مصایب دلداده «یدالله رویایی» در خیابان | اعتماد
پیش از این نوشته بودم او «جهانش، همه خاک است بر شانه باد و همه جا پی آب میگردد. این خلاصه جهان ِ ادبی حسین آتشپرور است. در داستانهایش باد و تاریکی به حرف میآیند و کویر و خشکسالی در حال بلعیدن زندگی است.» حالا با خواندن چاپ جدید رمان «چهارده سالگی بر برف» میخواهم بنویسم خلاصه جهان ادبی حسین آتشپرور، «خویشتن» او است. آن خاکی که تا شانه درها بالا میآید، آن بادی که زوزه میکشد و میدود، آن آبی که از سر خیابانهای شهر بالا میزند و این صداهایی که در ذهن راوی میان روایتهای زمستان و پاییز و بهار، به هم میپیچید... همگی، خود ِ حسین آتشپرور است.

رمان «چهارده سالگی بر برف» در هفدهمین دوره جایزه ادبی او به خاطر نثر و زبان شفاف و پاکیزه، یکدست و درخور توجه و نیز سیالیت روان روایت میان خیال و واقعیت، مورد تقدیر قرار گرفت. این نویسنده 72 ساله، علاوه بر داستاننویسی، داور بسیاری از جوایز ادبی مانند جایزه مهرگان ادب، جایزه ادبی بینالمللی ماورا و جایزه داستانهای بومی کنام بوده است. در گپ کوتاهی که با او داشتم، اشاره کرد که این رمان و رمان «ماه تا چاه» از دل رمانی دیگر برآمده که بین سالهای 75 تا 97 نوشته و اکنون در حال ویرایش و آماده کردن آن برای چاپ است. «چهارده سالگی...» را پیش از این نشر جغد منتشر کرده بود و به تازگی از سوی انتشارات نریمان هم به چاپ رسیده است. طرح روی جلد این کتاب عکسی از پارچهای است که مادر نویسنده هنگامی که او کودک بوده، بافته.
شخصیت، مکان یا تاریخ
از منظر کلی، رمان «چهارده سالگی...» رمان شخصیت است. شخصیت، محور اصلی این رمان است؛ شخصیت نه به مثابه یک نام یا کاراکتر، بلکه به مثابه یک انسان. گرفتاری راوی، پیدا کردن شخصیت است، تاکید بر شخصیت و همه جا شخصیت است که تعیینکننده است. علاوه بر این فقط شخصیت اصلی داستان نیست که مطرح است، ما در این رمان نام بسیاری از شخصیتهای محبوب و مشهور را میبینیم: علی دهباشی، علی خدایی، سعید گرمارودی، محمدرضا شجریان، یدالله رویایی، عزتالله انتظامی، علی نصیریان و... .
وقتی کمی نزدیکتر شوید، میبینید مکان نیز در این رمان اهمیت ویژهای دارد؛ جایی شخصیتی که راوی دنبالش است، میگوید: «حرکتها و حوادث فرهنگی در تمام این سالها خودش را به این سمت مشهد، یعنی خیابان راهنمایی و سناباد، بلوار سازمان آب، ششصد دستگاه، احمدآباد، سجاد، بلوار فردوسی و تازگیها هم به چهارراه آزادشهر و بلوار وکیلآباد و آب و برق کشانده، چون این خیابانها و محلههای جوان و پر تب و تاب و فرهنگی این شهر، نسبت به پایین خیابان، ضد و نخریسی، بالا خیابان و دریادل و طبرسی، نوغان و عشرتآباد و دروازه قوچان که خیابانها و محلههای نسبتن مسن، پیر و بیتحرکند، در همین حول و حوش ششصد دستگاه و فلکه راهنمایی برایم جایی بگیرید، بهتر است. محیط فرهنگی است و هم در ترافیک گیر نمیکنم و زودتر به داستان میرسم.» مکان و تاریخ؛ دو وجهی که نویسنده در این رمان با هم به آنها نظر داشته است.
صدای نویسنده
پیش از این به «صداهایی که در ذهن راوی میان روایتهای زمستان و پاییز و بهار، به هم میپیچید...» اشاره کردم. اگر از من بپرسید رمان «چهارده سالگی...» چه نوع داستانی است، نه خواهم گفت داستان شخصیت، نه داستان ماجرا، نه داستان موقعیت... رمان «چهارده سالگی....» داستان صداست. از همان ابتدا که داستان آغاز میشود ما در کنار راوی «نرسیده به بنبست صدای سعید گرمارودی، روی خط سفید خیابان کوهسنگی، بر صندلی ظهر مرداد» نشستهایم. راوی چشمهایش بسته است و فقط صداها را میشنود؛ صدا، زمان، مکان، شخصیتها، بوها و تصاویر را شکل میدهد: همه برگشتند به صدا؛ به هفدهم مرداد هفتادوهفت...، صدا گفت...، صدایش بوی اشنو ویژه بود، صندلی چوبی با تکانهایم، صدای جیرجیرک عاشق میداد و جیرجیرها هر بار مرا گاز میگرفتند...، گفت که در جوانی شیفتهوار به دنبال صدایی بوده دست او را برساند به دست یدالله رویایی...
شخصیتی که نویسنده جایگزین شخصیت از دست رفتهاش میکند نیز چهره ندارد، اما ما و راوی صدایش را بینقص و واضح میشنویم: «یک شبح؛ بدون چشم. بدون گوش. بدون دهن و دماغ و ابرو. بدون زبان. با چند تا حفره روی یک غده نسبتن بزرگ که به جای کله روی گردنش لق میخورد و سرخ میزد یک باره جلویم سبز شد. بعضی جاهای سرش، جوش خورده و گوشت بالا آورده بود. همان جاها هم زنجاب میداد. قبلش گفت: بیاین پایین خانم عرض کوچکی داشتم.»
این چهره، در حقیقت چهره همان شهاب سمیعآذر است که نام مستعارش شهاب شهابی بود و روزنامه آفتاب شرق دربارهاش نوشت: نویسنده گمنامی در مشهد خودسوزی کرد. این چهره همان چهره سوخته نویسنده گمنام است که گوشتش بالا آمده و بعضی جاهای سرش جوش خورده. نویسندهای که «داستان بدون او، حفره سیاهی است که رو به مرگ دهان گشوده است». نویسندهای که گمنام است، چهره ندارد، اما صدا دارد.
راوی همه این صداها را میشنود، راوی که خودش نویسنده است و در داستان حضور دارد. هر چند این اولینبار نیست که نویسنده در داستانش حضور دارد و برای من داستانهای ابوتراب خسروی همیشه نمونههای عالی حضور نویسنده در داستان هستند، اما حضور این نویسنده در داستان حال دیگری دارد؛ راوی همان نویسنده داستان است و نویسنده داستان همان حسین آتشپرور.
این جنس راوی، یکی از نشانههای داستان پسامدرن است؛ برابری قدرت راوی و شخصیت به استقلال کامل شخصیت در متن بدل میشود و شخصیت گاهی از راوی نافرمانی نیز میکند.
شخصیت رمان «چهارده سالگی...» نه تنها به نویسنده پیشنهاد میدهد (نگاه کنید به گزیدهای از متن که در بخش پیش به آن اشاره کردم)، بلکه به قول حسین آتشپرور «دست به نافرمانی مدنی» هم میزند، دست به «شورش داستانی» زده و «دچار سرپیچی و تمرد از شخصیت خود» میشود.

زبان روان
یکی از دلایل تقدیر از این رمان از سوی جایزه واو، «نثر و زبان شفاف و پاکیزه، یکدست و درخور توجه» بوده است. علاوه بر زبانی یکدست، به نظرم یکی از ویژگیهای این رمان استفاده از برخی کلمات، اصطلاحات عامیانه و لهجه شخصیتهایش است. برای یافتن مفهوم برخی از این اصطلاحات شاید نیاز به جستوجو داشته باشید از جمله میتوان به این کلمات اشاره کرد؛ «یکی از آنها ناس ِ دهانش را به زمین پرتاب میکند» ناس یا نسوار نام یک ماده مخدر گیاهی اعتیادآور است که با برگ تنباکو ساخته میشود، سبز رنگ است و طعم و بوی تندی دارد یا «انفیه را با دماغش بالا میکشد...»، انفیه، پودر یا توتونی ساخته شده از چند گیاه دارویی است که با کشیدن آن داخل بینی، فرد شروع به عطسه کردن میکند که این کار موجب میشود مجاری بینی کاملا باز شده و بسیاری از بیماریهای مرتبط با سر انسان بهبود یابد.
از نظر نگارش نیز این رمان، سبک خود را دارد. نگارش نیز مانند زبان یکدست است و همه جای کتاب میتوان این کلمات را یافت: حتمن، نسبتن، خاهد، خنثا و...
شخصیتسازی شخصیت
برای من جذابترین بخش این رمان، مواجهه و رفتار راوی با کسی است که قرار است جایگزین شخصیت مرده داستان کند. خوانندهها داستانها را میخوانند و مدتی، گاه کوتاه گاه بلند با شخصیتهای داستان زندگی میکنند. آنها مسیری که نویسنده برای ساخت شخصیت داستانش طی کرده را نمیبینند. گاهی نویسنده، مدت طولانی در ذهنش درگیر شکل دادن به شخصیتش است، لابهلای زندگی روزمره، اوقات تنهایی و خلوت، شلوغی کار، معاشرت و... دنبال خلق و خو، چهره، ویژگی و خلاصه خلق یک انسان تازه است که قرار است داستانش را زندگی کند. در رمان «چهارده سالگی...» خواننده با بخشی از روند شخصیتسازی روبهرو میشود: «سابق عینک، لاغری و سبیل نشانه روشنفکری بود. لاغر است و سبیل دارد اما بدون عینک. روشنفکرهای حالا چاق شدهاند و خیلیهایشان از کلیشه عبور کردهاند؛ بیشتر ریش و سبیل را میتراشند؛ مثل همین مرحوم شهاب سمیعآذر ِ خودمان. اما چاقهایشان اکثر ریش و سبیلشان از حد معمول خیلی بلندتر و بور است. بعضیها موهای بلندشان را پشت سر دُم اسبی میبندند. مرحوم سمیعآذر سرش تاس بود.» یا جایی خطاب به کسی که به جای شخصیت مرده داستانش انتخاب کرده یعنی سعید آبنوس میگوید: «در طول داستان ما با هم زندگی خاهیم کرد. گذشته، حال و آینده برایت خاهم ساخت. یک شناسنامه به نام شهاب سمیعآذر برای تو صادر خواهم کرد و تو در داستان دوست من خاهی بود. حتا با هم رفت و آمد خانوادگی پیدا خاهیم کرد.» راوی بیش از این به سعید آبنوس توضیح نمیدهد و میگوید: «میروم تا اول در آپارتمانهای ششصد دستگاه برایش خانهای اجاره کنم. بعد آن خاهم رفت و خیابان راهنمایی را به داستانم خاهم آورد تا مکانی داستانی که او میخاهد در آن خودسوزی کند، آماده باشد.»
تخیلی بیمرز
کنار نام حسین آتشپرور به عنوان نویسنده، عنوان «سورئالیست» میدرخشد. او میگوید: «به یاد داشته باشید که ما در میان فراواقعیتها زندگی میکنیم. اینکه چگونه بنویسیم که شکل هنری به خود بگیرد و برای خواننده پذیرفتنی و واقعی باشد بستگی به هوشمندی و خلاقیت در شکار نویسنده دارد» (از گفتوگوی ما با حسین آتشپرور در فروردین ماه) . این نویسنده در رمان «خیابان بهار آبی بود» از طبیعت به عنوان یک شخصیت پابهپای انسان استفاده کرده و به قول خودش در رمان ماه تا چاه، «خیابان (جای پای انسان شهرنشین) شخصیت اصلی داستان میشود». در رمان «چهارده سالگی...» نیز قدرت او برای نشان دادن فراواقعیتهای زندگی را میبینیم. هر چند در این داستان خیابان و شهر، شخصیت اصلی داستان نیستند، اما خیابان، شهر و اشیا به مثابه شخصیت مطرح هستند. در این رمان، جایی که سمیعآذر با تنی شعلهور در خیابان میدود را بخوانید: «حوض که از شایعات سرریز شده، لپر میزند. استخر وسط فلکه آتش گرفته است. آبها، آبی میسوزند. فوارهها - بعضی قرمز به هوا پاشیده میشود و گلها هر کدام به رنگی میسوزد. فوارههای کوچک اطراف حوض، آبها را که زرد، قرمز و بنفش و سبز میسوزند، خوشحال به هوا میپاشند: یک گلکاری در مشهد که گلهایش آتش است؛ گل رز با شعله آبی. گل رز با شعله زرد. سفید. ارغوانی. بنفش. نارنجی. گلهای آتشی بو نمیدهند. بویشان از رنگشان میآید و در رنگشان دیده میشود. یک گل کاری با گلهای آتشی به جز فلکه راهنمایی مشهد، در هیچ کجای ایران و دنیا پیدا نمیشود. با خودم میگویم: سوختن رنگی چقدر قشنگ گل میدهد.»
یا «تلفن همگانی در میان اشیا گمشده و جمعیت پیدا نمیشود. چراغ راهنمایی سبز میشود. خط سفید ممتد که عصبانی است، شعلهور این طرف و آن طرف را خوب نگاه میکند و با احتیاط از چراغ سبز عبور میکند...»
روایت واقعی یا فراواقعی
داستان با مرگ سمیعآذر و گرفتاری نویسنده برای ادامه دادن داستان بدون این شخصیت آغاز میشود. خبر واقعی این است که سمیعآذر خودسوزی کرده و درگذشته. اما نویسنده، خواننده را به فرای واقعیت میبرد؛ سمیعآذر خودسوزی کرده اما از گلستان آتش بیرون آمده و دنبال نویسنده میگردد تا به داستانش ادامه دهد، چون هیچ کار دیگری جز ادامه دادن این داستان ندارد.
این دو روایت، یعنی مردن سمیعزاده و جایگزینی آبنوس و پیدا شدن سر و کله سوخته سمیعآذر و دنبال نویسنده گشتن به صورت موازی پیش میرود.
از نشانهها و شهر
سمیعآذر روز 28 بهمن ماه 1381 روی خط سفید ممتد خیابان خودکشی میکند. درست روزی که صادق هدایت 100 ساله میشود: 28 بهمن 1281. از صادق هدایت نیز در گاهشمار آخرین سال زندگی سمیعآذر نقل قولی نیز شده: «این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد.» و در آخرین روایت که راوی، سوم شخص میشود، میگوید: «با خودکشی خودش در این روز چه حرفی میخاد بزند؟! فکرش به هزار راه و هزار و یک جا روفت، سرک کشید و برگشت به اینکه: بلندپروازیهای خودش را میخاست ارضا کند یا اعتراض به داستان معاصر داشت؟... با بیت و هشتم بهمن میخاهد بگوید که وارث هدایت است یا اعتراف به خشکیدن خودش کرده است؟ شاید هم خاسته مرگ نویسنده و نویسندگی را در این زمان سرشار از تناقض و استعاره اعلام کند.»
بخش ترور از روایت پاییز را شاید بتوان مصیبتنامهای برای نویسندگان خواند. همان بخشی که سمیعآذر فکر میکند میخواهند ترورش کنند، چون نویسندهها را میکشند و وقتی درباره فصل ترور نویسندهها از او سوال میشد، جواب میداد: «از پاییز؛ وسطهای مهر شروع میشود. آبان را رد میکند و در نهایت آخرای آذر تمام شده است. البته این بدان معنا نیست که در صورت مقتضی، دیگر کاههای سال بینصیب مانده باشند.» و کمی بعدتر، راوی که همان آتشپرور است، میگوید: «ببین شهاب عزیز برای چندمین بار با زبان فارسی دری میگویم که مشکل ما نویسندهها این است که بعضی از دوستان خوب ما از هر چپی چپترند، اما حقوقشان را از راست میگیرند. برای توجیه خودشان هم پای بورخس بیچاره را به میان میکشند و مطلب ترجمه میکنند که بورخس با پینوشه شام خورده.»
اما نکته جالب دیگر آنکه نویسندهای که آب و خاک و باد با جهان داستانش گره خورده بود، حالا رمانی دارد که هیچ خاکی، بادی، آبی، درختی، رودی، کوهی و هیچ نشانی از طبیعتِ دور از شهر ندارد. هر چه هست، شهر است؛ خیابان و ماشین و ساختمان، همین. با این حال آتشپرور علاقه و رجوعش به شعر را ترک نکرده است. در رمان «چهارده سالگی...» پررنگترین شاعر، یدالله رویایی است که راوی به عشق دیدنش به تهران میآید با زمزمه شعرش: «سکوت، دسته گلی بود/ میان حنجره من/ ترانه ساحل/ نسیم بوسه من بود و پلک باز تو بود».دار و ندارش را به عشق دیدن او از دست میدهد و توی کوچه بنبست میماند و با خود میگوید: «من و صدایم و آن کوچه بنبست ِ تاریک، هر سه با هم گم شده بودیم...» و وقتی از بنبست خلاص میشود، در خیابان شلوغ برایش شعری از محمدحسین مُدل میخواند: «بینشانیات/ چگونه محو شوم/ در نشانیات/ غوغای تو میکنم؟/ تا بودنت را/ زمزمه لبهایم کنی و/ نشانیات را به من بگویی».