برای وصل‌کردن آمده بود، وقتی همه در پی فصل بودند. سودای «مکتب تلفیق» داشت، وقتی «مکتب تفکیک» فراتر از نام یک جریان فکری، توصیفی بود برای کنش غالب فعالان مذهبی و سیاسی. دنبال تطبیق بود. دنبال جوش‌دادن... منبر جای حدیث و آیه و تفسیر است، جای نصیحت و تذکر... موعظه‌ی واعظ قرار است کسی که پای منبر نشسته را متنبّه کند؛ نه آن‌که او را بشوراند. باید به آرامش برساندش، نه آن‌که به هیجان.


به‌مناسبت سالگرد درگذشت شیخ حسینعلی راشد*


بعضی آدم‌ها، مرد زمانه‌ی خودشان هستند. دست روزگار، مثل کارگردانی دقیق و فهیم، آن‌ها را درست در همان لحظه‌ای که باید وارد صحنه‌ی زندگی می‌کند و سرِ موقع هم بیرون می‌برد. بعضی هم هستند که به‌عکس، آدمِ روزگار خودشان نیستند و معمولاً ایام به کام‌شان نیست؛ همان‌گونه که آن‌ها هم به کام ایام نیستند. مرحوم راشد ـ به گمان من ـ از این دسته‌ی دوم بود.

حسینعلی راشد یزدی

زمانه‌ای که راشد در آن به صحنه‌ی زندگی، ناگزیر، پا نهاد و در آن زیست، زمانه‌ی تمایزیابی بود؛ زمانه‌ی تفکیک، مرزبندی، من این‌جا و تو آن‌جا. زمانه‌ای که هرکس ذره‌بین دستش می‌گرفت، می‌گشت دنبال نقاط افتراق. و بازار مبارزه و اختلاف گرم بود. راشد، اما او مرد آشتی‌دادن بود. برای وصل‌کردن آمده بود، وقتی همه در پی فصل بودند. سودای «مکتب تلفیق» داشت، وقتی «مکتب تفکیک» فراتر از نام یک جریان فکری، توصیفی بود برای کنش غالب فعالان مذهبی و سیاسی. دنبال تطبیق بود. دنبال جوش‌دادن.
اولین کتابی هم که نوشت «دو فیلسوف شرق و غرب» بود: درباره‌ی شباهت‌های نظریه‌ی حرکت جوهری ملاصدرا و نظریه‌ی نسبیت انیشتن. فقط ملاصدرا و انیشتن نبودند که راشد می‌خواست آشتی‌شان دهد؛ سنت/مدرنیته، شرق/غرب، اسلام/تکنولوژی، ایران/اسلام، علم/دین، «روشن‌فکر»/«مرتجع»، «انقلابی»/«غیرانقلابی» و خیلی دوگانه‌های تقابلی دیگر، در نظر راشد قابل آشتی بودند. می‌شد که یگانه بشوند. و او همین را می‌خواست و تبلیغ می‌کرد. طرفه آن‌که این موافق‌خوانی و مثبت‌اندیشی، از قضا در آن روزگار حکم مخالف‌خوانی داشت. ساز مخالفی بود که مخاطبان را می‌آزرد. و برای همین مستعد سوءتفاهم بود.

همیشه قربانیِ یک نزاع بزرگ و حیاتی برای طرفین ـ مثلاً یک دعوای ناموسی ـ آن کسی است که می‌خواهد بی‌اعتنا به قواعد نزاع، از آشتی حرف بزند و میانجی‌گری کند. میانجی، منفورِ طرفین نزاع است. چون خواسته و ناخواسته عملش، همین وسط‌ ایستادن‌اش، همین از معرکه پابیرون‌کشیدن‌اش، یعنی نفی اصل نزاع. یعنی زیرسؤال‌بردن هویت و حیثیت طرفینی که نزاع اساساً منبع هویت‌بخش‌شان است.
راشد در روزگاری که اختلافات میان حکومت و بخش قابل توجه‌ای از دین‌داران به بالاترین سطح رسیده بود، هنوز با گفتمانی که «مذهبی‌ها» ـ بخوانید: هواداران «اسلام سیاسی» ـ را یک‌سوی میدان و شاه و حکومتش را سوی دیگر و در تقابل ایشان قرار می‌داد، ‌همدل نبود. هنوز به اصلاح حکومت از راه موعظه‌ی عالمان دین باور داشت. معتقد بود که می‌شود شاه را طرف گفت‌وگو قرار داد. این باور البته تا وقتی آیت‌الله بروجردی زنده بود، هواخواهان زیادی داشت. هم حکومت حرمت آیت‌الله را نگه می‌داشت و هم آیت‌الله از ورود به منطقه‌ی ممنوعه پرهیز داشت. اما با رفتن او، دوران تفاهمِ ولو مبتنی بر رودربایستی میان تهران و قم به پایان رسید. طرفین، دیگر قواعد بازی پیشین را قبول نداشتند. و قواعد جدید هم حکم به توافق و تفاهم نمی‌داد. همین تغییر قواعد بازی بود که واعظ نامداری مثل فلسفی که تا پیش از آن، پای منبرش از شخص شاه تا نخست‌وزیران و وکلای مجلس و فرماند‌هان رده‌بالای ارتش می‌نشستند را هم از آغازین سال‌های دهه‌ی چهل مجبور به تغییر رویه کرد. برای راشد ولی در بر همان پاشنه‌ی سابق می‌چرخید: نصیحت شاه شیعه از روی خیرخواهی و در عین حفظ احترام متقابل. او به‌خلاف بسیاری از هم‌لباسان و هم‌صنفانش، چندان به سیاست‌های چالش‌برانگیز حکومت (مثل اصلاحات ارضی) بدبین که نبود هیچ، خوش‌بین هم بود و حمل بر صحت می‌کرد.

راشد گرچه لباس روحانیت بر تن داشت، اما روحانی در معنای متعارفش نبود. در بین هم‌لباسانش هم غریبه بود و یک آخوند مدرن به‌حساب می‌آمد. آخوندی که لباسش را با دقت اطو می‌کرد، وقتی ـ به تعبیر مرحوم علی دوانی ـ خیلی از روحانیان اطوزدن را «فرنگی‌مآبی» می‌دانستند. پاتوق راشد بیش از آن‌که حوزه‌ی علمیه‌ی قم یا تهران باشد، مدرسه‌ی عالی سپهسالار بود و دانشکده‌ی علوم معقول و منقول. یعنی دو نهاد دینیِ حکومت‌ساخته که بدنه‌ی اصلی و سنتی حوزه هیچ‌گاه جدی‌شان نگرفت؛ لااقل تا قبل از پیروزی انقلاب.
گروه خونی راشد به روحانیان سیاسی و انقلابی نمی‌خورند. راشد پرهیز از غوغاهای سیاسی را از پدرش شیخ‌عباس تربتی (حاج‌آخوند) به ارث برده بود. مثل او دأبش چندان اعتراض و انتقاد از حاکمان و اهل قدرت نبود و به‌خلاف برخی از دیگر اهل منبر، مثل فلسفی و عباسعلی اسلامی و دیگران، به طرح مباحث سیاسی در سخن‌رانی‌ تمایلی نداشت.

کتاب راشد خیمه صاحبدلان محسن حسن مظاهری
حتی از برخی منبری‌ها گلایه می‌کرد که چرا به‌جای موعظه‌ی مردم، منبر را خرج مسایل سیاسی می‌کنند. معتقد بود منبر جای حدیث و آیه و تفسیر است، جای نصیحت و تذکر مردم است، جای سخن‌گفتن از دین و خدا و پیغمبر و قرآن است، نه مباحث سیاسی روز. می‌گفت باید با منبر، اخلاق و زندگی اجتماعی فردی مردم را اصلاح کرد؛ نه موضع سیاسی‌شان را. می‌گفت موعظه‌ی واعظ قرار است کسی که پای منبر نشسته را متنبّه کند؛ نه آن‌که او را بشوراند. باید به آرامش برساندش، نه آن‌که به هیجان. و این حرف‌ها در آن فضای انقلابی و مبارزاتی کم‌تر خریدار داشت.

از یک‌طرف جوانان انقلابی و پرشور، راشد را به ساخت و پاخت با حکومت متهم می‌کردند و «آخوند درباری» لقب می‌دادند و از سوی دیگر حکومت هم چندان روی خوشی به او نشان نمی‌داد و در هر دو مقطع حکم‌رانی پدر و پسر، راشد سختی‌ها کشید از اهل قدرت.
نیاز به گفتن نیست که نوشتن درباره‌ی شخصیتی با چنین اوصافی چه اندازه دشوار است. به‌ویژه اگر بخواهی از دایره‌ی انصاف پا بیرون ننهی و اسیر حبّ نزدیکان و دوستان و بغض مخالفان و منتقدان نشوی. آن‌هم وقتی معدود منابع موجود پیرامون او را همین دو دسته پدید آورده‌اند.
درهرحال آنچه در این کتاب می‌خوانید روایتی‌ست فراهم‌آمده از بازخوانی اقوال پراکنده و گوناگون پیرامون شخصیتی که حقش بود نام و نشانی داشته باشد، بیش از آن‌چه امروز دارد. مردی که مرد روزگار خودش نبود.

............................
* مقدمه‌ی «کتاب راشد»: روایت زندگی حجت الاسلام شیخ حسینعلی راشد | محسن‌حسام مظاهری | انتشارات خیمه

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...