معمار چین نوین است... افراطیونِ طرفدار انقلاب فرهنگی و جوخههای خاص آنها علاوه بر فحاشی در مطبوعاتِ تحت امر، به فرزندان او که در دانشگاه درس میخواندند حمله بردند و یکی از آنها را از پنجره به بیرون انداختند که منجر به قطع نخاع او شد... اولین و مهمترین درخواست او از آمریکاییها (پس از توافق) نه وام بود و نه تجهیزات و نه تجارت، بلکه امکان اعزام دانشجو به دانشگاههای معتبر آمریکایی بود... میدانست عمده تغییرات، تدریجی است و رفتار پرشتاب، ممکن است نتیجه عکس دهد
...
بازیهای معمول در مدرسه مجاز بود، ولی اگر خدای ناکرده کسی سوت میزد، واویلا بود... جاسوسی و خبرچینی از بچهها و معلمان نزد مدیریت مدرسه معمول بود... تعبد و تقید خود نسبت به مذهب را به تقید به سازمان تبدیل کردند... هم عرفان توحیدی دارد، هم مارکسیستی است، هم لنینیستی، هم مائوئیستی، هم توپاماروبی و هم چهگوارایی...به این نتیجه رسیدند که مبارزه با مجاهدین و التقاط آنان مهمتر از مبارزه با سلطنت پهلوی است
...
تلاش و رنج یک هنرمند برای زندگی و ارائه هنرش... سلاح اصلیاش دوربین عکاسیاش بود... زندانیها هویت انسانی خود را از دست میدادند و از همهچیز تهی میشدند... وقتی تزار روسیه «یادداشتهایی از خانه مردگان» را مطالعه کرد گریهاش گرفت و به دستور او تسهیلاتی برای زندانهای سیبری قایل شدند... نخواستم تاریخنگاری مفصلی از اوضاع آن دوره به دست بدهم... روایت یک زندگی ست، نه بیان تاریخ مشروطیت... در آخرین لحظات زیستن خود تبدیل به دوربین عکاسی شد
...
هجوِ قالیباف است... مدیرِ مطلوبِ سیستم... مدیری که تمامِ بهرهاش از فرهنگ در برداشتی سطحی از دو مفهومِ «توسعه» و «مذهب» خلاصه میشود... لیا خودِ امیرخانیست که راویاش اینبار زن شدهاست تا برای تهران مادری کند؛ برای پسربچهی معصومی که پیرزنی بدکاره است در یک بنبستِ سیساله... ما را به جنگِ اژدها میبرد امّا میگوید تمامِ سلاحم «چتربازی» است و «شاش بچّه» و... کارنامهی امیرخانی و کارنامهی جمهوری اسلامی بهترین نشاندهندهی تناقض در مسئلهشان است
...
بازخوانی ماجراهای چپ مارکسیست- لنینیست که از دهه ۲۰ در ایران ریشه دواند... برای انزلی و بچههای بندرپهلوی تاریخ مینویسد... تضاد عشق و ایدئولوژی در دوران مبارزه... گاهی قلم داستاننویسانهاش را زمین میگذارد و میرود بالای منبر وعظ. گاهی لیدر حزب میشود و میرود پشت تریبون. گاه لباس نصیحتگری میپوشد... یکی از اوباش قبل از انقلاب عضو کمیته میشود... کتاب پر است از «خودانتقادی»
...
آیا میتوان در زبان یک متن خاص، راز هستی چندلایه و روزمره انسان عام را پیدا کرد؟... هنری که انسان عام و مردم عوام را در خود لحاظ کرده باشد، بهلحاظ اخلاقی و زیباشناسانه برتر و والاتر از هنری است که به عوام نپرداخته... کتاب خود را با نقدی تند از ویرجینیا وولف به پایان میبرد، لوکاچ نیز در جیمز جویس و رابرت موزیل چیزی بهجز انحطاط نمیدید... شکسپیر امر فرازین و فرودین را با ظرافتی مساوی درهم تنید، اما مردم عادی در آثار او جایگاهی چندان جدی ندارند
...
در حال بارگزاری ...
جنگِ متفاوتی را از زوایا و جنبههای مختلف میبینیم... آب به شکل سمبلیک دال بر زنده ماندن آنها دارد، فرقی نمیکند چه ایرانی و چه عراقی؛ آنها اسیر بیابانند، در کنار فرات یا کرخه اما تشنهاند... دست خودم را از دستت باز کردم و گذاشتم اسیرِ دستبند و پابند خودت باشی... راوی ایرانی پشت تپه صفر را نمیبیند، و کاتب عراقی درگیر نوشتن سرنوشت اسیر ایرانی است
...
با دلبستگی به دختری به نام «اشرف فلاح» که فرزند بانی و مؤسس محله است، سرنوشتِ عشق و زندگیاش را به سرنوشت پرتلاطم «فلاح» و روزگار برزخی حال و آیندهاش گره میزند... طالع هر دویشان در کنار هم نحس است... زمینی برای بازی خردهسیاستمدارها و خردهجاهطلبها... سیاست جزئی از زندگی محله است... با آدمها و مکانی روبهرو هستیم که زمان از آنها گذشته و حوادث تکهتکهشان کرده است. پوستشان را کنده و روحشان را خراش داده
...
مادرش برای جبران کمبود عشق در زندگی زناشوییاش تا چهارسالگی به او شیر میداده... پدر هدف زندگیاش را در این میبیند که ثروت و قدرت ناشی از آن را که بر مردم اعمال میکند، افزایش دهد... عمه با دختر و نوهاش زندگی بدوی و بهکل رها از آداب و رسوم مدنی دارد... رابطهای عاشقانه با نوهی عمه آغاز میکند... مراسم نمادین تشرف... رؤیای کودکیاش مبنی بر قدرت پرواز به حقیقت میپیوندد
...
این خمودگی، انگار آغاز یک نوع اضمحلال اخلاقی شده... بزرگترین انحراف در ادبیات جنگ با کتاب «دا» آغاز شد... صاحبخانه جنگم و نه مستاجر جنگ... ضدجنگ در جایی اتفاق میافتد که مردم از جنگ پشیمان باشند. در آلمان بعد از جنگ جهانی دوم، گروه 47 که تشکیل میشود، هانریش بل و عدهای دیگر عضو آن گروه بودند، ادبیات ضدجنگ را تبلیغ میکردند، پشیمان بودند، کشور آنها تبدیل به ویرانه شده بود... بعد از انقلاب، ادبیات و سینما از هم دور شدند
...
داستان به طور جذابی خندهدار است. حتی راوی رمان با پندهای بهجا، خندهدار و بیمقدمه، مخاطب را تحت تأثیر قرار میدهد... ما اعلام ورشکستی اخلاقی کردیم ولی به ولخرجی ادامه دادیم! قبول کنید. بهترین حال ما بعد از مصرف اکستازی بود... در دنیای پس از مرگ، متوجه میشود که در شهری به نام لاگاریا، «یه شهرستان دور افتاده بین دو شهر نسبتاً بزرگ» گیر افتاده... از زندگیهایمان شرمنده بودیم و حالا از آخرتمان هم شرم داشتیم
...
جمالزاده پدر داستاننویسی مدرن به سبک اروپایی نیست چراکه تجدد ادبی او به معنی رد و طرد و پشتپازدن به سنتهای داستانی ایرانی نیست... رمان حاصل روشنگری و نبوغ اروپایی است که در کارگاههای آن آرمانشهر ساختهوپرداخته شده... چرا رمان ایرانی مانند سینما جهانی نشده و چرا حتی در مقایسه با رمان عرب یا ترک شناخته نشده؟... رمان فارسی دست دوم است؛ کپی «تأثیرگرفته» از رمان غربی است... تاریخ محل نبرد ایدهها نیست، محل تعامل آنان است
...
ما که هستیم و چرا اینجا قرار گرفتهایم و اینگونه شدهایم؟... رفاقت با من شبیه به رفاقت با شتر است؛ چون آغاز شد، راهی برای توقفش نیست... کرهی زمین ما را به این شکل درآورده... برای شناخت تمدن بشری نباید تاریخ این سیاره را نادیده بگیریم... جذابیت یک رمان را دارد... داستانی دلکش هست دربارهی همهچیز؛ درختان، ادویه، میوه، طلا و نقره، چهارپایان و... به اندازهی یک دانشنامهی علمی برای خواننده آگاهیبخش است... حتی دربارهی شهرها و مناطق مختلف ایران
...