روایت‌هایی واقعی، تأثیرگذار و انسانی | آوانگارد


ادبیات پزشکی و عصب‌شناسی، همواره قلمرو روایت‌هایی بوده که میان دانش علمی و تجربه‌ی انسانی پیوند می‌زنند. در این میان، الیور ساکس [oliver sacks]، عصب‌شناس برجسته بریتانیایی-آمریکایی، چهره‌ای منحصربه‌فرد است که توانسته است با نثری روایی و قدرتی علمی، بیماری‌های عصبی را از قلمرو انتزاعی دانش پزشکی به جهان ملموس انسان‌ها بیاورد. کتاب «مردی که زنش را با کلاه اشتباه می‌گرفت» [the man who mistook his wife for a hat and other clinical tales] یکی از درخشان‌ترین آثار وی به‌شمار می‌رود. این کتاب مجموعه‌ای از روایت‌های بالینی است که در آن بیماران دچار اختلالات عصب‌شناختی غیرمعمولی هستند؛ روایت‌هایی که فراتر از توصیف علائم بالینی، پرسش‌های عمیقی درباره‌ی ماهیت هویت، آگاهی، ادراک و تجربه‌ی انسانی مطرح می‌کنند.

 الیور ساکس [oliver sacks] مردی که زنش را با کلاه اشتباه می‌گرفت» [the man who mistook his wife for a hat and other clinical tales]

درون‌مایه اصلی کتاب «مردی که زنش را با کلاه اشتباه می‌گرفت» بررسی ارتباط پیچیده بین مغز، ذهن و هویت انسان است. ساکس به ما نشان می‌دهد که چگونه عملکردهای مغزی ما، ادراک ما از جهان، خاطرات، احساسات و در نهایت، حس خود بودنمان را شکل می‌دهند. او همچنین به مفاهیمی چون سازگاری، انعطاف‌پذیری، معنای زندگی در مواجهه با محدودیت‌ها و اهمیت توجه به جنبه‌های انسانی در پزشکی می‌پردازد. این کتاب به طور ضمنی به چالش‌های نگرش صرفاً بیولوژیک به بیماری‌ها و ضرورت درک تجربه زیسته بیماران تأکید می‌کند و بر اهمیت همدلی و درک متقابل در ارتباط بین پزشک و بیمار صحه می‌گذارد.

ساختار داستان‌ها در کتاب مردی که زنش را با کلاه اشتباه می‌گرفت به صورت مطالعات موردی مستقل است که هر کدام بر یک یا چند بیمار با اختلال عصبی خاص تمرکز دارد. هر داستان معمولاً با معرفی بیمار و شرح وضعیت او آغاز می‌شود، سپس به بررسی دقیق‌تر علائم، تشخیص و تلاش‌های درمانی می‌پردازد و در نهایت با تأملی بر تأثیر این اختلال بر زندگی بیمار و درس‌های آموخته شده به پایان می‌رسد.

شیوه نگارش ساکس در کتاب «مردی که زنش را با کلاه اشتباه می‌گرفت» بسیار گیرا و متفاوت است. او با تلفیقی هنرمندانه از زبان علمی دقیق و روایت داستانی جذاب، خواننده را به عمق تجربیات بیمارانش می‌برد. لحن او همدلانه، کنجکاوانه و توأم با احترام عمیق به انسانیت بیمارانش است. استفاده از توصیفات دقیق و زنده از وضعیت بیماران و محیط اطرافشان، به خواننده کمک می‌کند تا تصویری واضح از دنیای آن‌ها در ذهن خود ترسیم کند. دیالوگ‌های نقل شده نیز اغلب کوتاه و مؤثر هستند و به خوبی احساسات و افکار بیماران را منتقل می‌کنند.

دکتر پی
یکی از مشهورترین روایت‌های کتاب، شرح وضعیت دکتر پی است که به دلیل سندرم بینایی عصب‌شناختی نمی‌تواند اشیا و افراد را به درستی تشخیص دهد و در نهایت، همسرش را با کلاه اشتباه می‌گیرد. این داستان نه تنها یک اختلال نورولوژیک را توصیف می‌کند، بلکه ماهیت ادراک بصری را به چالش می‌کشد. دکتر پی می‌تواند رنگ‌ها، اشکال و خطوط را تشخیص دهد، اما نمی‌تواند آنها را به موجوداتی معنادار تبدیل کند.

این روایت، پرسش بنیادینی را مطرح می‌کند: ادراک چیست؟ آیا دیدن صرفاً یک فرآیند مکانیکی است یا نیازمند معنا بخشیدن فعالانه به داده‌های حسی است؟

مغز انسان تمایل دارد از میان داده‌های حسی، کل‌های معنادار بسازد شکست این فرآیند در دکتر پی نشان می‌دهد که ادراک، برخلاف تصور رایج، صرفاً دریافت منفعلانه‌ی اطلاعات نیست، بلکه فرآیندی پویا و خلاق است که ریشه در ساختارهای عمیق‌تر مغزی و روانی دارد.

گاه بیماری یک توانمندی حیرت‌آور است
الیور ساکس در کتاب «مردی که زنش را با کلاه اشتباه می‌گرفت» بیماران را نه فقط قربانیان نقص‌های عصبی، بلکه گاه حاملان بیش‌بودگی‌های غیرمعمول توصیف می‌کند. برخی بیماران دچار افزایش‌هایی در توانایی‌های خاص، نظیر حافظه یا مهارت‌های موسیقایی، می‌شوند؛ حال آنکه دیگر جنبه‌های شناختی آنان آسیب دیده است. به عنوان نمونه، او از مردی سخن می‌گوید که با وجود نقص‌های شدید شناختی، توانایی‌های خارق‌العاده‌ای در محاسبات تقویمی داشت.

این موارد، این فرض بنیادین را به چالش می‌کشند که کارکردهای مغزی همیشه به شیوه‌ای متوازن و کلیشه‌ای توزیع شده‌اند. برعکس، تجربه‌ی بالینی ساکس نشان می‌دهد که مغز می‌تواند در پاسخ به آسیب، مسیرهای غیرمنتظره‌ای را فعال کند و توانمندی‌های حیرت‌آوری از خود بروز دهد.
آیا باید مغز انسان را نه به عنوان ماشینی ثابت، بلکه به مثابه سامانه‌ای پویا و در حال سازماندهی مجدد در نظر گرفت؟

چالش‌های فلسفی الیور ساکس
کتاب «مردی که زنش را با کلاه اشتباه می‌گرفت»، علاوه بر ارزش علمی و اخلاقی، پرسش‌های عمیق فلسفی را نیز پیش می‌کشد. اختلالات توصیف‌شده در کتاب، مرزهای رایج میان ذهن و بدن، ادراک و واقعیت و هویت فردی را زیر سؤال می‌برند.
اگر انسان آگاهی از بدن خویش را از دست دهد، چه بر سر هویت او می‌آید؟

فلاسفه‌ای چون موریس مرلو-پونتی در کتاب «پدیدارشناسی ادراک» تأکید کرده‌اند که بدن صرفاً یک شیء فیزیکی نیست، بلکه شیوه‌ی بودن ما در جهان است. داستان‌های ساکس این دیدگاه را به شکلی بالینی به نمایش می‌گذارند: بدن از یک سو ابژه‌ی علم است، اما از سوی دیگر، زمینه‌ی اصلی تجربه‌ی زیسته‌ی انسان است.

در کنار این، اختلالاتی چون آگنوزیای بینایی، آفازی یا فراموشی نیز نشان می‌دهند که ذهن انسان چقدر شکننده و وابسته به ساختارهای زیستی است. آیا ما چیزی بیش از مجموعه‌ای از کارکردهای مغزی هستیم؟ یا اینکه فراتر از مغز، نوعی «خود» یا «آگاهی» وجود دارد که با علم عصب‌شناسی قابل تبیین نیست؟

نقدی بر نگرش غالب پزشکی مدرن
یکی از پرسش‌های بنیادی درباره‌ی آثار ساکس این است که آیا او در مقام یک عصب‌شناس صرفاً به توصیف علمی بیماران پرداخته یا رویکردی فراتر از آن اتخاذ کرده است. در واقع، ساکس با انتخاب قالب داستانی برای ارائه‌ی کیس‌های بالینی، به پرسش از ماهیت خودِ علم پزشکی می‌پردازد. همان‌طور که خود در مقدمه‌ی کتاب اشاره می‌کند که بیماران تنها موارد بالینی نیستند که انسان‌هایی با تاریخچه، شخصیت، آرزوها و ترس‌های خاص خود هستند.

با این رویکرد، ساکس در برابر مدل تقلیل‌گرایانه‌ی پزشکی سنتی می‌ایستد که بیماری را صرفاً به عنوان نقص در مکانیزم‌های بیولوژیکی بدن می‌بیند. او نشان می‌دهد که اختلالات عصبی نه تنها کارکرد مغز را مختل می‌کنند، بلکه هویت فرد، ادراک او از جهان و معناهای زیسته‌ی او را نیز دگرگون می‌سازند. این نکته، نقدی ضمنی به نگرش غالب در پزشکی مدرن است که گاه بیمار را پشت دیوار تشخیص‌های بالینی پنهان می‌کند.

ساکس در توصیف بیماران خود، هرگز به دام شی‌وارگی نمی‌افتد. در سنت پزشکی رایج، بیمار اغلب به مثابه «موضوع مشاهده» در نظر گرفته می‌شود؛ فردی که ویژگی‌هایش برای استخراج داده‌های علمی به کار می‌رود. اما ساکس با انتخاب سبک داستانی، به بیماران خود کرامت انسانی می‌بخشد.

ساکس در کتاب مردی که زنش را با کلاه اشتباه می‌گرفت به ما یادآور می‌شود که فراتر از تشخیص‌های سرد و بی‌روح، باید به روایت زندگی بیماران گوش داد. به بیان دیگر، درمان واقعی ممکن است تنها با درک روایت زیسته‌ی بیماران آغاز شود.

الیور ولف ساکس (Oliver Wolf Sacks)، متخصص مغز و اعصاب، طبیعت‌گرا، تاریخ‌نگار علم و نویسنده‌ای بریتانیایی بود که از طریق تلفیق علم پزشکی با نثر ادبی، به یکی از تأثیرگذارترین چهره‌های علمی و فرهنگی قرن بیستم تبدیل شد. او در ۹ ژوئیه ۱۹۳۳ در لندن و در خانواده‌ای یهودی، اهل علم و پزشکی به دنیا آمد و بیشتر عمر حرفه‌ای خود را در آمریکا گذراند. ساکس در ۳۰ اوت ۲۰۱۵ درگذشت، اما آثار و اندیشه‌هایش همچنان زنده و الهام‌بخش باقی مانده‌اند.

الیور ساکس پزشکی را در کالج کوئینز دانشگاه آکسفورد آغاز کرد و در سال ۱۹۵۸ مدرک دکترای خود را دریافت کرد. در ادامه برای ادامه فعالیت به آمریکا مهاجرت کرد و در بیمارستان مانت زاین سانفرانسیسکو کارآموزی کرد. دوره تخصصی مغز و اعصاب را در دانشگاه UCLA گذراند و سپس در بیمارستان بث آبراهام در برانکس نیویورک به درمان بیماران مبتلا به نوعی بیماری مغزی نادر پرداخت. تجربیات او در این دوران، الهام‌بخش کتاب معروف Awakenings (بیداری‌ها) شد که بعدها به فیلمی با بازی رابین ویلیامز و رابرت دنیرو تبدیل شد.

این کتاب درباره‌ی ذهن نیست، درباره‌ی ماست
کتاب «مردی که زنش را با کلاه اشتباه می‌گرفت» به‌درستی یکی از متون بینارشته‌ای عصر ما محسوب می‌شود که در مرزهای علم، ادبیات و فلسفه حرکت می‌کند. الیور ساکس در این اثر نشان می‌دهد که اختلالات عصبی، نه فقط انحرافات بالینی، بلکه آینه‌هایی هستند که ماهیت ادراک، هویت و تجربه‌ی انسانی را بازتاب می‌دهند.

تحلیل روایت‌های ساکس ما را به این نتیجه می‌رساند که علم پزشکی، اگر بخواهد انسانی‌تر شود، باید به روایت بیماران گوش فرا دهد و به تجربه‌ی زیسته‌ی آنان احترام بگذارد. در عین حال، اختلالات توصیف‌شده در این کتاب، از ما می‌خواهند درک ساده‌انگارانه‌ی خود از ذهن و بدن را کنار بگذاریم و پرسش‌های عمیق‌تر فلسفی درباره‌ی آگاهی، هویت و واقعیت مطرح کنیم.

«مردی که زنش را با کلاه اشتباه می‌گرفت» نه فقط مجموعه‌ای از مطالعات موردی پزشکی، بلکه دعوتی است به تفکر درباره چیستی هویت، ادراک و معنای انسان بودن. ساکس با شرح دقیق و همدلانه تجربیات بیمارانش، ما را وادار می‌کند تا به شیوه‌هایی که مغز ما جهان را تفسیر می‌کند و چگونه اختلال در آن می‌تواند منجر به تجربه‌های کاملاً متفاوت و گاهی غریب شود، عمیقاً بیاندیشیم. او نشان می‌دهد که چگونه حتی در سایه بیماری‌های عصبی، خلاقیت، عشق و اراده برای زندگی می‌توانند شکوفا شوند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...