امید روشن‌ضمیر، نویسنده و مترجم سینمایی بر اثر ایست قلبی درگذشت.

امید روشن‌ضمیر

به گزارش کتاب نیوز به نقل از ایسنا، روشن‌ضمیر که فارغ‌التحصیل سینما از دانشگاه نیویورک بود و فعالیت مطبوعاتی خود را از سال ۱۳۵۹ آغاز کرد، چندین کتاب در حوزه سینما و تئاتر تألیف و ترجمه کرده است؛ از جمله «سینما از منظر چند نویسنده» (۱۳۵۸)، «پیام سینما» (۱۳۶۰)، «سینما و رئالیسم» (۱۳۶۲)، «سینمای جان فورد» (۱۳۷۱)، «از غربتی به غربت دیگر» (۱۳۷۱)، «فیلمنامه‌ی پاترپانچالی» (۱۳۷۶)، «نمایشنامه‌ی گلن‌گری گلن‌راس» (۱۳۷۷) و... «شبیه یک شرح حال» (۱۳۷۷).

به بهانه درگذشت این مترجم و نویسنده سینمایی، عباس بهارلو و سعید عقیقی که سالهاست در حوزه نقد سینما، تاریخ‌نگاری و تألیف فعالیت دارند، یادداشت‌های کوتاهی را درباره امید روشن‌ضمیر نوشته و در اختیار ایسنا قرار دادند که در ادامه می‌خوانید:

امید روشن‌ضمیر، نویسنده و مترجمی دانا و گزیده‌کار | عباس بهارلو

امید روشن‌ضمیر تا پیش از مرگش، سوم مرداد ۱۴۰۱، به‌خصوص در ده، پانزده سال اخیر، در تنهایی و انزوا و بیگانه با جنجالهای مرسوم روزگار گذراند. متولد ۱۳۳۳ (تهران) بود و در دو دهه‌ی شصت و هفتاد شمسی نویسنده و مترجم فعالی بود. از همان سالهایی که به ندرت جایی همدیگر را می‌دیدیم، معلوم بود که اصراری به پهن و گسترده‌تر کردن دامنه‌ی دوستی‌هایش ندارد. آدمِ جمع و اهل محفل نبود، و به‌ ندرت در مکان‌های شلوغ و پرازدحام دیده می‌شد؛ با فضای مجازی میانه‌ای نداشت، و یادم است که آخرین تماس‌هایش را هم با تلفن ثابت می‌گرفت.

تا همین امروز (پنجم مرداد ۱۴۰۱) کمتر کسی ـ حتی از حلقه‌ی دوستان معدودش ـ از مرگ او باخبر شده است، و جز چند سطری در فضای مجازی هیچکس درباره‌ی او به تفصیل ننوشته است؛ حتی به زحمت یکی دو عکس از او می‌توان پیدا کرد که از خودش به یادگار گذاشته باشد.

گلن‌گری گلن‌راس» (دیوید ممت) معمای شکسپیر خورخه لوییس بورخس

تا چند سال پیش بیشتر دوست داشت بنویسد و ترجمه کند؛ درباره‌ی سینما و تئاتر. ترجمه‌اش از «گلن‌گری گلن‌راس» (دیوید ممت) و آنچه از آکیرا کوروساوا، ساتیاجیت رای، جان فورد، ویم وندرس، میکل آنجلو آنتونیونی، هرب گاردنر و خورخه لوییس بورخس ترجمه کرده نشان از دقت او و دوری از شتابزدگی‌های معمول و مرسوم دارد.

نمی‌دانم دوستان خیلی نزدیکی داشت یا نه و نمی‌دانم آن دوستان چه اندازه از زندگی خصوصی و حتی حرف‌هایش ـ بخصوص در دو دهه‌ی اخیر ـ اطلاع دارند؛ اما حتی آن‌ها که دورادور امید روشن‌ضمیر را می‌شناختند به یک نکته‌ی واحد درباره‌ی او اشاره می‌کنند: دقیق و منظم بود، و حساس و زودرنج. در عین حال همواره می‌خواست بدون حاشیه زندگی کند و بنویسد، از شلوغ‌کاری و آلودگی‌های مرسوم به دور باشد، و از آدم‌های پرحاشیه و ناپاک ـ حتی از جنس منتقدش ـ فاصله بگیرد. یک بار که تماس گرفت به شدت دلخور و معترض بود که ترجمه‌اش درباره‌ی جان فورد، بدون اطلاع و اجازه‌ی او، در کتابی چاپ شده و نامش در کنار پاره‌ای اشخاص قرار گرفته که او سنخیتی با آن‌ها ندارد. می‌گفت چاپ آن متن، بدون اجازه‌ی او، رذالت و بی‌اخلاقی است. نگران بود که بعضی‌ها خیال کنند که آن ترجمه با رضایت خود او در آن مجموعه درج شده و چنین تصور شود که با بعضی از آن نویسندگان دمخور و سازگار است. چنین حساسیتی برای من قابل فهم و احترام و نشانه‌ی خلوص و پاکی او بود.

ماحصل رفتارش این بود که افراد آدمی، در این چهار صباح زندگی، مستقل از اخلاق و مناعت‌طبع نیستند. درحقیقت، امید معتقد بود که بهترین طرز برخورد با این زندگی جدی گرفتن هنر است، در زمانه‌ای که ادا و اطوار بر اصل هنر و «کار خوب» غالب و هوچی‌گری از فضیلت پیشی گرفته است، و در میان برخی اشخاص که او از آنها دوری می‌کرد رذیلت خود نوعی فضیلت شناخته می‌شود.

ده دوازده سال اخیر پاک از او بیخبر بودم، و گاهی دور و نزدیک از انتشار کتاب‌ها و مقاله‌هایش باخبر می‌شدم، و می‌شد حدس زد که میل به همان ارتباط‌های مختصر هم در او کمتر شده است؛ اما از نوشته‌ها و ترجمه‌هایش ـ چه آن‌هایی که منتشر شده یا نشده‌اند ـ اینطور به نظر می‌رسید که همواره تلاش می‌کرده است زندگی‌اش روزهای درازی بی‌حاصل نباشد.
یادش گرامی باد.


شبیه یک شرح حال* | سعید عقیقی

امید روشن‌ضمیر یکی از همان‌ها بود که اواخر دهه‌ی ۱۳۶۰ و اوایل دهه‌ی ۱۳۷۰ در تحریریه‌ی «فیلم » دیده می‌شد. مؤدب و مرتب، با موهایی که زودتر از موقع سفید شده بود و پیراهن‌های زیبای یک‌رنگ یا چهارخانه‌ای که از آراستگی صاحبش خبر می‌داد. اولین بار در یکی از روزهای گرم تابستان۱۳۷۰ دیدمش و در همان چند دقیقه سرِ صحبت را باز کرد و درباره‌ی مدرنیست‌ها و واقع‌گرایان ـ دو گروه از فیلمسازانی که دوست داشت ـ سخن گفت. چندان اهل شوخی نبود، اما همیشه لبخند به لب داشت. گفتم مجموعه‌ی «سینما و رئالیسم» شما خیلی به من کمک کرد. تبسم‌اش با برق چشم‌ها مخلوط شد که «فکر نمی‌کردم خوانده باشی» و حرفش گُل‌ انداخت.

واقعیت و اشتیاق سینمای جدایی بونوئل آنتونیونی

هر بار در مجله ، مقابل «کانون فیلم» فیلم‌خانه و سینماهای نمایش‌دهنده‌ی جشنواره با او درباره‌ی آنتونیونی و بونوئل و ساتیاجیت ‌رای و پازولینی و ویم وندرس و فیلم‌هایی که تازه دیده بودیم حرف می‌زدم. با آن که در دوره‌ی کمبود فیلم و مجله چند کتاب سینمایی نوشته بود، آدم مشهور یا مجله معتبری پشت سرش نبود تا با ستایش او سرها را به سویش برگرداند. نقل قولی که از آنتیگون سوفکل در بخش پایانی کتاب «از غربتی به غربت دیگر» آورده، بیش از فیلم‌های وندرس، زندگی خودش را توضیح می‌دهد: «همیشه یک غریبه بوده‌ام. هرگز احساس امنیتی، نه با زندگان و نه با مردگان نکرده‌ام.» زود حوصله‌اش سر رفت و کنار کشید.

از این که فلان ترجمه‌اش ناگهان از یک کتاب بی‌ربط سر درمی‌آورد، یا از این که جای مشخصی برای او درنظر گرفته نمی‌شد دلگیر بود. این دلگیری را به ندرت به زبان می‌آورد، اما از گوشه‌گیری و دور ماندن از فضای گفت‌وگو درباره‌ی سینمایی که آن‌قدر دوست می‌داشت، نشان می‌داد دارد به یکی از همان اهل قلمی تبدیل می‌شود که در رثایش صفت «بی ادعا» و «بی‌حاشیه» را به کار می‌برند. لبخندزنانِ اندوهگینی که معمولاً به دلیل فروتنیِ بیش از اندازه در مرگ و زندگی ناشناس می‌مانند. میان لحظه‌ای که از او خواستم نگاهی به ترجمه‌ی نامه‌ی انتهای فیلم شب ـ که تکه‌ای از آن را در مقاله‌ی «تحمل اندوهبارِ زیستن» آورده بودم ـ بیندازد، تا آخرین مکالمه‌ی تلفنی که در آن پرسید: «هنوز فون‌ تری‌یه به نظرت نابغه ‌است؟» بیش از دو دهه و نیم گذشت. در این فاصله، نشانه‌های زندگی‌اش در فواصل دور برق کوتاهی می‌زد، کتابی از او درمی‌آمد و تمام. برق ترجمه‌ها و نوشته‌هایش، «یک شب برفی»، «از غربتی به غربت دیگر»، «سینمای جدایی»، «گلن‌گری گلن‌راس»، «سینما و رئالیسم»، «پاترپانچالی»، «واقعیت و اشتیاق»، «در ستایش اورسن ولز» (مقاله‌ای که در فصلنامه‌ی «زنده‌رود» منتشر کرد)، «معمای شکسپیر»، «سینمای جان فورد»، «من راپاپورت نیستم» و... گوشه‌هایی از فرهنگ سینمایی این دیار را روشن کرد. این جمله‌ها را امید ترجمه کرده است: «یه آدم بدبخت که تازه ازدواج کرده میره زیر ماشین. یه کارگر رستوران بلیت بخت‌آزمایی‌ش می‌بره. معنیِ همه‌ش اینه که زندگی یه سیرکه... همه با هم فرق داریم... ما شبیه هم نیستیم.»**

یادش به یاد.

*نام ترجمه‌ی امید روشن‌ضمیر از زندگی‌نامه‌ی کوروساوا.
** گلن‌گری گلن‌راس، نشرنیلا، چاپ یکم، ۱۳۷۷.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...