ترجمه لیلا عبدالهی‌اقدم | اعتماد


دنیای عجیب برده‌داری امریکا موضوع بسیاری از داستان‌ها و آثار ادبی بوده است که برخی از آنها به شکل نادری ممتاز و بی‌نظیر هستند. از آثار هریت‌بیچر استو گرفته تا ویلیام فاکنر و تونی موریسون همگی به موضوع نژادپرستی پرداخته‌اند. شاهکار بی‌نظیر ادوارد پی. جونز [Edward P. Jones] یکی از بهترین آثار داستانی معاصر با مضمون نژادپرستی است که در طول این سال‌ها روی میز مطالعه من قرار گرفته و یکی از غیرمتعارف‌ترین داستان‌هایی است که موضوعی تامل‌برانگیز دارد: پیش از جنگ داخلی امریکا و در جنوب این کشور جایی که سفیدپوست‌ها به طور قانونمند سیاهپوست‌ها را به بردگی می‌گرفتند، سیاهپوست‌هایی وجود داشتند که خود صاحب برده‌هایی از رنگ‌ پوست خود بودند.

دنیای آشنا» [The Known World] ادوارد پی. جونز [Edward P. Jones]

در مزرعه‌ای در ویرجینا که ادوارد پی. جونز رمان «دنیای آشنا» [The Known World] را خلق کرده، یکی از این برده‌ها به نام موسی زندگی می‌کند و صاحب او سیاهپوستی به نام هنری تاونسند است که مزرعه‌دار و کفاش است. هنری خود زمانی که برده بوده، توانسته است با آن بهای آزادی خود را بپردازد: «موسی نخستین برده‌ای بود که هنری تاونسند خریده بود؛ 325 دلار و برگه فروشی از ویلیام رابینز، مردی سفیدپوست. بیشتر از دو هفته طول کشید تا موسی بفهمد کسی به او کلک نزده و درواقع آن مرد سیاهپوست، دو درجه تیره‌تر از خودش، ارباب و صاحب اختیارش است. بعد از فروشش، چند هفته اول در کلبه‌ای کنار هنری خوابید، موسی فکر می‌کرد دنیای غریبی است که او را برده مرد سفیدپوستی کرده، اما خدا چنان چرخ روزگار را گرداند تا سیاهپوست‌ها مالک هم‌نوع خودشان شوند. خدا آن بالا دیگر توجهی به این تجارت نداشت؟»

اثری کنایه‌آمیز، منحصربه‌فرد و خاص با مضمونی عجیب و بدیع همگی از خصوصیات بارز و آشکار این رمان است. کسی که زمانی آزادی خود را با پول خریده، اکنون زندگی انسان‌ها را می‌خرد و آنها را زیر سلطه خود می‌گیرد. هنری تاونسند پس از مرگش برای بیوه خود 33 برده به ارث گذاشت؛ 13 زن، 11 مرد و 9 بچه. ویلیام رابینز برده‌دار سفید‌پوستی که موسی را به هنری تاونسند فروخت، صاحب پیشین هنری بوده و در چرخشی عجیب خود به مربی برده‌داری او بدل می‌شود تا به او شیوه و رسوم برده‌داری را آموزش بدهد. رابینز با زنی سفیدپوست ازدواج کرد که تاکنون هیچگاه نتوانسته جای خالی عشق هنری به «فیلمنا» را پر کند. فیلمنا برده سیاهپوستی است که هنری از او دو فرزند دارد و او مادر فرزندانش را از هر کس دیگری در این دنیا بیشتر دوست دارد.

رمان «دنیای آشنا» با جسارتی مثال‌زدنی به کشف اماکن ناشناخته می‌پردازد و آنها را برای دیگران نیز روشن و قابل مشاهده می‌کند. مکانی که بلافاصله پس از کشف، تبدیل به فضایی می‌شود که نوری کورکننده و گرمایی طاقت‌فرسا دارد. در این اثر جونز، خواننده فقط شیفته قدرت ترکیب شفافیت با ظرافت نمی‌شود که در کتاب‌های پیشین نویسنده مانند مجموعه‌داستان‌ «گمشده در شهر» (1992) یافت می‌شد، بلکه اکثر فضایل و توانایی‌های او را در مقام نویسنده به نمایش می‌گذارد که باز هم در مقیاسی کوچک به نمایش درمی‌آید. «دنیای آشنا» رمانی در گستره زمانی وسیع و با شخصیت‌های بی‌شمار است که به سبک رمان‌های عصر ویکتوریا نوشته شده که با فرهنگ و تاریخ جنوب امریکا که اصطلاحا دیکسی (Dixi) نامیده می‌شود، گره خورده است.

این رمان را از این نظر می‌توان مشابه سبک آثار دوره ویکتوریا دانست که شخصیت‌های زیادی دارد و گستره زمانی آن سال‌های طولانی را روایت می‌کند. همچنین بیشتر بازتابی از مضامین موجود در جامعه‌ای بزرگ است تا درون‌گرایی فردی نویسنده. از دیگر خصوصیات مشابه این اثر با ادبیات دوره ویکتوریا، نامگذاری فصل‌های رمان است. نویسنده با الهام از آثار داستانی دوره ویکتوریا، هر فصل از رمان را شماره‌گذاری نمی‌کند، بلکه برای هر فصل از رمان نامی انتخاب می‌کند.

عنوان فصل‌ها اشاره‌ای به وقایع آن فصل است: «کنجکاوان مرزهای جنوب. عزیمت بچه‌ای. آموزش هنری تاونسند. » اگر نویسنده با آگاهی از خصوصیات سبکی ادبیات دوره ویکتوریا به نامگذاری فصل‌ها پرداخته باشد، می‌خواهد به خواننده خود این پیام را برساند که زندگی شخصیت‌های رمان او در شرف تغییر است و پایانی دراماتیک و غمناک یا ملودراماتیک و خوش دارد. هر دو ممکن است به وقوع بپیوندد. رمان می‌تواند اثری مایوس‌کننده و شاید اثری با پایان شاد باشد و زندگی شخصیت‌های رمان به خوبی و خوشی تغییر کند. در آثار تونی موریسون و گابریل گارسیا مارکز نیز چنین نشانه‌هایی وجود دارد و جونز اشاره‌های کنایه‌آمیزی به آنها داشته و زمان داستان را به تاسی از آنها به شیوه خیالی و فانتزی یا آرام و ملایم به عقب و جلو می‌برد. همان بازی زمانی که در آثار فاکنر نیز می‌توان مشاهده کرد. ناحیه منچستر که مکان وقوع داستان جونز است از بزرگ‌ترین نواحی واقع در ویرجیناست که محل زندگی 2191 برده، 142 سیاهپوست آزاد، 939 سفیدپوست و 136 سرخپوست است که اکثر آنها از قبیله چروکی، اما تعدادی از آنها نیز از قبیله چاکتاو هستند. این ناحیه نخستین مکان شبیه به دنیای تخیلی یوکناپاتاویا در رمان فاکنر است که تاریخ و اسطوره خاص خود را دارد. اما جونز در انتهای رمان سبک خاص خود را باز می‌جوید و دوباره خودش می‌شود.

سرعت و ریتم رمان لذت‌بخش و حساب‌شده است و نثر دوست‌داشتنی و محبوب جونز منظم و دقیق است. در سیر حوادث داستان چند حادثه ناگوار رخ می‌دهد که نشان می‌دهد احساسات نویسنده زیاد هم در عمق داستان پنهان نمی‌ماند و گاه به سطح می‌آید، ولی او هیچ گاه از نقش نویسنده‌ای با دیدگاه دانای مطلق خارج نمی‌شود: راوی‌ای که اگر ساکت نماند همه‌چیز را می‌بیند، می‌فهمد، همدردی و دلسوزی می‌کند و همگی را می‌بخشد. رمان آن‌طوری که از آن استنباط می‌شود فاقد سیر داستانی است، ما در اوایل داستان متوجه می‌شویم که هنری تاونسند در جوانی می‌میرد و می‌فهمیم که مرگ او عکس‌العمل‌هایی را به دنبال دارد که از خواننده انتظار نمی‌رود بسیار سریع و بلافاصله آنها را درک کند، درحالی که شخصیت‌ها این کنش‌ها را به خوبی می‌فهمند. اما چیزی که ما را در طول داستان همراهی و هدایت می‌کند فقط سیر روایت نیست، بلکه صدای خود جونز است: صبور، مصمم، گاهی با طعنه و کنایه‌های ملایم و همیشه عاقل و خردمند. مانند کسی که پشت میز شام مشغول خوردن کنگر فرنگی است، به زیبایی و دقت لایه‌های آن را کنار می‌زند و راه خود را به درون و قلب خوراکش باز می‌کند که شگفتی، غم و نوعی تمجید و ستایش در آن مشهود است.

همان طور که گفته شد، رمان شخصیت‌های زیادی دارد. در لحظاتی خواننده برای اینکه بتواند با تعداد زیاد شخصیت‌های رمان همگام شود به کارت شماره نیاز دارد، اما رمان فاقد شخصیت اصلی است. چون شخصیت اصلی خود مضمون برده‌داری است. جونز بیشتر از هر چیز دیگری به ارتباط میان ارباب و برده می‌پردازد و با استحاله و چرخشی دور از انتظار، ما به جایی می‌رسیم که ارباب و برده هر دو سیاهپوست هستند. جونز برشی تا قلب موضوع ایجاد می‌کند که در این نقل‌قول به خوبی آشکار است: «هنری همیشه می‌گفت می‌خواهد از هر سفیدپوستی که تابه‌حال شناخته ارباب بهتری باشد. او درک نمی‌کرد دنیایی که او می‌خواست خلق کند پیش از اینکه حتی نخستین هجای کلمه‌ ارباب را به زبان آورد محکوم به نابودی بود.»

موسی به هنری تاونسند فروخته می‌شود و پس از مدتی رابینز سری به املاک هنری می‌زند. هنری که به تازگی صاحب برده‌ای شده به همراه نخستین برده خود مشغول ساختن خانه هستند. بعدها در این خانه هنری با زنی به نام کلدونیا ازدواج کرد و زندگی مشترکی را شروع کردند. رابینز به املاک هنری رسید و جلوی خانه ناتمام او دو مرد را دید که باهم گلاویز شده‌اند و در حال شوخی‌کردن و بازی هستند. رابینز با بی‌اعتنایی و حالتی ارباب‌منشانه به هنری گفت: «بیا اینجا»؛ جایی که موسی نتواند صدای آنها را بشنود. رابینز از هنری پرسید: «با کی مثل بچه‌ها توی خاک بازی می‌کردی؟» هنری جواب داد: «با موسی. شما موسی را می‌شناسید، آقای رابینز.» رابینز در جواب گفت: «من می‌دانم از من یک برده خریدی تا کارهای مربوط به برده‌ها را انجام دهد. من همین‌قدر می‌دانم.» سپس با اقتدار و خونسردی برای هنری توضیح داد که ارباب‌بودن به چه معناست: «این قانون از تو به عنوان ارباب در برابر برده‌ات حمایت می‌کند و بدون هیچ تزلزلی از تو حمایت می‌کند. این حمایت از اینجا ادامه دارد.» و به جایی خیالی در جاده اشاره کرد. «تا موقعِ مرگ مایملکت.» و به جایی چند فوت آن‌طرف‌تر از جای اول اشاره کرد.

«اما قانون انتظار دارد تو بدانی ارباب کیست و برده چیست. و فرقی ندارد تو از برده‌ات تیره‌تر باشی. قانون در این مورد کور است. تو اربابی و این تمام چیزی است که قانون می‌خواهد بشناسد. قانون با تو است و پشتت می‌ایستد. اما اگر روی زمین غلت بزنی و بشوی هم‌بازی مایملکت و مایملکت برگردد و تو را بزند، قانون باز هم کنار تو است، اما با تمام وجود و سرعت سنجیده‌ای که وقتی می‌خواهی، نمی‌آید. تو در بخشی از معامله‌ات شکست می‌خوری. تو به مرزی که تو را از مایملکت جدا می‌کند، اشاره می‌کنی و به او می‌گویی مرز اهمیتی ندارد.» هنری دستش را از پیشانی اسب برداشت. «تو الان، امروز، روی زمین با مایملکی غلت می‌زدی، که ازش یک تکه کاغذ داری. وقتی ده تکه کاغذ داشته باشی چه‌طور می‌خواهی رفتار کنی، پنجاه‌تا چطور؟ هنری، وقتی صدتا تکه کاغذ داشته باشی چی؟ همین‌طور می‌خواهی توی خاک‌وخل با آنها غلت بزنی؟»

رابینز طی یک سخنرانی غرا، با استناد به قانون و درعین‌حال سرد، خشک و بی‌روح، ولی منطبق با واقعیات به لایه‌های دهشتناک اصول برده‌داری وارد می‌شود که قلب خفته، تاریک و منحرف انسان را در رابطه با برده‌داری به تصویر می‌کشد. رابینز خود شیفته و عاشق زنی سیاهپوست بود و به دو فرزندی که از او داشت عشق می‌ورزید، بااین‌حال هنوز هم رابینز به بردگان به چشم اموال می‌نگریست. رابینز از قانون پیروی می‌کرد و موضوع برده فراری به نام الیاس را این گونه می‌دید. «درواقع برده فراری دزدی است که به اموال اربابش که «خود» اوست دستبرد زده است.» این کنایه می‌تواند به اندازه مجازات یک برده وحشتناک باشد. اُدن پیپلز یک سرخپوست گشتی از قبیله چروکی است که به طور ماهرانه‌ای یکی از گوش‌های الیاس را می‌بُرد. مجازات موسی از این هم ظالمانه‌تر است. زمانی که موسی در مقابل یکی از اربابان سفیدپوست در موقعیتی که ایجاب می‌کرد بایستد، مقاومت می‌کند، پیلپز با بریدن تاندون آشیل پای موسی، او را لنگ می‌کند. پیپلز این عمل را با همان سرعت و بی‌تفاوتی که گوش الیاس را برید، انجام داد.

با وجود همه این مسائل، در خوابگاه و کلبه‌های بردگان، انسانیت وجود دارد و جونز به آن پی برده بود. الیاس بهبود یافت و وارد رابطه‌ای عاشقانه با زنی فلج به اسم سلست شد و بر مخالفت ناباورانه وی فایق آمده و با هم ازدواج کردند. اما هنوز برده‌داری پابرجا بود: ارباب هنری عقیده داشت که آنچه اتفاق افتاده بهتر از در غل‌وزنجیربودن است. او برده‌ها را دور هم گرد آورد و توانست پیوندی را بین مردی محکم و قوی با زنی فلج به وجود آورد و این درحالی بود که وجود غل و زنجیر محسوس نمی‌نمود. فرن الستن زنی فوق‌العاده بود، اگرچه سیاهپوست بود، اما به اندازه یک زن سفیدپوست آزادی داشت. الستن دست به مخاطره‌ای زد که ورای تصور دنیای آشنا بود و به هنری و سایر بردگان خواندن و نوشتن آموخت. حتی زمانی که غل و زنجیرها نامریی به نظر می‌رسیدند باز هم وجود خارجی داشتند. فروشندگان برده پدر هنری را که مردی باوقار و بافضایل بسیار بود ربودند و دوباره در بازار برده‌فروشان به بردگی فروختند.

وجود آدم‌های خوب و بد در ناحیه منچستر باوری کلیشه‌ای نیست. ویلیام رابینز مردی مستقل و خودکفا است با یک سری تناقض که با وجود قلبی ناپاک می‌تواند مردی شایسته‌تر باشد و بهتر از این عمل کند، اما کسی به این موضوع واقف نیست. هنری تاونسند مردی سختکوش و صادق است، اما زمانی که ارباب شد همه‌چیز تغییر کرد. آلیس برده‌ای دیوانه است که فردی باهوش از آب درآمد. بارنوم کینزی مامور مست سفیدپوست، فردی نالایق و ناتوان است. اما آدم‌ها همه سروته یک کرباس‌اند.

کاری که جونز در «دنیای آشنا» انجام داده همانند پرده نقاشی با مضمون برده‌داری است؛ دستاوردی هنری که به عظمت و پیچیدگی هر هنر دیگری است که می‌توان در موزه لوور مشاهده کرد. انسجام و ارتباط مطالب چنان بی‌عیب و نقص است که موضوع نخستین پاراگراف با زیبایی و ظرافت خاصی با مطالب چهارصد صفحه دیگر کتاب مرتبط است. با وجود همه شواهد و مدارکی که داستان‌های امریکایی طی ربع قرن اخیر در اختیار ما قرار داده‌اند، رمان «دنیای آشنا» به ما ثابت می‌کند هنوز رمان و داستان چیز دیگری است و می‌تواند چنان ارتباطی با مخاطب برقرار کند که هیچ اثر دیگری نمی‌تواند چنان مطبوع واقع شود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...