخیر خانم پائولاتیم ... آوچ ...»

قوطی‌های استوانه‌ای به حالت افقی، عمودی، افقی، عمودی رد می‌شوند. «روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.»
کاغذهای بسته‌بندی با خش‌خش خشکی دور جعبه‌ها پیچیده می‌شوند. «روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.»
بسته‌ها مثل بشقاب پرنده در هوا به پرواز در می‌آیند. «هوپ! هوپ! روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.»

ضربات چکش میخ‌ها را بمباران می‌کنند: «تق! تق! روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.» جعبه‌ها به سرعت به طرف کامیون برده می‌شوند. «روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.» نگهبان از جا می‌پرد. تخت کفش‌های نگهبان روی زمین بند نمی‌شوند و شیب تندی پیدا می‌کنند. «روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.»

در ماشین فوراً باز می‌شود. «در خدمتم خانم پائولاتیم.»، «فوراً برو خونه!»

چراغ‌های راهنمایی، سبز و قرمز و سبز و قرمز می‌شوند و تکه‌های تصاویر ساکن و متحرک، همه و همه با هر قطره اشکی که از خشم در چشمانش جمع می‌شود و فرو می‌ریزد، شکل خود را از دست داده و دوباره شکل می‌گیرند. و بدین ترتیب راه، میانِ سایه روشن‌ها سپری شده و سرانجام دروازه‌ی بزرگ "ویلای اُتاویا "پس از سومین صدای بوق باز می‌شود.

ـ روز بخیر خانم پائولاتیم!
ـ روز بخیر.
پمپ آبپاش، چمن را آبیاری می‌کند. «روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.»
شن‌کش‌ها روی ریگ‌های خیابان ویلا راه ماشین باز می‌کنند. «روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.»
ضربات چوب روی قالی‌هایی که از بالکن آویزانند، یورتمه می‌روند. «روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.»

سایه‌ی سرسرا مثل نیم‌تنه‌ی سرخ و سفید مرد خدمتکار راه راه می‌زند. «روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.»
لیوان‌های روی میزی که خدمه مشغول چیدن آن هستند، جیرینگ جیرینگ صدا می‌کنند. «روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.»
روی مرمر پله‌ها، کهنه پارچه‌ی زن کارگر پهن است و انعکاس رنگارنگ نور، پله‌های مرمرین را می‌پوشاند. «روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.»
در اتاق، تخت دو نفره مرتب است و رو تختی گلدوزی شده دست نخورده. چه آرامشی!

همین که کشوی پاتختی را می‌کشد، دسته‌ی عاجی تپانچه نمایان می‌شود. تپانچه داخل کیف می‌رود. درِ کیف بسته نمی‌شود. تپانچه به طرف کشو می‌رود. به طرف کیف برمی‌گردد و در کیف حبس می‌شود.

از اتاق دیگر صدای سولفژ پیانو می‌آید. وقت درس موسیقی جان فرانکوی کوچولوست. سولفژ پیانو، ناگهان قطع می‌شود. استاد پیانوی جوان و رنگ‌پریده، از روی صندلی می‌پرد: «اوه، روز بخیر خانم پائولاتیم!»
ـ سلام مامان.
ـ جان فرانکو، برو تو باغ بازی کن.
ـ هورا! استاد به امید دیدار.

«امّا خانم پائولاتیم ... داشتیم تمرین‌ها رو مرور می‌کردیم خانم پائولاتیم ...» سرخی غیرموجّهی گونه‌های لاغر استاد را فرا می‌گیرد و با حجب و حیایی عصبی با کلیدهای پیانو بازی می‌کند. صدای دینگ‌دینگ بلند می‌شود. «آخه داره پیشرفت می‌کنه ... چی می‌فرمایید؟ آخه، خانم، خدایا، خانم ... چرا منو نگاه ... چطور می‌تونی ...»

دیگر صدایی از کلیدهای پیانو برنخاست. «خانم پائولاتیم! ... من ... من ... خانم!» فشار سنگینی روی همه‌ی کلیدهای پیانو وارد می‌شود. صدای بلوم بلوم از آنها بر می‌خیزد.

ـ خانم پائولاتیم! اُتاویا! من ...

در این گیر و دار ماشین‌های حساب همچنان شصت شماره در دقیقه می‌زنند. «روز بخیر جناب پائولاتیم!»، «روز بخیر.» دستگاه‌های قالب‌زن هزار و هفتصد قرص در روز بیرون می‌دهند. «روز بخیر جناب پائولاتیم!»، «روز بخیر.» ساعتی سیصد و پنجاه بسته قوطی استوانه‌ای بسته‌بندی می‌شوند. «روز بخیر جناب پائولاتیم!»، «روز بخیر.» درِ صندوق‌ها با ضربات چکش بسته می‌شوند. «تق! تق! تق! تق!»، «روز بخیر.» صندوق‌ها کامیون را پر می‌کنند.

ـ روز بخیر جناب پائولاتیم!
ـ زود ماشینو بیارید.
ـ کجا دستور می‌فرمایید. جناب پائولاتیم؟
ـ برو خونه.
همه‌ی چراغ‌های راهنمایی یکی پس از دیگری قرمز می‌شوند.

دروازه‌ی بزرگ "ویلا اُتاویا" با تأخیر باز می‌شود: «روز بخیر جناب پائولاتیم!»، «روز بخیر.» پمپ آبپاش، رنگ سبز چمن را جلا می‌دهد. «روز بخیر جناب پائولاتیم!»، «روز بخیر.» ضربه‌های چوب، ابری از گرد و غبار در هوا می‌پراکنند. «روز بخیر جناب پائولاتیم!»، «روز بخیر.» میز چیده شده است. «روز بخیر جناب پائولاتیم!»، «روز بخیر.» روی پله‌ها، خاک اره مرمر را خشک می‌کند. «روز بخیر جناب پائولاتیم!»، «روز بخیر.»

کشوی پاتختی خانم پائولاتیم باز است. از تپانچه‌ی دسته عاجی کوچک اثری نیست. در کشوی پاتختی دیگر موزِر بزرگی قرار دارد. موزر بزرگ داخل جیب کت جای می‌گیرد. از جیب کت بیرون می‌آید ... به کشو باز می‌گردد. داخل جیب باز می‌گردد. با اینکه ساعت درس موسیقی جان فرانکوی کوچولوست، از اتاق، دیگر صدای پیانو نمی‌آید. زمزمه‌ی مبهمی به گوش می‌رسد! زمزمه‌ی مبهم!

ـ آه! اُتاویا! تو! چطور می‌تونی!

بازوان استاد ناگهان از هم باز می‌شود و با آرنج به ردیف کلیدهای پیانو می‌خورد. بوووووووووووم. جابه‌جایی هوا که با کوبیدن در ایجاد می‌شود صفحاتی را که روی میز نُت قرار دارند در همه‌ی اتاق پخش می‌کند.

بیرون از آنجا هنوز هم بر روی فرش‌ها می‌کوبند. «روز بخیر جناب پائولاتیم!»، «روز بخیر.»
شن‌کش‌ها رد لاستیک‌ها را محو کرده‌اند «روز بخیر جناب پائولاتیم!»، «روز بخیر.» چمن را آن‌قدر آب داده‌اند که همه‌جا غرق آب است. «روز بخیر جناب پائولاتیم!»، «روز بخیر.»

در دورافتاده‌ترین گوشه‌ی باغ قفس بزرگی پر از پرندگان حارّه‌ای وجود دارد. دستگاه خنک‌کننده‌ای هوای آنجا را خنک می‌کند. مرغ مگس‌ها با دم‌هایی رنگارنگ، قرقاول‌هایی به رنگ آبی، کبک‌های آفریقایی گوناگونی که با دراز کردن محتاطانه‌ی گردن از رخوت بیرون می‌آیند، پرها را یک به یک باز کرده و شروع می‌کنند به چهچه و آواز.

گرد و غبارِ برخاسته از ضربات چوب دوباره بر روی قالی‌ها می‌نشیند. «روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.» شن‌کش‌ها در اتاقک ابزار محبوس می‌شوند. «روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.» پمپ آب چون ماری که می‌خواهد به خواب رود، چنبره می‌زند. «روز بخیر خانم پائولاتیم!»، «روز بخیر.» در دورترین گوشه‌ی باغ قفسی است با مجموعه‌ای از پرندگان حاره‌ای. توکان‌ها با منقارهای بزرگ نارنجی‌رنگشان و دُم چتری‌ها با دم‌های لمس‌نشدنی‌شان بال می‌زنند و شگفت‌زده فریاد می‌کشند: هرگز آن موقع کسی به دیدنشان نمی‌آمد.

در این گیرودار دستگاه قالب‌زن همچنان به جدا کردن قرص‌ها مشغول است، بسته‌ها با برچسب "پائولاتیم" صندوق‌ها را پر می‌کنند، و صندوق‌ها در کامیون جمع می‌شوند.
جناب پائولاتیم دهانه‌ی موزِر بزرگ را از دسته‌ی پلاستیکی عینکش گذرانده و به شقیقه‌اش نزدیک می‌کند. حالا پرندگان بهشتی، طوطی‌های کاکلی، مرغ مگس‌ها همگی ساکت‌اند.
خانم پائولاتیم از کیف کوچکش تپانچه‌ی کوچک دسته عاجی‌اش را بیرون می‌کشد.

ـ کورادو، اگه خودتو بکشی، می‌کشمت.
دست جناب پائولاتیم که موزِر بزرگ را در مشت دارد به آرامی در طول درز شلوارش پایین می‌افتد.

عقربه‌های فشارسنج‌ها همچنان در نوسان‌اند. ماشین‌های تحریر جمله‌ی "به استحضار جنابعالی می‌رساند "را تایپ می‌کنند. قالی‌ها از بالکن‌ها جمع می‌شوند، بسته‌ها پرواز می‌کنند، «هوپ! هوپ!»، کت سفید جایش را به کت راه راه سرخ و سفید می‌دهد. خانم پائولاتیم دهانه‌ی تپانچه‌ی دسته عاجی‌اش را روی شقیقه، که دسته‌ای موی مسی رنگ آن را پوشانده، می‌گذارد. پرندگان خاموش می‌شوند.

دهانه‌ی موزِر بزرگ که در دست جناب پائولاتیم است، بالا می‌رود.
ـ اُتاویا، اگه خودتو بکشی، می‌کشتمت.
تپانچه‌ی دسته عاجی به آرامی در امتداد آستر پالتو پوست پایین می‌افتد. جان فرانکوی کوچولو و دختر باغبان توپ بازی می‌کنند. توپ تا زیر قفس پرندگان قِل می‌خورد: «آه، اونجا رو، مامان و بابا رو!»

ـ چی کار می‌کنن؟
ـ دوئل می‌کنن، دوئل!
ـ الان شلیک می‌کنن؟ بگو ببینم الان شلیک می‌کنن؟
ـ نه، زیادی به هم نزدیک شدن ...
دو تپانچه روی شن‌ها می‌افتند.

ـ چرا همدیگه رو بغل کردن؟ چرا دارن می‌رن؟
ـ تپانچه‌ها رو برداریم؟
ـ آره، زود باش.
ـ چی بازی کنیم؟
ـ چی بازی؟
ـ بازی جنایتکارانِ کوچولو!
ـ آره، زود باش.

پرندگان بال‌های لاجوردی و فیروزه‌ای‌شان را به شیشه‌ی قفس خنکشان می‌زنند و با تمام وجود چهچهه سر می‌دهند. دو بچه دهانه‌ی هفت‌تیرها را به سوی هم نشانه می‌روند و مثل سرخپوست‌ها آنها را به رقص در می‌آورند و می‌خوانند: «مارس و آوریل، ماه جنایتکاران کوچولوست، مه و ژوئن که از راه می‌رسن اونا تفنگ به دست می‌گیرن!»

ـ بیا هوایی شلیک کنیم! هوایی!
ـ آره، زود باش.

جان فرانکو شیشه‌ی قفس را باز می‌کند. پرندگان، گیج و منگ، لحظه‌ای بی‌حرکت می‌مانند. «کیش کیش!» خیلی رنگارنگی از قرقاول‌های نقره‌ای، پرندگان دریایی نادر و طوطی‌های آبی‌رنگ از قفس به بیرون پرواز می‌کنند و همگی با هم در آسمان اوج می‌گیرند. بچه‌ها ماشه‌ها را می‌کشند و شلیک می‌کنند. دسته‌ی پرندگان در هوا اندکی از هم فاصله می‌گیرند، چند پر سرخ و سبز و رنگارنگ چرخ زنان پایان می‌افتد امّا هیچ پرنده‌ای نمی‌افتد. بچه‌ها شلیک می‌کنند، تمام گلوله‌های خشاب را خالی می‌کند امّا دسته‌ی پرندگان دیگر دور شده است.

سوت نیم‌روز در کارخانه به صدا در می‌آید. از در خروجی مربوط به کارکنان "کارخانه‌ی پائولاتیم اس.آ " دسته دسته دوچرخه و موتورسیکلت و موتورگازی بیرون می‌آیند و همه‌ی خیابان را اشغال می‌کنند. اینان نیز در گروهی بزرگ و بهم فشرده در کنار هم به راه می‌افتند. گروه پرندگان که در آسمان به پرواز در آمده‌اند، درست بالای سر آنها می‌رسند. حال، پره‌های چرخ‌های موتورهای گازی هماهنگ با پرهای قوس و قزحی بال‌های پرندگان پیش می‌روند: بالای سر کارگران خاکستری‌پوش و سیاهپوش، این ابر پرندگان رنگارنگ، گویی ترانه‌ای است بی‌کلام و بی‌آهنگ که بر لبان آنها جاری می‌شود، ترانه‌ای که خود یارای خواندنش را ندارند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...