حالا فرامرز بهزاد رفته. ۴۶ سال دوستی و خاطره...

1. دانشگاه تهران
سال ۵۵ بود، تازه برگشته بودم ایران، دوره شش‌ماهه آموزشی سربازی هم تمام شده بود، برای گذراندن دوران سربازی استخدام شده بودم در رادیو تلویزیون آن زمان. یک روز رفتم دانشگاه تهران. گروه زبان و ادبیات آلمانی. دکتر عیسی شهابی رئیس گروه بود. سختگیر و معروف به بداخلاقی. از درس و کارهایم گفتم.

محمود بهزاد

آن زمان فقط یک ترجمه‌ام در نشریه‌ای منتشر شده بود، نمایش‌نامه کوتاهی از برتولت برشت. دو ترجمه هم داشتم («درباره ادبیات کودکان» که چند مقاله‌ از ماکسیم گورکی بود و نمایش‌نامه «سیاهان» ژان ژنه) که دست ناشر بود. همان مقاله‌های ماکسیم گورکی را «یکی، دو سال پیش‌تر» ناشر دیگری چاپ کرده بود که اداره سانسور آن روزگار دستور خمیر‌شدن نسخه‌ها را داده بود. یک جایزه نمایش‌نامه‌نویسی هم از دانشکده هنرهای دراماتیک گرفته بودم که خوب مثل رشته دانشگاهی‌ام ربطی به زبان و ادبیات آلمانی نداشت. تنها مدرک مرتبط با درخواستم، دیپلم بزرگ انستیتو گوته بود که داشتم.

دکتر شهابی «به‌حق» گفت «استادهای ما همه مدرک فوق و دکترای زبان و ادبیات آلمانی دارن». من رفتم. اما چند روز بعد زنگ زدند که بیا. رفتم. دکتر شهابی بود و کسی دیگر. دکتر شهابی گفت «به هر حال دیپلم انستیتو گوته رو دارین و شما ترجمه هم کردین» و من را سپرد دست استادی که آن روز در دفتر بود. مدیر گروه شبانه بود و من هم به خاطر کارم باید در بخش شبانه کار می‌کردم. مدیر من شد فرامرز بهزاد. متین و نرم‌خو و مهربان.

روزی که برای شروع کار رفتم، بهزاد منتظرم بود. لیست دانشجویان را داد به من. دو اسم آشنا بین‌شان دیدم. از دوستان دوران دانشجویی در مونیخ که درس را «به هر دلیل» آنجا رها کرده بودند و آمده بودند ایران. حالا داشتند در دانشگاه تهران زبان و ادبیات آلمانی می‌خواندند. یکی از این دو، اردشیر فرید‌مجتهدی بود. به بهزاد گفتم که این دو از دوستانم هستند از دوران مونیخ.

بهزاد از حال‌وهوای کلاس‌ها و دانشکده گفت. از تفاوت‌هایی که آن محیط با محیط دانشگاهی آلمان داشت. باید در آن جلسه با هم از ادبیات آلمانی‌زبان هم صحبت کرده باشیم؛ چون هنوز یادم است که از اینکه بهزاد پتر هانتکه را نمی‌شناخت، تعجب کرده بودم. پتر هانتکه در آن دوران در آلمان و آن‌ طرف‌ها به شهرت رسیده بود و من دوست داشتم کتابش، «زن چپ‌دست» را ترجمه کنم. و بهزاد هانتکه را نمی‌شناخت. البته با توجه به رسانه‌های محدود آن سال‌ها تعجبی هم نداشت. بهزاد مدتی بود از آلمان برگشته بود. بعد من را برد به کلاس. اولین کلاسم. معرفی‌ام کرد به دانشجوها و نشست به‌ رسم معمول، تا نحوه تدریسم را ببیند. حتما متوجه شد که داشتم برای اولین بار در کلاسی درس می‌دادم. آن‌هم دانشگاه. آن‌هم در رشته‌ای که رشته تحصیلی‌ام نبود. هفته بعد که رفتم دانشکده، بهزاد یک درس دیگر هم در برنامه برایم نوشته بود. به همین سادگی و تواضع کمک می‌کرد و دلگرمی می‌داد و اعتماد‌به‌نفس. همکاری‌مان در دانشگاه تهران چند سالی ادامه داشت.

2. انتشارات خوارزمی و برتولت برشت
یادم نیست دقیق همان سال ۵۵ بود یا ۵۶ که بهزاد پیشنهاد تشکیل گروه برای ترجمه آثار برشت را داد. بهزاد آن زمان مترجم رسمی بود. دارالترجمه‌ای در چهارراه کالج. یک روز به من گفت که فلان روز و ساعت بیا آنجا. رفتم. اردشیر فرید مجتهدی هم بود. بهزاد برای انتشارات خوارزمی ترجمه کرده بود. از کافکاپزشک دهکده» و «نامه به پدر»)، از برشتدرباره تئاتر»). علیرضا حیدری، مدیر انتشارات، به بهزاد پیشنهاد ترجمه آثار برشت را داده بود.

از روی مجموعه‌ای بیست‌جلدی که به مجموعه «زورکامپ» معروف بود و هست. تحت نظارت بهزاد. اولین ترجمه از این مجموعه ۱۳۵۸ منتشر شد. «تک‌پرده‌ای‌ها» به ترجمه اردشیر فرید‌مجتهدی و من. با توجه به وسواس بهزاد و حیدری، با توجه به زمان لازم برای تهیه مقدمات و مهم‌تر -‌‌با توجه به وقایع منجر به انقلاب ۵۷ در آن روزگار، باید فرامرز بهزاد، اگر نه سال ۵۵، حداکثر اوایل ۵۶ به ما پیشنهاد تشکیل گروه ترجمه را داده باشد.

در این مورد که چطور آن حدودا سه، چهار سال را با هم کار کردیم، چه زحمتی و چه دقتی فرامرز بهزاد و علیرضا حیدری در کار ترجمه‌ها کشیدند و نشان دادند، چه کسان دیگری را بعدا بهزاد نه به گروه، بلکه برای ترجمه و کمک به ترجمه دقیق‌تر و بهتر دعوت کرد، چه سریع در عرض همان مدت چند جلد از ترجمه‌ها منتشر شد و اینکه در آن دوران چقدر با زیروبم اصول ترجمه آشنا شدم، روش درست ترجمه را یاد گرفتم و از بهزاد آموختم، باید جای دیگری و به مناسبتی بنویسم. اینجا شاید جایش نباشد. کوتاه بگویم، دو، سه هفته‌ای قبل از شروع کار مدتی سه نفری دور هم جمع می‌شدیم و چارچوب اصول ترجمه برای کار تهیه می‌کردیم، البته بهزاد می‌گفت و ما گاهی نظر می‌دادیم. من بعدها، در سال‌هایی که در دانشگاه اصول ترجمه درس می‌دادم، از نتایجی که از آن جلسه‌ها گرفته بودیم، کلی استفاده کردم. برای اینکه کی چی ترجمه کند، روشی داشتیم، ایستگاه آخرمان هم خود علیرضا حیدری بود. بهزاد ترجمه‌ها را می‌خواند. یادداشت‌هایی می‌کرد و آن‌قدر درست و متواضع اشتباهات را تذکر می‌داد که اصلا فکر نمی‌کردیم اشتباه کرده‌ایم!

مصادره انتشارات خوارزمی و شروع جنگ عراق-ایران کار ترجمه مجموعه را به پایان رساند. نتیجه‌اش چند ترجمه بود و یک دنیا تجربه که در کار با فرامرز بهزاد کسب شده بود. همه مهم. اما مهم‌تر برای من بی‌اغراق این بود که فرامرز بهزاد از بین آن‌همه همکار دانشگاهی با مدارک مرتبط زبان، از بین آن‌همه مترجم، منِ بالنسبه بی‌تجربه را انتخاب کرده بود. دلگرم‌کننده بود و اعتماد‌به‌نفس بخشنده.

بعدها که بهزاد رفت آلمان و هنوز حیدری دستش از دنیا کوتاه نشده بود، دو، سه ترجمه از آن زمان که مانده بودند با مکافات بسیار و با پشتکار حیدری منتشر شدند. مثلا سه نمایش‌نامه «بعل»، «صدای طبل در شب»، «در جنگل شهر» با ترجمه من سال ۸۰ چاپ شدند و سال ۸۴ منتشر! بهزاد دیگر دخالتی نداشت. سخت مشغول ترجمه و تنظیم آن دو فرهنگ زبان بود. اردشیر هم که رفته بود. با حیدری قرارومدار گذاشتیم که باز کار را شروع کنیم که نشد. حیدری هم رفت. بهزاد فرهنگ آلمانی-فارسی‌اش را داد به خوارزمی. در رفت‌وآمدش به ایران هم را می‌دیدیم و کار اندکی در ارتباط با همان فرهنگ، بیشتر برای حیدری، انجام دادم.

3. گروه آلمانی انستیتو سیمین و بامبرگ
بعد از پیروزشدن انقلاب اسلامی تصفیه‌ها و پاک‌سازی‌ها شروع شد، در ادارات، در دانشگاه‌ها و در همه‌جا، و در گروه آلمانی دانشگاه تهران هم. دو، سه نفری از استادان که خودشان رفته بودند و بقیه را هم کمیته‌های پاک‌سازی که متشکل از دانشجویان اسلامی و غیراسلامی بودند، بیرون کردند. اگر درست یادم باشد، از کل حق‌التدریسی‌ها من را نگه داشته بودند و از استخدامی‌ها سه نفر را. بهزاد شد رئیس گروه. کار با کمک دیگرانی که آمدند، جلو می‌رفت که در فروردین 59 یک سال و دو سه ماه بعد از انقلاب اسلامی که دیدند دانشگاه‌ تصفیه شدیدتری لازم دارد، انقلاب فرهنگی شد. همه تعطیل.

کوچ و مهاجرت که از سال‌های ۵۵ و ۵۶، بیشتر بین طبقات مرفه شروع شده بود، بعد از انقلاب همه اقشار را در بر گرفت. یکی از دستاوردهایش هم رونق کلاس‌های زبان بود. انستیتو سیمین یکی از آن مؤسسات بود. هرمز انصاری، مدیر و دارنده انستیتو هم خیلی در این زمینه فعال بود. همان اوایل تعطیلی درس و دانشکده، فرامرز بهزاد گفت قرار است در سیمین کلاس‌های آلمانی دایر کنیم. همان سه نفر خوارزمی بودیم، خودش و اردشیر و من. دو تا از همکارهای دانشگاه هم آمدند. زبان آلمانی به دلایل مختلف مدام مشتری بیشتری پیدا می‌کرد. همکارهای دیگری هم آمدند. تعداد زیادی هم دانش‌آموز. کلاس‌های آلمانی پروپیمان بودند.

4. بعد
بعد از دو سال دانشگاه‌ها باز شد. پاک‌سازی شده بود و کمبود شدید استاد. دوستانی آمدند و کارها راه افتاد و فرامرز بهزاد رفت. پروفسور فراگنر، بورسی برای بهزاد جور کرده بود در برلین که برود برای نوشتن فرهنگ آلمانی-فارسی. رفت برلین و بعد با فراگنر رفت بخش ایران‌شناسی دانشگاه بامبرگ. این وسط‌ها می‌آمد تهران برای کارهایی و دیداری داشتیم و وقتی بالاخره فرهنگش بعد از سال‌ها تمام شد و وقتی بالاخره به وسواسش غلبه کرد و چاپش را سپرد به علیرضا حیدری که حالا در دفتری در ستارخان به کار مشغول بود، دو، سه باری دور هم نشستیم. بدون فرید‌مجتهدی که رفته بود کانادا.

5. یک عالم مدیونش هستم
متین بود، آرام، بی‌نهایت فروتن، دیدیم که بعد از درگذشتش، بعد از درگذشت مترجمی و استادی به این اهمیت، اکثریت قریب‌به‌اتفاق خبرگزاری‌ها عکس پدرش، محمود بهزاد را به‌ جای عکس او چاپ کردند! نه اطلاعات چندانی از او داشتند و نه عکسی.

فرامرز بهزاد پرکار بود و دقیق. برای هر کاری برنامه‌ریزی مفصل و درست می‌کرد. برای ترجمه آثار برشت، برای کلاس‌های درس آلمانی در انستیتو، برای فرهنگ آلمانی-فارسی آن‌قدر وقت صرف کرد که در تهران بعضی از همکارها پشت سرش غیبت می‌کردند! در آن چند سالی که او داشت روی فرهنگ آلمانی-‌فارسی کار می‌کرد، خدا می‌داند چند نفر در ایران فرهنگ نوشتند و چاپ کردند. بهزاد در مصاحبه‌ای به این نوع فرهنگ‌نویسی گفته بود «رونویسی»! وسواسی که برای پیدا‌کردن فونت مناسب برای تایپ و چاپ فرهنگش نشان داد، خیلی‌ها برای نگارش خود فرهنگ نشان نمی‌دهند! و خب در کارهایش بهترین‌ها را هم تحویل می‌داد. اصلا اغراق شرقی-ایرانی نیست که بگویم بهترین ترجمه‌های کافکا را دارد و بهترین ترجمه‌های برشت را و بهترین فرهنگ آلمانی-فارسی-آلمانی را و بهترین کتاب آموزش زبان فارسی را.

از آن گروه دانشگاه تهران، از آن گروه خوارزمی و از آن گروه انستیتو سیمین که دو، سه نفرشان برایم خیلی عزیز بودند، چند نفری رفته‌اند. علیرضا حیدری و اردشیر فرید‌مجتهدی و حالا هم فرامرز بهزاد.
یک عالم مدیونش هستم، نه‌فقط در زمینه ترجمه و تدریس.

برلین، اسفند ۱۴۰۱

...

فرامرز بهزاد، مترجم، استاد زبان و ادبیات آلمانی و فرهنگ‌نویس معاصر، ششم اسفند در 87سالگی از دنیا رفت. او با ترجمه آثاری از برتولت برشت و فرانتس کافکا از زبان آلمانی به شهرت رسید. فرهنگ آلمانی-فارسیِ فرامرز بهزاد، از معتبرترین فرهنگ‌ها است. «درباره تئاتر»، «تک‌پرده‌ای‌ها» و «تفنگ‌های خانم کارار و رویاهای سیمون ماشار» نوشته برتولت برشت، «گفت‌وگو با کافکا» نوشته‌ گوستاو یانوش، «پزشک دهکده»، «نامه به پدر» و «شویک در جنگ جهانی دوم» از فرانس کافکا و «آندره سگوویا از نگاه من» نوشته‌ جان دووارت از جمله آثار به‌جامانده او است.

شرق

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...