49
میان سپاه اندر آمد چو گرد / سران را سر از تن همی دور کرد
رستم چون طوفانی سهمگین به لشکر دیوان تاخت و با شمشیر بی‌درنگ به هر دیوی که می‌رسید سرش را می‌زد. دیوان محافظ غار چون این بدیدند پا به فرار نهادند و راه غار باز شد. پهلوان به درون غار پا نهاد. غار بسان دوزخ تاریک بود، چنان تیره که چشم یل سیستان چیزی نمی‌دید. لختی ایستاد و چشمانش را بمالید و به هر سوی غار نظر کرد، درون تاریکی خفته دیوی دید به بزرگی کوه! رخسارش بسان شبه بود و چون شیر مو داشت. ناگهان دیو جنبید و خود را به‌سوی رستم کشانید. تهمتن دید کوهی سیاه به‌سوی او می‌خرامد، ترس در دل یل سیستان خانه کرد، ناگهان رستم خروشی سر داد و چون فیلی خشمگین شمشیر تیزش را به میان دیو کشید و به نیروی ایزدی یک پای دیو از تنش جدا شد. دیو پای بریده با رستم درآمیخت و هرچه زور در بازوی داشتند بر هم آوردند. در آن کارزار بزرگ رستم در دل گفت: اگر امروز جان بدر برم تا جاودان جهان مرگ را نخواهم دید. دیو نیز در دلش گفت: اگر از چنگ این اژدها برهم با پای بریده‌ام از مازندران خواهم گریخت.

دیو

دیو تنها امیدش لختی رهاشدن از چنگ رستم بود تا مگر از غار بگریزد که ناگهان رستم بر لب نام پاک خداوندگار را آورد و نیرویش صدچندان شد و نره‌دیو را از زمین برداشت و بالای سر برد و سخت بر زمین کوفت و در آنی خنجر از میان برکشید و در قلب دیو فرو کرد و جگرش را درآورد. خون تمام غار را بگرفت، گویا لشکری را سربریده باشند. رستم از غار بیرون جست و بر بالای سر اولاد آمد و بندهایش را بگشاد و جگر دیو را در دست وی نهاد و گفت: به‌سرعت به‌سوی کاووس‌شاه می‌رویم. اولاد شگفت‌زده به رستم گفت: ای نره شیر! جهانی به زیر شمشیرت آوردی! از امروز بزرگ‌ترین افتخار من همین جای بندهای توست که بر تنم مانده! یاد داری روز اول که اسیرت شدم به من نوید شاهی مازندران دادی؟! شک ندارم شیر نری که صورتش بسان شاهان است بر سر پیمانش می‌ماند! رستم به او گفت: ای اولاد، مازندران را کران تا کرانش را به تو خواهم داد اکنون تا تو پادشاه مازندران شوی یک کار دیگر مانده و آن‌هم اسیر کردن شاه کنونی است و انداختنش در چاه.

رستم بَرِ کاووس رسید و به شهنشه گفت: ای شاه! بدخواهت را کشتم و جگرش را پاره کردم. کاووس‌شاه به رستم هزار آفرین داد و چنین گفت: مادری که چون تو فرزند زاید جز آفرین هیچ‌چیز دیگر نباید بَرَش گفت. منِ پادشاه بختیارم که فیلی شیرافکن چون تو افسرم هست، پس ای پهلوان به چشمم از خون‌جگر آن دیو بچکان تا روی تو را دگربار ببینم. چون از آن خون بر چشم کاووس چکاندند چشمانش روشنایی گرفت، پس تختی از عاج فیل آوردند و کاووس را بر آن نشاندند و تاج شاهی بر سرش نهادند و گرداگردش رستم و دیگر پهلوانانش چون طوس و فریبرز و گودرز و گیو و رهام و گرگین و فرهاد حلقه زدند.

هفت روز بزم شاهی گرفتند و روز هشتم شاه و پهلوانان و سپاهیانش بر پشت اسب‌هایشان نشستند و شمشیر کشیدند و به شهرهای مازندران تاختند و شهرها را یک‌به‌یک سوزاندند. پس از چندی کاووس‌شاه به لشکریان گفت که دیگر کشتار بس است، زیرا ایشان مکافات عمل خویش را بدادند؛ اکنون باید قاصدی نزد شاه مازندران بفرستم تا وی به اطاعت ایران درآید. پس کاووس‌شاه دبیر را فراخواند و نامه‌ای چنین برای شاه مازندران بنوشت:

آفرین بر یگانه دادگر که از مهر او هنر در گیتی پدیدار شد. او زمین و آسمان را آفرید و بر انسان خرد بخشید و در خُلق آدمی مهربانی و جنگجویی نهاد. هم آن خداوندی که خورشید و ماه را می‌گرداند و به ما شهنشهی بخشید. ای شاه مازندران! اگر پادشاهی دادگر باشی و دین ایزدپرستی برگزینی از تمام جهان و جهانیان جز آفرین نخواهی شنید؛ اما اگر بدی پیشه کنی و به جنگ ایزد برخیزی از چرخ بلند سرزنش بر سرت خواهد بارید.
سزای پناه‌بردن به جادو و دیوان را تو دیدی، اگر انسان خردمندی باشی باید خرد آموزگارت گردد. اگر خواهانی در مازندران شاه بمانی باید چون زیردستان به دیدار ما بیایی و از این ‌پس باج‌وخراج به ما بپردازی.

پس کاووس‌شاه فرهاد پهلوان را فراخواند و فرمود این نامه را ببر سوی شاه مازندران. فرهاد نامه را بگرفت و زمین بوسید و به‌سوی شهر نرم‌پای که جایگاه شاه مازندران بود تاخت.

چون خبر آمدن پیک کاووس‌شاه به شاه مازندران رسید تمام پهلوانان و دلیران سپاه خود را کنار تختش جمع نمود و به ایشان فرمود هرچه هنر دارید نشان دهید تا در دل پیک شاه ایران هراس افتد! سپس فرهاد را به حضورش پذیرفت. چون فرهاد درآمد شاه مازندران دستش را دراز کرد تا با وی دست دهد، چون پیک پهلوان دستش به دست او گذاشت، دست فرهاد را به‌سختی فشرد تا دردش بگیرد؛ اما فرهاد هیچ به روی خود نیاورد. سپس از کاووس‌شاه و رنج راهش پرسید؛ فرهاد نامه‌ی کاووس‌شاه را به دبیر شاه مازندران داد و از پیروزی رستم بر ارژنگ دیو و پولاد غندی و دیو سپید گفت! چون شاه مازندران از مرگ دیوان آگهی یافت دو چشمش پر از اشک شد و وقتی نامه کاووس‌شاه را خواند وجودش پر از خشم.
چو آن نامه‌ی شاه یکسر بخواند / دو دیده به خون دل اندر نشاند

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...