چرخ و چرخه | شرق
انگلس در نامهای به سال ۱۸۸۵، خطاب به مینا کائوتسکی مینویسد: «به هیچ عنوان مخالف ادبیات جهت دار نیستم. بدون تردید، اخیلوس، پدر تراژدی و آریستوفانس، پدر کمدی هم، شاعرانی هستند طرفدار. دانته و سروانتس هم همین طور... اما معتقدم که طرفداری نویسنده نباید علنی باشد، باید از اوضاع و رفتارهایی که در اثر وجود دارد استنباط شود».۱
زیبایی شناسی مارکسیستی یکی از -و شاید مهم ترین- نظریههایی ا ست که به شرح محاکات در هنر پرداخته. این نگرش زیبایی شناسی در پیوند خود با رئالیسم به عنوان واکنشی در برابر رمانتیسم میکوشد آینهای باشد رو به انسان و جامعه پیرامون او. بااین حال در رئالیسم نویسنده مانند شاهدی بی طرف همه مشاهدات خود از جامعه را بازتابانده و نتیجه را همان گونه که هست و نه آنچه میخواهد باشد ارائه میدهد؛ این در حالی است که گلستان نه به بیان رئالیستهای غرب بازتاب صرف جامعه و انسان را دستخوش روایت داستانی اش نموده که اتفاقا بی طرف نبوده و با جهت گیریهای خود به مارکسیستها نزدیک میشود چه این نزدیکی نه برای تبلیغ یک ایدئولوژی بلکه به مثابه بیان حقیقت است با زبان خیال. داستان سرای «مد و مه»، «از اساس طرفدار است اما نه ناگزیر از نظر ایدئولوژیک و سیاسی بلکه ضرورتا از نظرگاه زیبایی شناختی».
سال ۱۹۳۴ شاخص تقسیم دو دوره زیبایی شناسی مارکسیستی است. پیش از ۱۹۳۴ متفکرانی مانند مارکس، انگلس و پلخانف ارتباط میان اثر هنری و ساختار اقتصادی جامعه را تحقیق میکنند و پس از ۱۹۳۴ نظریه رئالیسم سوسیالیستی محقق میشود. مارکس و انگلس بر مبنای نظریه ماتریالیسم تاریخی، جایگاه ویژهای (روبنا) برای هنر در نظر گرفته اند. «در نظرگاه آنان نوع رابطه نیروهای تولیدی و گروههای اجتماعی تولیدکننده، ساختار اقتصادی هر جامعه را مشخص میکند. این ساختار اقتصادی که به آن زیربنا گفته میشود، علت پیدایی روبنا، یعنی دیدگاههای اخلاقی، حقوقی و دینی جوامع یادشده و درک هنری آنهاست. اصل «شخصیتهای تیپیک در شرایط تیپیک» که انگلس مطرح میکند، مهم ترین این دیدگاهها است».۲ گلستان با «درک نیروهای تاریخی -یعنی ساختار درونی جامعه و دینامیسم آن- [و شناخت دوران و زمانه اش] به آدم ها، رخدادها، شرایط و نیروهای تاریخی، تعین میبخشد».۳ تا عینیت تاریخی در حقیقت حضورشان نمود و نمونههایی باشد برای بازتاب کل از جزء.
«مد و مه» روایت دو گفتوگوست. روایت دو شخصیت در یک فضا؛ مابقی شخصیت ها، مکانها و زمانها به واسطه گفت وگوی راوی با خود و گفتمان راوی با پاسبان، یادی و نامی ازشان برده میشود. پردازش دو شخص تیپیک داستان - راوی و پاسبان- تمثیلی از زیربنا و روبنای جامعهای در شرایط تیپیک است و افراد مظهر آن جامعه. راوی پریشیده، خسته و بدخواب داستان آدمی است له شده، اما نه مثل طفلکی عباس زیر چرخهای اتول بلکه در چرخه نابرابری ها. او نماینده «آدمهای له شده» جامعه است و به قول فرانک اوکانر با آنکه «فلاکت مادی بیشتر اوقات ویژگی آدمهای له شده به حساب میآید. نهایتا به نظر میرسد منظور شکستی است که توسط جامعهای که هیچ راهنمایی ندارد تحمیل میشود. جامعهای که نه آرمانی دارد و نه پاسخی».۴ داستان با بافت اجتماعی زمانه اش بافته شده تا روایت اضمحلال و فروپاشی یک جامعه باشد؛ «در خانهای که هیچ نیست، جز خواب، خوابی از سر ناچاری... و بعد ساییدن سکوت با صدای سوسک در سایه ها... اینجا عمر را با شرجی و شمال اندازه میگیریم، با گرمی و رطوبت، با خاک و مه... لای این کثافت حاکم... چه زشتی ها... وقتی که نشتهای نفتی... جایی کناره شط... که قاذورات از شهر قارچی الدنگ شهر را آلوده میکند... میان مه و نور محو... و دوباره سکوت، سنگینی... سکوت منگ شب و گه صدای خره خوابی...» خواب و بی خوابی و شب سرد و مه آلود داستان در خوابگاه کارگران شرکت نفت دلالتی ست بر جوهر واقعیت جامعه و بیان و بازتاب حقیقت بر اساس تضاد طبقاتی موجود. درک این واقعیت اجتماعی میسر نیست مگر با قرار دادن جامعه در جایگاه تاریخی اش، چراکه راوی «در تقابل با جامعهای قرار گرفته که معنای خود را از دست داده».۵ و گلستان برای بازنمایی این جان مایه راهی ندارد جز مرور خاطرات راوی که مطالعه تاریخی جامعه است، زیرا هیچ رخدادی خاطره نشده مگر به گذر زمان چه سالها چه ثانیه ها... .
رئالیستها در گذر به رئالیسم روان شناختی با تکیه بر سیال ذهن به بیان جهان درونی انسان و ذهن او پرداخته اند و اگر انسان موجودی است جامع، دیگر نمی توان میان امروز و دیروز و فردایش فاصله قاطعی گذاشت. راوی برای ترسیم این مسیر تاریخی که گذشتگانی چون حمیده، پیرمردها، سید، قزی، کاظم، شمسی ووو در آن سهیم هستند به یادها پا مینهد تا بیانگر پیوند دیروز و امروز در عرصه اجتماعی باشد. حالا گلستان، «هم باید انسان را در کلیت خود نشان دهد و هم جهان او را در این کلیت؛ به این معنی که باید هنگام تجسم شخصیت خاص هر فرد [راوی یا پاسبان] به آن ابعادی از وجود او بپردازد که درعین حال جنبه کلی و عام هم دارند و از طرف دیگر به تجسم کلیه ابعادی بپردازد که در حیطه اجتماع و فرهنگ و سیاست زندگی او را میسازند، بر آن تاثیر میگذارند و یا دگرگونش میکنند».۶ چراکه این دگرگونیهای درونی خود ناشی از دگرگونیهای بیرونی بوده که در زیربنای جامعه طبقاتی بازتاب و بازگشت دیدگاهها و باورهای طبقهای است که کنترل اقتصادی جامعه در دست آنهاست. کار سادهای نبوده درآوردن این یادواره و اگر این پاره را از داستان بگیری چه بسا مقالهای یا نظریه ای. بااین حال گلستان برای درآوردنش در داستان راوی را مست میکند! و البته نه مست لایعقل که یک مستی رندانه. چند بند اول داستان، نثر نیز مثل راوی خوابناک گیج میزند - نه در محتوا که در شکل- و بعد که راوی زبانش تلخ میشود، واژهها نیز سرمست در زبان داستان مینشینند و تو میبینی چه خوب زبان آورده و تو را میبرد و سرمست میکند! این از هر دری گفتن شکل میخواست و شکل شد، سرمستی. راوی کنار پنجره است و تاریکی غم آور کنار پنجره گشوده میشود رو به پنجرهای در راهرو قطاری و زنی شیرازی با موهای حنایی بازو به بازویش که روزی را سالها بگذرانند؛ از شیراز و مردمان باصفایش، کوچه هایش، شب هایش ووو یاد میکنند؛ یادبودی از کودکی و گذشته، گفتن و شنیدن و خواستن و نبودن و رفتن و هرچه فعل که بیاید بپرسد: «شیراز ناز من کجا رفته ست؟».
راوی در یاد شیراز است و «شیراز دیگر عوض شده است. شیراز باید عوض میشد اما بدجوری عوض شده ست». و باز مرور خاطرهها و دوباره برگشتن رو به پنجرهای که هاله اش را بازمی تاباند تا به خود بگوید و از خود بشنود: «واقع منم با من با این هوای مه آلود و بوی مد، تنها... اینجا هوای مه آلود با خواب، خواب قدیم خسته بی خون، عجین شده است. هذیان و دغدغه جای تصور و اندیشه را گرفته است. این فکر نیست، کابوس است. این کار نیست، تلاطم بیماری ست... این تصویر واقعیات است، ما را میان لذت محروم کرده اند. ما در میان جفتک و قیقاج رفتیم زیر چرخ... تا خیرخواهان مصلحت اندیش ما را به جای آب انداختند توی آب انبار - این سوی آب انبار، از پلههای نمور کمرشکن، دست وپا شکن و در تمام این مدت هرگز نفهمیدند ما را به پیش مردم نامردمی فرستادند که زخم و سوزشمان کار آنها بود... مردانگی اجرت نمی خواهد...» و بعد شمسی معصوم؛ آن آرزوکننده جاویدان و آرمانش که «یک زندگی بدون بدبختی، یک زندگی بدون این همه زندان، یک زندگی که مثل آب روان باشد». «شمسی عجیب غمگین است». «او در زندگی زندگی کرده است... هرچند دجال اطراف او کم نیست. تازه هر دجال چندین هزار خر دارد. یک دنیا پر از خر دجال... این همه خر دجال... آن کالهای گول خود خورده، آن کالهای کول گول خود خورده». لوکاچ با گفتن «هنر یعنی انتخاب مهم و کنار نهادن غیر مهم» معتقد است که گزینش باید متکی به یک دید کلی باشد».۷ و گلستان برای انعکاس واقعیت عینی، با دیدی کلی راوی را که فردی مشخص است به تقلید کل مجرد گماشته و آنگاه «که طبیعت انسانی نمی تواند جدا از واقعیت اجتماعی باشد [پس] مفهوم و اهمیت هر عنصر فرعی در اثر، متناسب خواهد بود با چگونگی ارائه دیالکتیک موجود میان انسان به عنوان یک فرد، با انسان به عنوان پدیدهای اجتماعی».۸ راوی با مرور گذشته، حال را تصویر میکند و آینده را پیشگویی (آرزو میکند): «کاش میشد دوباره میگفتم کلش باطل. سر از سر، روز از نو روزی از نو...ای کاش دریا با آن تمام پاکی پهناورش که میگویی یک بار وقت مد با هرچه آب که دارد سر میرفت میریخت توی شط، میآمد بالا، و تمامی این رود را میشست... میریخت روی جودی، میریخت روی آن دو قله آرارات - جایی که کشتی مرحوم نوح افتاده است...». نویسنده این مد را از پیش دیده است، مدی که بالا و بالا میآید و غرق میکند مملکتی را که به قعر میرود، سقوط میکند، اما به نظرم گلستان نه تنها خواسته سیر سقوط انسانی که سقوط انسانیت را میخواهد نشان دهد؛ اندیشههایی که عمق نه، غرق اند. راوی گلستان در بخش دوم داستان میخواهد بگوید و نشان دهد که «اکنون ما [وی] ناشی از کدام علل اجتماعی و تاریخی بوده است».۹
تیپ دیگری که در فردی جلوه گر شده تا چکیدهای از آن در بیان آید، پاسبان است. او نگه دارنده و نگهبان ساختار است. نظامی است. ناظم است. پاس میدهد که از سوی شط کسی بالا نیاید. شط مرز است. شط جریان است. او مواظب است که آدمی نیاید، کسی هم اگر خواست برود، برود به شرط آنکه برنگردد. «مردی که شاخص و معیار ساحل بود و از میان همان موج، و از میان همان بو، و از میان همان شب به چشم میآمد، میآمد، و به آن درست میآمد... انگار از صدای کشتی زایید. انگار موج او را ریخت. انگار مه او را ساخت. انگار اصلا نیست. انگار حتما هست...». درست که بنگریم او خود را همه میپندارد، همه میخواند، و فعلهایی که پایان کلامش مینشینند تا نسبت او را به ما نشان دهد جمع است. فردی با فعل و ضمیر جمع؛ «نگاه میکردیم... عادت داریم... ندیدیمش... از صداش فهمیدیم... ما هم مواظبیم... ما اینجا وایسادیم... خودمون هستیم... ما نبودیم اون شب... فردا بهتر شدیم...» و گفتمانی که میانشان برقرار است بر پایه تضاد و تناقض در زندگی روزمره جامعه است. راوی با او - با نظام شاهنشاهی- مخالف است و این خود زمینه مقاومت و افشاست، که البته انتظارات ایدئولوژیک نویسنده مارکسیست خود را نیز برآورده میکند. او خود را مثل عباس میخواند: «منم هسم» و عباس در نگاه پاسبان به مثابه نظام حاکم این گونه هست: «از بس که تخس بود. از بس که کله خر و تخس بود، لاکردار... لج داشت. با ما مخالف بود. با پاسبان جماعت اصلا مخالف بود... خل نبود. خطرناک بود. زبروزرنگ بود. جوشش داشت. سالم بود. اگر میموند اسباب دردسر میشد. با ما مخالف بود... سخت هم مخالف بود...».
سراسر داستان «مد و مه» نمایشگاه تضادها و دگرگونیهاست و راوی متوجه این دگرگونیهاست و به همین خاطر در سطح نمانده و به اعماق میاندیشد که ورای ظاهر نهفته است. او در مقابل گفته پاسبان که: «همیشه یکی اینجا هس. ما نوبتی هسیم... اینجا همیشه مواظب میخواد، اینجا همیشه مواظب داره...» میگوید: «اما همیشه زیر آب هم هس».
- پرسید: ماهی ها؟
- گفتم: ماهی ها، چیزهای غرق شده، کنده درخت...
- حرفم را برید: آ... اینا به ما چه مربوطه؟ انگار شما همه اش به این فکرای. آدم باید بیاد که کو آدم؟
- دیدم چندان چرند هم نمی گوید. دیدم هوای کار را دارد. من دلخوشم به پنهان ها، او حس و حاجت خیلی صریحی دارد.
پاسبان طرفدار کوسههاست، و غرق شدن مردی که تمام تابستان وقتش را گذاشته بود تا با دوچرخه بتواند از آب رد شود آن هم «در شط که کوسه بسیار است»، مزد حماقتش میداند و خل میخواندش و «خلها مواظب نمی خوان. خل با کاراش اگر هم دردسر درست کنه بیشتر برای خودش کرده. خلها بی آزارن. خلها خوبن برای تفریح». اما چرند میگوید، مرد دوچرخه ساز «در تعارض با جهان زندگی میکند و بزرگی او در همین است و اگرچه آرمانش کذب است دست کم نارسایی و نابسندگی واقعیت موجود را برملا میسازد».۱۰ او غرق میشود، به زیر میرود. «اما در زیر، زیر، در آن زیر؟ آنجا رسوب تلخیهاست». «تلخی انگ است، داغ است و مهر و نشانه... تلخی تصویرهای تلخ میسازد. تلخی تصویر واقعیت است... و من تلخم...». راوی تلخ داستان در تک گویی یا گفت وگویی درونی، تو را به ژرفای خودش به آن زیر میبرد، آنجا که رسوب تلخیهاست: «بینایی چیزی جداست از ظلمت. تاریکی را هم باید به چشم دید... من چشم دارم. من چشم دارم میبینم... حالا تو هی بگو که تحول، یواش، پیش خواهد رفت، و کار خود، یواش، خواهد کرد. مختار است. اما عمر من یواش طی نخواهد شد... میبینی چه میدود؟... من در وقت زندگی میکنم ولی محیط من در جغرافی ست!... گفتن که صبر باید کرد تا شرایط تاریخ و غیره و غیره، یعنی تقویم را برحسب رنگ اتاق انتخاب فرمودن، و چشم پوشیدن از تطبیق آن با سال. با این زمان که دنگ! دنگ! همراه تیک تیک ساعت از هم میپاشد... در معرض تعفن افتادن ازجمله قواعد بازی نیست. این یک تحکم جغرافی ست... این را به شکل سرنوشت قبول ندارم. زمانه بد یا خوب، ما بد جایی ایستاده ایم؛ و بدتر اینجا بودن اینجا حالی ست مطلقا مربوط به نحوه و اندازه وجود آدم ها... ما آن قدرها هم وجود نداریم. بی بته ایم. بی بته بودن ما را مظلوم کرده است. مظلومیت هرگز دلیل حقانیت نیست. حقانیت کافی برای بردن نیست. بردن یک احاطه میخواهد... باید در نفس آقا شد. باید در ذهن روشن بود. باید بود. بی بته بودن، در واقع نبودن است... من کشک بودن را نمی خواهم!...».
این کهنه گفتهها را به خود میگوید در اتاقی که خودش ایستاده با بازتاب خودش در آینه، با خودش در ذهنی سیال، تا در پاسخ او که در اوست و میگوید «تو بدخوابی» بگوید «من حس نمی کنم که بدخوابم من حس میکنم که بیدارم اما دارم دیروز میبینم» و او بگوید «امشب تو بدخوابی، گفتم تقصیر بچههاست که از باشگاه مست برگشتند، و صدا کردند نگذاشتند تو درست بخوابی» و او بگوید «من ممنون شانم. من ممنون هرکسم که نگذارد عمرم در خواب بگذرد - حتی اگر به ضرب بدمستی، حتی اگر به ضرب بدحرفی.» و او بگوید «تو بیداری از فحش را ترجیح میدهی به خواب آسوده؟» و او بگوید «من بیداری را ترجیح میدهم... شب؟ شب یعنی چه؟ شب یک حالت از وقت است. من غرق در وقتم. شب منطقی ست که شب باشد. شب هست. اشکال در شب نیست. اشکال در نبودن نور است، و در نشستن و گفتن که صبر باید کرد، و انتظار باید داشت. وقتی که در شب قطبی نشسته ام شش ماه انتظار یک عمر است. شمع را روشن کردن کاری ست، و آفتاب زدن اتفاقی نجومی. شمع روشن کن، و باز شمع روشن کن، و قانع نشو به نور حقیر حباب... بس کن از این نشستن و گفتن که صبح میآید. آه، اینها کلیشه است... اصلا انتظار یعنی چه؟... در انتظار بودن یعنی نبودن در وقت... من طاقتم تمام شده است... من حس میکنم که وقت ندارم. من با رسوب کند حوادث قانع نمی توانم شد. من قانع نمی توانم شد. من رشوهای نخواهم داد. من تقلید درنخواهم آورد... من از بس که روی لجنزار دیدم حباب بخار عفن ترکید دارم دیوانه میشوم... من باید عقلم را نگه دارم، عقلم را که از تن و شرف و عشق من مجزا نیست...» و اینها ترجمان فریاد آی آدمهاست! درد نویسندهای که انسانش آرزوست. مردی که میداند «شط نمی میرد. تا آن زمان که روی دامنه کوه برف میبارد شط جاری است و رسوبات تلخ با رویههای بدبو را در خود نگه نمی دارد، تحویل میدهد به وسعت طاهرکننده دریا. دریا که مادر برف است». و آرزومند که «من شط میخواهم روشن، من چشم میخواهم بینا» و نمود این دانستن و خواستن در داستان همانا «نفخه گرفته سنگین» یک یدکش که نفیر میکشد لای مه. یدکش کشاننده و یاری رسانندهای که بوق کش دارش طنینی است برای بودن و میپیچد روی شط، و میپیچد توی مه. یدکش هل دهنده است چه نفتکشی چه جهازی بادی که گاه بی بادی بکشدش ببردش برساندش به ساحلی محو در مه.
«مد و مه» مد داستانهای گلستان است. داستانی یکدست و متناسب که نویسنده اصل شخصیتهای تیپیک در شرایط تیپیک را ماهرانه به جای آورده تا واقعیت و حقیقت را به درستی و راستی بازتابنده، عینیت بخشیده، تمثیل کرده و انعکاس بدهد کل در جزء را هنرمندانه. «مد و مه» قصه چرخ و چرخه، حکایت چرخیدن و غلتیدن و گردیدن، چه پرهای چرخنده پنکه ای، چه معلق طفلکی عباس که جست روی چرخ، «او که با دوچرخه مرده بود... از دوچرخه مرده بود... در دوچرخه مرده بود...»، یا بوی بهار پیچیده در کوچههای کهنه اردیبهشت، چرخیدن اهرم پیوسته قطار، در جنبش مداوم گهواره وار، یا پشت باغ تخت توپ زدن بچهها و گردیدن و مار ساختن، پیچیدن از پیچ کوچه باغ، غلتش پیرمردی سوی سرازیر پله با ضرب چرخ و دود پیچیده و بوی چرزیده، چرخی روی خاک، چرخی روی آب، و نفیر تازه دوبارهای که میان مه بپیچد.
مه «مد و مه» نه ابر آمده روی زمین که شرجی برآمده از شط و دریاست، و هشت شده افتاده روی داستان گلستان و خفه ات میکند اگر تکانی ندهی به خودت تا بپری از خواب؛ که همیشه مدی و جزری، باز آیند و روند جزر و مدی که ضرورت تاریخ است.
................................................................
۱، ۲، ۳، ۷، ۸. «نظریههای ادبیات و نقد»، برنا موران، ترجمه ناصر داوران، نگاه، تهران، ۱۳۸۹.
۴. «صدای تنها»، فرانک اوکانر، ترجمه شهلا فیلسوفی، اشاره، تهران، ۱۳۸۱.
۵، ۶، ۹، ۱۰. «رمان تاریخی»، گئورگ لوکاچ، ترجمه شاپور بهیان، اختران، تهران، ۱۳۸۸.
*«مد و مه»، ابراهیم گلستان، روزن، تهران، ۱۳۴۸. نقل قولهای آمده در متن.