آنچه خواهید خواند بریده‌ای از نامه سیدحسن تقی‌زاده در کتاب «نامه‌هایی از تبریز» [Letters from Tabriz: The Russian Suppression of the Iranian Constitutional Movement] اثر ادوارد براون [Edward G. Browne] است. شرحی درباره مشروطه‌خواهان تبریزی‌ که در روز عاشورای 1330 ه.ق. به دست قشون متجاوز روس به شهادت رسیدند. این بریده توسط امید حسینی از متن ترجمه‌ی حسن جوادی از این کتاب انتخاب و در کانال تلگرامی‌اش منتشر شده است:

نامه‌هایی از تبریز» [Letters from Tabriz: The Russian Suppression of the Iranian Constitutional Movement] اثر ادوارد براون [ Edward G. Browne]

ضیاء‌العلما، اسمش میرزا ابوالقاسم به سن سی و پنج تقریبا. متحلی به انواع فضایل و کمالات و متصف به اخلاق حمیده و دارای علوم و فنون و فضل و کمال و متبحر در علوم قدیمه و متتبع در فنون جدیده، نسبت به عالم ایران، از فضلای درجه اول بود. زبان فرانسه و روسی را کاملا و قدری انگلیسی می‌دانست. تجددپرست و مشروطه‌طلب و‌ وطن‌پرست بود. از ابتدای مشروطیت ایران از پیشروان بوده. در این اواخر چندین کتاب قانونی و حقوقی فرانسه به فارسی ترجمه کرده بود. عیالش چند روز پیش از این واقعه وفات کرده بود و خودش مشغول ماتم و عزای او بود که روس‌ها به خانه‌اش ریخته و گرفتار کردند. ضیاء‌العلما را هم مثل سایرین پیش از اعدام خیلی زده بودند و در موقع اعدام بنا به روایت کسی که دیده بود و گفتگویش را شنیده، رویش ورم بزرگی داشت. اولاد یگانه مادرش بود و بعد از شهادت، مادرش در حالت جنون و مرگ است و بسیار بی‌تاب است.

محمدقلی خان، خالوی ضیاءالعلما: تقریبا به سن چهل و پنج یا قدری بیشتر. از قدمای مامورین دولت و بسیار آدم فقیر و ساکت و بی‌طرف و غیرمعروف بود. کاری به هیچ کار نداشت. اگرچه خیلی مشروطه‌طلب بود. واقعه قتل او از غرائب است. زیرا مشارالیه سهوا اعدام شده. بدین ترتیب که او از کثرت علاقه و محبتی که به خواهرزاده‌ی خود یعنی ضیاء‌العلما داشت، در موقع بردن ضیاء‌العلما به پای دار، دنبال او افتاده و او را در آغوش کشیده، می‌گفت: نمی‌گذارم به تو زحمت و اذیتی بدهند و شهادت می‌دهم که تو به هیچ کاری دخالت نداشته‌ای. چون به پای دار می‌رسند، محمدقلی‌خان بنای التماس و الحاح و جزع و فزع از برای خواهرزاده خود می‌گذارد و استخلاص او را رجا می‌کند که یک‌مرتبه خود او را نیز گرفته به دار می‌زنند.

ثقةالاسلام مرحوم شهید، اسمش میرزا علی.[میرزاعلی تبریزی] شرح و تفصیل ترجمه حال این فاضل بی‌نظیر و مجتهد تجددپرست و وطن‌دوست را یک کتاب بزرگ لازم است. اینجا چند کلمه از تفصیل شهادت و گرفتاریش که به تازگی از یک ماخذ موثقی شنیده‌ام ذکر می‌کنم. روایت به یک واسطه منتهی می‌شود به ترجمان قونسولگری روسیه که خود ثقه‌الاسلام را در محکمه نظامی روس استنطاق کرده بود. بعد از آنکه مشارالیه را عصر روز تاسوعا یعنی نهم محرم از خانه‌اش روس‌ها برداشته به قونسولخانه می‌برند، در حضور دو سه نفر صاحب منصب و قونسول که با کمال بی‌حیایی اسم آن را محکمه می‌گویند، از او می‌پرسند: چرا به طهران تلگراف کردید که روس‌ها در شهر مردم را می‌کشند و تجاوز می‌کنند؟
با کمال وقار و عظمت می‌گوید که آیا مرا می‌شناسید؟
می‌گویند: بلی، ملا هستی.
می‌گوید: ملا یعنی رییس مذهبی مسلمانان، پس تکلیف ملا این است که هرجا دید به مسلمانان صدمه‌ای وارد می‌آید، اظهار کند و در مصیبت مردم شریک و به تخفیف بلای آنها بکوشد. من غیر از این کاری نکرده‌ام.
می‌گویند: ولی شما ضد روس چرا تلگراف کردید؟
می‌گوید: ضد روس نبود. اظهار امر به دولت خودمان و استمداد اصلاح از آنها بود. ولی این را هم کتمان نمی‌کنم که از روس‌ها هم چندان خوشم نمی‌آمد و استیلای آنها را مکروه می‌داشتم.
قونسول گوید: بس است، کافی است.

شهدای عاشورای تبریز

آن وقت برمی‌دارند و با قزاق‌ها به باغ شمال که مقر اردوی روس است می‌فرستند. او را خیلی می‌زنند، عمامه از سرش می‌افتد، در موقع اعدام در سرش ورم بزرگی بود که اثر ضرب بوده است. روز عاشورا هر هشت نفر را در گاری تخته‌ای گذاشته و آورده بودند. در سربازخانه کمال متانت و نهایت وقار و تمکین فوق‌العاده‌ به خرج می‌دهد. اصلا نیز خیلی موقر و محترم و بسیار سنگین بود. در قونسولخانه نیز با کمال بی‌اعتنایی حرف زده بود. در سربازخانه اجازه‌ی یک نماز خواسته بود و وضو ساخته نماز کرده بود. شهدای دیگر نیز به او اقتدا نموده و نماز کرده بودند. بعد یک سیگار خواسته بود. بعد از کشیدن سیگار، طناب به گردنشان، پیش چشم هم انداخته بودند. شیخ سلیم قدری جزع می‌کرده، ثقه‌الاسلام او را با کمال وقار تسلیت و دلداری داده بود. معروف است که ثقه‌الاسلام به اطمینان حرف قونسول انگلیس که گفته بود و اطمینان داده بود که با کسانی که سلاح برنداشته‌اند کاری نخواهد شد، در خانه نشسته و امنیت پیدا کرده بود.

شیخ سلیم، تقریبا به سن پنجاه سال. از علمای تبریز بود. از واعظین مشهور. به عضویت انجمن ایالتی منتخب شد و تا روز شهادتش وکیل ملت در انجمن بود. در حادثه اخیر به هیچ‌وجه اشتراک نداشت. جمعی از مستبدین او را گرفتار کرده و تسلیم کردند و پیش از اعدام، مشارالیه را خیلی زده بودند، به قدری که می‌گویند اگر هم به دار نمی‌زدند، خود می‌مرد. این بدبخت را بیشتر از همه اعدام‌شدگان در دست روس اذیت کرده بودند. در نفس آخرش پیش از اعدام همینقدر گفته بود: ای ملت، در راه شما جان می‌دهیم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...