کتاب «تنها گریه کن» روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان است که به قلم اکرم اسلامی تدوین و توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است. آنچه می‌خوانید برشی از این کتاب به انتخاب زینب رازدشت است که در سایت مهر منتشر شده است:

تنها گریه کن» اکرم اسلامی

مثل آخر شبی که با حسرت گذراندم و سعی می‌کردم به درد محل نگذارم و بخوابم، صدای عزاداری می‌آمد. اول دور بود و نامفهوم، من شک کردم. ولی وقتی نزدیک شدند و توانستم جواب جمعیت به نوحه اش را بشنوم، یقین کردم صدای سعید آل طاهاست. توی دلم گفتم چقدر محمد صدای سعید را دوست داشت. می‌خواستم با همان عصاها هرچقدر هم پایین رفتن از پله‌های مسجد سخت باشد، بروم دسته شأن را ببینم. داشتم تقلا می‌کردم که یکی گفت دارن میان تو مسجد.

آرام گرفتم. خودم را کشاندم کنار پرده و گوشه اش را باز کردم. دو تا صف منظم وارد مسجد می‌شدند و می‌رفتند سمت محراب. سعیدهم وسط دسته دم می‌داد. چشم دوخته بودم به سعید و با خودم گفتم: بیخود نیست مادرت هر بار صدات رو می‌شنوه، مشت می‌کوبه روی سینه ش و قربون صدقه ت میره. خدا حفظت کنه واسه مادرت.

یکهو یاد گریه‌های مادرش افتادم. به سینه اش می‌کوبید و سعید را صدا می‌زد. نشسته بود یک جایی وسط گلزار و به سعید التماس می‌کرد بلند شود و نوحه بخواند. هی خودش را تکان می‌داد و رو به جمعیت می‌گفت: پسرم دیگه از این به بعد پیش خود سیدالشهدا نوحه خونی می‌کنه و مردم رو می‌گریونه.

شک کردم. یقین کردم. گیج شده بودم. دستم را گذاشتم روی قلبم و گفت: سعید که شهید شده! اینجا چه می‌کنه؟ تعادلم داشت به هم می‌خورد. پرده را انداختم. عصاهای زیر بغلم را محکم و دوباره پرده را باز کرد. چیزی که می‌دیدم با عقل فهم نمی‌شد. حالا محمد هم کنار سعید ایستاده بود، دو تا دستش را می‌برد بالا و مردانه سینه می‌زد. زل زل نگاهش می‌کردم. چشمش که به من افتاد، به رویم خندید. جمعیت را دور زد و آمد طرفم. ایستاد روبه رویم، دست‌هایش را انداخت دورگردنم و صورتم را بوسید. از خوشحالی و ذوق دیدنش نمی‌دانستم چه کار کنم. کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش. برخلاف همیشه که تاب نمی‌آورد و از خجالت مدام تلاش می‌کرد زودتر از بغلم بیرون بیاید، این بار اجازه داد طولانی بچسبانمش به سینه ام. از خودش جدایش کرد. خوب نگاهش کردم. باورم نمی‌شد. پرسیدم: محمد تویی مامان؟ می‌دونی چند وقته ندیدمت؟ چقدر بزرگ شدی و دوباره بغلش کردم. حالم را پرسید. تا بخواهم جوابش را بدهم، دیدم حسن آزادیان جلو آمد و بنا کرد به سلام و احوالپرسی. از دلم رد شد که این بچه از اولش هم خوش رو و مهربان بود و مرا هر کجا می‌دید، حال و احوال می‌کرد. نه فقط بعد از شهادتش، حتی جبهه هم که بود، همیشه اینها را برای مادرش تعریف می‌کردم. آزادیان با دستش اشاره کرد و گفت: حاج خانم اینا چیه تو دستتون؟ تا بخواهم جواب بدهم، محمد دست پیش گرفت و گفت: چیزی نیست. مامانم حالش خوبه. دلم می‌خواست برای محمد درد دل کنم. مثل قدیم‌ها برایش حرف بزنم و او گوش کند.

زبان باز کردم و گفتم که چقدر اذیتم و درد دارم، از پا افتاده ام و بدون کمک نمی‌توانم حتی یک قدم بر دارم. برایم غصه دار شد و دلداری ام داد. دستش را گذاشت روی سینه اش و انگار یاد یک خاطره یا آدم عزیزی افتاده باشد و دلش غنج برود، با لبخند گفت: مامان چند روز پیش رفته بودیم زیارت. برات سوغاتی آوردم. می‌خواستم زودتر بیام دیدنت، ولی این آزادیان نزاشت. هی گفت صبر کن باهم بریم. این شد که امروز به اتفاق بچه‌ها اومدیم اینجا زیارت عاشورا، زیارت عاشورای آسد جعفر حسینی رو هم بشنویم.

اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان

دست برد و از داخل جیب پیراهنش یک تکه پارچه سبز در آورد و وقتی تایش را باز کرد، دیدم یک شال باریک است. بوسید و گذاشت روی چشم‌هایش. گفت از داخل ضریح برداشتم.

دستش را دراز کرد سمت صورتم. از بالای پیشانی تا پایم را دست کشید. زانو زد. من عصا به بغل، هاج و واج و منقلب، محمد نشسته جلوی پایم. یکی یکی پارچه‌هایی را که به پایم بسته بودم باز کرد. شال را بست به مچ پایم و گفت: غصه نخور مامان جان. برو نذرت را ادا کن امشب.

سرم پایین بود و داشتم گره شال سبز را نگاه می‌کردم. پلک زدم و وقتی چشم باز کردم، همه چیز عوض شده بود. بالای سرم آسمان بود. سرم را گرداندم سمت راست، آسمان بود. سمت چپ را نگاه کرد، آسمان بود. سپیده زده بود و از خنکی نسیم اول صبح، مور مورم شد. بوی گلاب و زعفران شربت ظهر عاشورا می‌آمد. رد خیسی اشک روی صورتم مانده بود. هرچه گشتم، نه از سعید آل طاها و صدایش، نه خوش و بش کردن حسن آزادیان و نه محمد اثری پیدا کردم.

توی رختخوابم نشستم و چشمم افتاد به مچ پایم. هیچ چیز دورش نبود. به جز همان پارچه سبزی که محمد با دست‌های خودش بسته بود. نفس کشیدم و سرم پر شد از عطر عجیب و غریبی که دورم را گرفته بود. ترسی عجیب دلم را گرفت. دلهره‌ای همراه هیجان قلبم را پر کرد. با تردید با خودم گفت من که لیاقت زیارت آقا رو ندارم. لابد محمد رو واسطه فرستادن. بزار ببینم می‌تونم بایستم. با احتیاط بلند شدم و تکیه‌ام را به دیوار دادم. پایم را زمین گذاشتم و کم کم از دیوار فاصله گرفتم. هیچ دردی نداشتم. کف پایم را به زمین فشار دادم و قدم برداشتم؛ خودم به تنهایی، بی‌کمک، بدون عصا!»

البته قصه شال سبز از همان سال شد یک قصه؛ قصه کربلا.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...