رمزنگاری‌های ذهن یک نابغه | اعتماد


«گهواره بر فراز مغاک تاب می‌خورد و عقل سلیم به ما می‌گوید هستی‌مان چیزی نیست جز باریکه نوری در میان دو ابدیت تاریکی».
«نبوغ» [The gift] آخرین رمان ولادیمیر ن‍اب‍اک‍وف‌ است که به زبان مادری در سرزمین نامادری‌اش یعنی برلین به رشته تحریر درآمده. رمانی در 5 فصل و 50 روایت و 500 نقش و نگار که بیش از هر چیز قصد ادای دین داشته به یخبندان‌های منهای 70 درجه سیبری، ادای دین به غول‌های قرن نوزدهمی این استپ پهناور و بعد آن، طرح زیست شاعرانه شاعری گمنام و فقیر و مهاجر در برلین که به روسی حرف می‌زند و به آلمانی کار می‌کند.

خلااصه رمان نبوغ» [The gift] نوشته‌ ولادیمیر ن‍اب‍اک‍وف‌

فئودور، قهرمان کوتاه‌قامت و ماجراجویی که هم‌زمان به شعر دل‌ بسته و به زینا و در همین امتداد در جست‌وجوی پدری است که یک‌ شب با لبی پرخنده و دلی آرام، مادرش را بدرود گفته و دیگر هیچ‌گاه باز نگشته. پدری که هیچ ‌کس هیچ از او نمی‌داند و مخاطب نیز تا پایان داستان در این گره‌افکنی پر راز و رمز در این ظلمت نادانستن باقی می‌ماند.

«نبوغ» قصه ورق زدن تاریخ ادبیات روسیه در قرن نوزدهم هم هست. سیری در جهان ذهنی پوشکین، به تأسی از داستان‌های گوگول. هم او که داستایفسکی درباره‌اش گفت: همگی ما از زیر شنل او بیرون آمده‌ایم. فصل‌های بعدی را دهلیزهای دیگری بازتعریف می‌کنند؛ دهلیز اول درون سونت و چرنیشفسکی، دهلیز بعدی تلاش‌ها و آرزوهای فئودور برای جاودانگی و چرنیشفسکی شدن و فصل آخر همان نبوغی که این جوان پرماجرای پرتکاپو را برای نگاشتن اولین کتابش به مرزهای سیال ذهن و ورای آن مرزها می‌کشاند و در آخر این یک سوال: آیا به ‌راستی نبوغ را نمی‌توان «در جست‌وجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست به زبان روسی دانست؟

ناباکوفِ نویسنده، البته منتقد ادبی تراز اولی هم هست و درسگفتارهای ادبیات روسیه و اروپایش حالا دارد در بیشتر کرسی‌های معتبر آکادمیک دنیا تدریس می‌شود. او در پاسخ به این سوال که چهار اثر ماندگار قرن بیستم کدامند، از «مسخ» کافکا، «در جست‌وجوی زمان از دست رفته» پروست، «اولیس» جویس و «پترزبورگ» آندری بیه‌ لی. بر این آخرین اما باید بیشتر تعمق کرد تا شاید گره‌های بیشتری از نبوغ او باز شود. هم در «پترزبورگ» و هم در «نبوغ» برگ‌هایی از تاریخ روسیه کبیر ورق می‌خورد. اسطوره‌های غول‌های نسل پیشین‌ پاس داشته می‌شوند، قصه در لابه‌لای رمزنگاری‌های ذهن هر دو نویسنده محو و مسخ می‌شود تا ادای دین‌شان به مام میهن به روشی بدیع و خلاقانه محقق شود و همزمان که قصه‌ای پایان می‌یابد، قصه‌ای آغاز می‌شود.

با این ‌همه نمی‌توان این گونه خط و ربط دادن‌ها را زیر سوال بردن «نبوغ» دانست؛ چون می‌دانیم ناباکوف یک نویسنده عاشق حشره‌شناسی و مجهز به دانش جانورشناسی است. در نقد و نظرهایش پایه‌گذاران نقد ادبی را بی‌اختلاف‌نظر به تحسین و تشویق واداشته، «لولیتا»یش دنیا را به حیرت انداخته و احاطه‌اش به سه زبان غیرمادری در نوشتن بیشتر رمان‌هایش جایی برای تردید به نبوغش باقی نگذاشته. ناباکوف «نبوغ» را زمانی نوشته که پیش‌تر در آثار قبلی خود به ‌اندازه کافی از عشق، عدالت، مرگ، دنیا و... نوشته بوده. انگار تنها و تنها یک رسالت برایش باقی مانده بود و آن نیز با این نوع خاص ادبی از «نبوغ» سربرآورده است. در این رمان با نثری مواجه می‌شویم که پیش از او لقب پادشاهی‌اش را به تولستوی پیامبر داده‌اند. چگونه می‌توان پس از آن یگانه قرن نوزدهمی، ناباکوف را در قرن بیستم لایق این عنوان ندانست؟ ببینید:

«باران هنوز در پرواز بود که رنگین کمان بسان فرشته‌ای نامنتظر و دست‌نیافتنی رخ نمود. رنگین‌کمان سبز و صورتی در حیرتی پرخمار از خودش، با روبندی یاسی بر طوق درونی‌اش، آن سوی مزرعه‌ای دور شده، فراز و پیش روی جنگل دور از دست که پاره‌ای‌ش فراسوی رنگین‌کمان شفاف می‌لرزید، درآویخت. پیکان‌های نادر باران که دیگر نظم و وزن و توان خروشیدن نداشتند، گهگاه، اینجا و آنجا، زیر تلألو خورشید شعله‌ور می‌شدند. در آسمان شسته‌ شده، ابری که تمام ذرات بافتار بی‌نهایت پیچیده‌اش یک‌به‌یک می‌تابیدند، سپیدی دلپذیرش را از پشت ابر سیاه هویدا کرد.»

با نگاهی به نظریه ساختارگرایان در حوزه نقد ادبی باید گفت انگار سوسور و فوکو ناباکوف را پیش از حیات ادبی‌اش زیسته‌اند تا رسیده‌اند به جانشینی و همنشینی واژه‌ها، تا بلوغ زبان در حاشیه هم‌راستایی واژگانی که در انزوای خود هیچ‌اند و در هم‌افزایی‌شان زیر دست شطرنج‌باز چیره‌دستی چون ناباکوف چنان به پرواز درمی‌آیند که انگار پیش از او حیاتی نداشته‌اند.

ناباکوف را از هر دریچه و نقد و نگاه آکادمیک و تفسیرگرایی که ببینیم، ناباکوف است. معمار بی‌بدیلی که قصه‌نویسی را به خوبی از اسلاف و پیشینیانش - تولستوی و داستایفسکی - فراگرفته، جستارنویسی را از مکتب غول‌های ادبی پاریس - بالزاک، هوگو، زولا - و همترازی این دو را با هم از آدورنو و هورکهایمر - هر دو از بنیانگذاران مکتب ادبی فرانکفورت - تا به نوعی ارادتش را به هر سه پایتخت ادبی دنیا - سن‌پترزبورگ، پاریس و برلین- ادا کرده باشد.

در برشی دیگر از «نبوغ» می‌خوانیم:
«از پله‌های خمیده اتوبوسی که در فراز آمد، جفتی پای دلفریب و ابریشمین فروآمدند. آن پاها، هر چند فرسوده به کوشش هزاران نویسنده مرد، فروآمدند و در فریب‌شان نیز پیروز شدند، چراکه صاحب پاها زنی بود کریه‌روی و بدمنظر!» انگار مخاطب دارد فراز و فرود آن پاها را از نزدیک می‌بیند، به همین سادگی با کمترین کلمه‌ها و بالاترین آواها، جایی برای توصیف و توضیح باقی نمی‌ماند. نثر ناباکوف یک‌تنه بار داستان را به دوش می‌کشد. گاه مخاطب از یاد می‌برد که فئودور چه سوداهایی داشت؛ چرا آن شب پدرش و در هفتمین روز از ماه عسلش یک صبح زود رفت و یک شبانه‌روز نیامد و بعد...

همزمان و در هزارتوی تنیده در «نبوغ» داریم تحلیل موشکافانه شعرهای نسل قبلی را نیز می‌خوانیم. هر تحلیل بسان یک کارگاه آموزشی رایگان است برای شیفتگان شعر. شعرهای تازه به دنیا آمده فئودور را نیز نگاه‌های دلواپس زینا را در همین اثنا که روحی بی‌قرار دارد برای کسب هویتش با دنیا می‌جنگد. درباره «نبوغ» بی‌تردید باید بیشتر نوشت، چراکه این حسرت تا پایان قصه با مخاطب باقی می‌ماند که مثلا چه می‌شد اگر چرنیشفسکی را به جای اعدام مانند داستایفسکی به سیبری تبعید می‌کردند. این آرزویی محال است انگار!

نبوغ را نشر نیماژ با ترجمه وفادار به متن از روسی به فارسی بابک شهاب منتشر کرد و خیلی زود به چاپ دوم رسید.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...