بابک احمدی | اعتماد
بهروز غریبپور اواخر دهه 40 برای تحصیل در رشته هنرهای نمایشی دانشكده هنرهای زیبا ثبتنام كرد و آمار عملكردش طی 5 دهه اخیر نشان میدهد اگر بگوییم از آن روزگار امروز یك روز هم دست از كوشش برنداشته، سخن به گزاف نگفتهایم. جایگاه هنری و اجتماعی غریبپور حالا دیگر معطل رد و تایید كسی نیست؛ واقعیتی است انكار ناپذیر. گرچه در همین روزگار هم هستند. جریانها و افرادی كه همچنان تاب تحمل فعالیتها و چشم دیدن تجربههایش را ندارند. در مقابل مخالفان اما حامیانش طیف گستردهای از چهرههای فرهنگی صاحب صلاحیت و سر به تن بیارزد را تشكیل میدهند. احمدرضا احمدی از او با عنوان «خالق بیادعا» یاد میكند، علی نصیریان با عنوان «مرد كارهای بزرگ»، ناصر فكوهی نیز به او «كنشگر خستگیناپذیر فرهنگ مدرن ایران» لقب میدهد. ورود غریبپور به هفتمین دهه زندگی بهانهای شد كه با این نویسنده، طراح و كارگردان موثر تئاتر به گفتوگو بنشینیم و فرازهای 5 دهه فعالیت هنریاش را مرور كنیم.
سالهای پایانی دهه 40 شمسی به دانشكده هنرهای زیبا رفتید. اصلا سرچشمه گرایش شما به این هنر چه زمانی است؟ درباره وضعیت عمومی آموزش تئاتر در دانشگاه و دانشجویان ورودی آن سال كمی توضیح دهید. به هر حال در مورد دههای صحبت میكنیم كه جریان فرهنگ و هنر ایران درخشان است.
تا روزی كه روی صحنه تئاتر مدرسه نرفته بودم از مدرسه وحشت داشتم. بازیها و دلبستگیهای دوران كودكیام شبیه همسالانم نبود و میتوانم بگویم بیآنكه متوجه باشم حقیقتا از تنهایی رنج میبردم. در مدرسه شاگرد بدی نبودم اما وقتی برای اولین بار روی صحنه رفتم، محل اجرای نمایش برایم به معبد تبدیل شد. این نیرو به مرور قدرت و شدت گرفت و در دبیرستان و بعد دانشگاه شكل عمیقتر و گستردهتری پیدا كرد. قبلا هم گفتهام كشف 10 سالگیام یعنی «خیمه شب بازی» و «مبارك» كه تمام این سالها عشقم را نثارش كردهام جهان من را به كلی دگرگون كرد. در 16 سالگی «آرش كمانگیر» سیاوش كسرایی را كار كردم و فكر میكنم همان تجربه به خانواده و اطرافیانم نشان داد، فعالیت تئاتری عشق و هویت من است. وقتی هم به دانشكده وارد شدم چنان شور و نشاطی داشتم كه از در و دیوار هم چیزی فرا میگرفتم، همین هم موجب شد خیلی سریع به عنوان نماینده دانشجویان در انتقال اعتراضها و خواستههایشان انتخاب شوم. آن زمان دكتر ممنون ریاست دپارتمان را برعهده داشت كه انسان محقق و فرهیختهای بود. همان دوران هم برای دریافت منابع به روز تئاتری تلاش كردیم كه در نهایت به نتیجه رسید و كتابخانه دانشكده آبونمان مجلهای معتبر شد. یكی دیگر از تلاشها، اعلام نام بهرام بیضایی به عنوان رییس دپارتمان بود كه این خواسته دانشجویان نیز به نتیجه رسید. بحث هم سیاسی نبود چون برخلاف دانشجویان دیگر رشتهها كه بعضا میتینگها و تحصنهای سیاسی داشتند، گلایهها و خواستههای ما بیشتر روحیه جماعتی عاشق را ترسیم میكرد كه برای افزایش كیفیت علمی رشته در تلاش بودند. براساس همین خواستهها هم یك مدرس الجزایریالاصل فرانسوی را كه همراه پیتر بروك به ایران آمده بود، به دانشگاه دعوت كردند و ما دو سال زیر نظرش كار كردیم.
وقتی به دانشگاه رفتید چه فضایی حاكم بود؟
سالی كه ما به دانشگاه وارد شدیم، سال حرفهایها و افرادی بود كه عقبه تئاتری داشتند. از همسالانم میتوانم به سودابه اسكویی، فرزند دو شخصیت برجسته تئاتر در آن روزگار اشاره كنم. علیرضا مجلل كه در رشت برای خودش وزنهای بود. منوچهر یزدیان از كرمانشاه، مهین فردنوا كه بعدها به رادیو پیوست و كارگردان رادیو شد. وقتی من به دانشگاه رفتم، سرپرستی گروه «شهاب» كردستان را برعهده داشتم. میخواهم بگویم، اساتید ما چندان هم با شاگردان كم سابقه و نابلد مواجه نبودند، روی این اصل مطالبات ما بیش از خواستههای یك دانشجوی سال اول یا دومی بود. اگر كلاس كیفیت نداشت، مقابل استاد میایستادیم و حتی تا تغییر مدرس پیش میرفتیم. ورود دكتر محمد كوثر، بهرام بیضایی، فریدون رهنما و دكتر مهین جهانبگلو باعث شد دانشكده حالت كاملا متفاوت به خود بگیرد. به طور كل میخواهم بگویم شرایط بسیار قابل توجهی حاكم بود.
هیچ وقت به فضای خارج از دانشگاه فكر نكردید؟ همكاری با گروههای تئاتری آن زمان كه مثل شما پرشور بودند.
نه، به این علت كه فكر میكردم، دانشكده جریان پویایی دارد و پیوستن به گروههای تئاتری یعنی رها كردن این جریان پویای علمی و مطالعه. البته بعدها به واسطه سودابه اسكویی به گروه «زمان 2» پیوستم كه خانم مهین اسكویی سرپرستیاش را برعهده داشت. دلیلش هم تصمیم خانم اسكویی برای ترجمه 3 جلد كتاب استانیسلاوسكی بود و ایشان لازم داشت، تئوریهای مربوطه را با حضور گروهی به محك عمل و اجرا بگذارد و نتایج را مشاهده كند.
دوران تحصیل شما مصادف است با برگزاری جشن هنر و دعوت از گروههای برجسته تئاتری(همراه باقی هنرها) به ایران. به عنوان دانشجو با این فضا چه ارتباطی داشتید و اصولا آیا دستاوردی داشت یا خیر؟
به كرات گفتهام كه جشن هنر اگر به یك سری بلندپروازیها و پارهای فعالیتهای متضاد با نظام عرفی و اخلاقی ما آلوده نمیشد، حقیقتا پل ارتباطی بسیار قوی بین ایران و دیگر ملل برقرار میكرد. خیلی از همسن و سالهای ما هم جشن هنر را به عنوان راه ورود به جهان غرب میدیدند و از جنبههای آموزشیاش غفلت میكردند. سال 49 وقتی به دانشكده وارد شدم همزمان تحقیق و پژوهش در زمینه «خیمهشب بازی» را آغاز كردم و با خیمهشب بازهای راسته چهارراه سیروس ارتباط نزدیكی داشتم. اولین بار هم خودم برای بچههای دانشكده هنرهای زیبا «خیمهشب بازی» اجرا كردم. این شد مطلع اتفاقی بزرگ در زندگی من كه به واسطه جمشید گرگین به ایرج گرگین در تلویزیون معرفی شدم و مرحوم عسگری از كارگردانان تلویزیون نیز پیامهایی از آقای گرگین و فرخ غفاری برایم آورد. آقای غفاری پیشنهاد كرده بود، بخش
خیمهشب بازی و نمایشهای عروسكی جشن هنر را برعهده بگیرم كه به دلایلی حاضر نشدم. گرچه امروز وقتی فكر میكنم، میبینم اگر میپذیرفتم اتفاقهای دیگری در زندگیام رخ میداد. جشن هنر تبعات مثبت و منفی زیادی داشت كه از جمله تبعات مثبت آن همین بود كه بهترینهای هر حرفه به ایران آمدند و ما در دانشگاه با یكی از آنها كار كردیم. داود رشیدی مدت كوتاهی به عنوان دستیار پیتر بروك در ایران فعالیت میكرد و وقتی در دانشگاه به ما درس میداد، نتایج همكاری مشهود بود. من بهترین نمایشها و موسیقیهای آیینی جهان را اولین بار در همین جشن هنر دیدم و شنیدم. از موسیقی و اجراهای آیینی هندوستان گرفته تا بومیان آفریقا و كابوكی ژاپن، كارهایی از چین و دیگر كشورهای آسیای جنوب شرقی. ضمن اینكه آن سال، دوره پیتر بروك و یرژی گروتوفسكی هم بود. برای تماشای اجرای گروتوفسكی خودم را به آب و آتش زدم و در نهایت هم موفق شدم.
وضعیت عمومی گرایش به هنر و تنوع شیوههای اجرایی چگونه بود؟
ارزیابی من این است كه آن سالها گرایش جوانان به هنر با وجود بسیاری موانع خیلی زیاد شد. تاسیس اداره هنرهای نمایشی، توسعه دانشكده هنرهای زیبا، توسعه دانشكده هنرهای دراماتیك، افتتاح تئاترشهر، ایجاد كارگاه نمایش، افتتاح خانه نمایش تلویزیون به سرپرستی داود رشیدی و احداث تالار رودكی همه اینها منظومهای از اتفاقها و انتخابهای متفاوت را پیش روی ما میگذاشت كه مجذوبكننده بود. آن زمان از كارهای سعید سلطانپور گرفته تا اجراهای آربی اوانسیان، بهرام بیضایی، جعفر والی و اسكوییها را تماشا میكردیم. با وجود خفقان موجود آن روزگار و فشارهای سیاسی در تئاتر شاهد تنوع و تكثری بودیم كه متاسفانه امروز وجود ندارد.
قطعا تجربه منحصر به فردی بوده و تا به حال پیش نیامده با یكی از تماشاگران اجرای گروتوفسكی صحبت كنم. اجرا در نوع خودش سروصدایی به پا كرد و صف موافقان و مخالفان تشكیل شد. ویدیویی دیدم كه رضا براهنی برآشفته بود و با وجود اینكه اطلاع چندانی از تئاتر نداشت به آربی اوانسیان اعتراض میكرد.
انتقاد براهنی به آربی در جلسه مورد اشاره شما علت داشت. فشارهای سیاسی به حدی بود كه داود رشیدی با پیشینه اجرای نمایش «در انتظار گودو» غیرحكومتی تلقی میشد، بهرام بیضایی هم همین طور. در جمع مورد نظر تنها آربی بود كه بدون توجه به تمام این مسائل، عاشقانه به تئاتر فكر میكرد و اصلا به اینكه افراد چگونه دربارهاش قضاوت میكنند، اهمیت نمیداد. از فیلمها كه عبور كنیم، حداقل تجربههای تئاتری آربی نشان میدهد كارهایش سرشار از خلاقیت، انضباط گروهی و درك عمیق تئاتری است. بنابراین با جمعی از كارگردانان تئاتر دیدگاه مشترك نداشت و تك افتاده بود. من هرگز طراحی صحنه و بازیهای نمایش «انسان، حیوان، تقوا» به كارگردانی او را فراموش نمیكنم. صدای پاشنه كفش سوسن تسلیمی هنگام راه رفتن روی صحنه سالن اصلی تئاترشهر هنوز در خاطر من هست. به دلیل اینكه آربی در زمینه طراحی لباس، صحنه و صدا دقت فوقالعادهای داشت. دعوت از گروتوفسكی دهها حسن داشت. اول اینكه متوجه میشدیم در جهان چه خبر است. البته اشاره كردم كه بدبختانه همدورههای ما جای آنكه ناظر باشند، غرق شده بودند. كتاب «تئاتر بیچیز» پیتر بروك تازه منتشر شده بود و حالا ما میخواستیم از نزدیك شاهد اجرای آن تئوریها روی صحنه باشیم. همراه یكی از دوستانم دو عدد بلیت نمایش «همیشه شاهزاده» را با تخفیف دانشجویی از روابط عمومی جشن هنر به قیمت 150 تومان خریداری كردیم. برای اینكه بدانید مبلغ چه ارزشی داشت باید بگویم رقم بورس شاگرد اولی من در دانشكده ماهانه 150 تومان بود. به باغ فردوس رفتیم تا نمایش را ببینیم. آقایی با عینك دودی راه را سد كرد(كه مشخصا ساواكی بود)، من عصبانی شدم و دلیل را پرسیدم، مامور گفت: امشب قرار است، مهمانان علیا حضرت بیایند. اینجا رگ كردیام به جوش آمد و بحث شدیدی كردیم. تا آن لحظه گروتوفسكی را ندیده بودم سپس مردی آهسته پیش آمد و پرسید ماجرا چیست؟ توضیح دادم و او بدون نگاه كردن به مامور گفت:«من تماشاگرانی میخواهم كه این طور برای تماشای تئاتر اصرار داشته باشند» بعد هم تا نشستن روی صندلی همراهی كرد و كار به وقتی رسید كه با رگهای مملو از انرژی و پرشور ریچارد چیشلاك، بازیگر نمایشهای گروتوفسكی مواجه شدیم.
بعد از دو اجرای شیراز و تهران نشستهایی با حضور گروتوفسكی برگزار شد كه به كشمكشها دامن زد.
بله، او به دانشكده هنرهای زیبا دعوت شد و به هر حال طرفداران و مخالفانی داشت. از جمله سعید سلطانپور كه طرفدار تز ناتورالیسم استانیسلاوسكی بود در آن جلسه گروتوفسكی را به گرایشهای بورژوایی متهم كرد و تاكید داشت او از كمونیسم بریده، ریشهاش غربی است و به هر حال توهینهای سیاسی از این دست. آنجا درس تازهای گرفتم كه گروتوفسكی با یك آرامش فوقالعاده كوبنده پاسخ داد و گفت: «جالب است من از یك كشور كمونیستی به ایران آمدهام ولی آنقدری كه تو حرص میخوری، فریاد نمیزنم.» البته برای ما آرزوی دردناكی هم كرد: «امیدوارم زمانی این احساس من را درك كنید آن جامعه چگونه انسانها را له میكند ولی از بیرون زیبا به نظر میرسد.» درس دیگر، پاسخ دقیق كارگردانی بود كه به ایدههایش باور دارد و به كسی توهین نمیكند، گرچه جلسه توهینآمیز بود. در همین رابطه باید به تجربه حضور پیتر بروك در ایران هم اشاره كنم. گرچه بودجه زیادی دریافت كرد و تجربه كارگردانی «اورگاست» هم اتفاق چندان دندانگیری از كار در نیامد، ولی او بود كه در جلسه سالن مولوی به هنرمندان و دانشجویان تئاتر ایرانی سفارش كرد به ایدههای غربی اعتنا نكنند و گفت: در ایران سه تئاتر دیدم كه دوتا زنده بود و یكی مرده. تئاتر مرده را نمایشی كپیبرداری شده از نمایشهای غربی دانست.
ظاهرا هجمه نیروهای ماركسیست خیلی زیاد بود.
فضا به قدری سنگین بود كه همكاری با جشن هنر یعنی خودفروشی و سد راه انقلاب شدن به همین دلیل هیچكس جرات همكاری نداشت. بهرام بیضایی فقط یادداشت درخشانی درباره اهمیت آیینها در یك نشریه منتشر كرد و دیگر كمتر در جریان امور ظاهر شد. فضا به قدری سنگین بود كه وقتی آربی نمایش «پژوهشی ژرف و سترگ...» عباس نعلبندیان را اجرا میكرد، جایی كه سوفلورها میگفتند: «مه صحنه را پر میكند.» سعید سلطانپور بلند میشد و میگفت: «[...] صحنه را پر میكند.» هر كار میكردید برداشت سیاسی به دنبال داشت و تلقی غیرحكومتی و حكومتی پررنگ بود. البته بگویم اینطور هم نبود كه همه چشم بسته به دنبال جریانهای خارجی و غربی افتاده باشند. خانم تجدد، شهرو خردمند و تعداد زیادی از هنرمندان ایرانی نمایشهایی مرتبط با آیین و فرهنگهای كشور به نمایش گذاشتند. تعزیهای كه در شیراز كار كرد از همین جمله است. بهترینهای یزد و دامغان و بچههای كارگاه نمایش با او همراهی كردند و بعد از دو سال تمرین كار به نتیجه رسید. در آن اجرا به جای سازهای غربی در تعزیه از كرنا و دهل استفاده كردند؛ نوعی نوحهخوانی و برپایی تعزیه كه فقط در اطراف یزد قابل مشاهده است. بنابراین اگر فقط عینك سیاسی به چشم بزنیم این رویداد سراسر منفی است در حالی كه معتقدم اتفاقهای مثبتی هم رخ داد. بهترینهای موسیقی و هنر اصیل ما آنجا به جهان معرفی شدند. شما كتاب «تئاتر ایرانی» فرخ غفاری را كه مطالعه میكنید به دانش او نسبت به فرهنگ نمایشی اصیل ایران پی میبرید.
«شهر قصه» بیژن مفید هم همان سالها اجرا شد.
علاوه بر این «فالگوش» آقای یكتا هم اجرا شد كه تحت تاثیر سنتهای ایرانی روی صحنه رفت. ببینید! وقتی توفان به پا شد كه این هزینهها برای چیست؟ و چرا سرمایههای مادی و معنوی ایران را بر باد میدهید؟ دیگر تشخیص سره از ناسره امكانپذیر نیست. من آن زمان هم گارد خاصی نداشتم و همچنان میگویم جشن هنر علاوه بر اینكه خطاهای نابخشودنی داشت، نقاط مثبت هم داشت. بعضی از نمایشهای آن زمان را همین امروز هم نمیتوانید در لندن اجرا كنید ولی در سوی دیگر فراموش نكنید همین جریان است كه اولینبار نام محمدرضا شجریان را فراگیر میكند. حتی با اینكه اجرای پیتر بروك خوب نبود ولی تخت جمشید را به جهان معرفی كرد. فراموش نكنیم كه معرفی دستاوردهای فرهنگی یك كشور به جهان كم هزینه نیست.
میخواهم به قول سینماییها جامپ كات بزنم به سالهای بعد، وقتی شما در كانون پرورش فكری مشغول شدید. اصولا چرا طی چهار دهه اخیر دیگر نتوانستیم نسل درخشان كانون را تكرار كنیم؟ عباس كیارستمی، رضا بابك، حمید جبلی، مرضیه برومند، بهروز غریبپور، كامبیز صمیمی مفخم و بسیاری دیگر.
جمال عبدالناصر علیه خانواده سلطنتی ملك فاروق در مصر كودتا كرد. بعد از مرگ ملك فاروق اجازه دفن در كشورش را پیدا كرد. من ابدا كاری به نظامهای سیاسی ندارم و به كلیت آنچه همواره در طول تاریخ بر ایران گذشته اشاره میكنم. ما ایرانیها تا وقتی چیزی كاملا از دست نرود قدر نمیدانیم. تا دانشگاه، موسسه یا سینمایی كامل تعطیل نشود قدرش را نمیدانیم. به نظرم جا دارد چهرههای دوراندیش ما روی از بین بردن این خصلت كار كنند. معتقدم چهرههایی كه ابتدا كانون را در دست گرفتند چنین روحیهای داشتند. یعنی از بین بردن هر آنچه در گذشته وجود داشته و حذف احترام به افرادی كه پیش از آنها در كانون فعالیت میكردند. میخواهم بگویم شخصی مانند آقای زرین در محلی كار میكرد كه منصوب به سیستم گذشته بود ولی همه میتوانستیم شهادت دهیم انسانی است علاقهمند به فرهنگ كشور. به شما قول شرف میدهم بعد از انقلاب اگر آقای زرین رییس كانون نبود، من، عباس كیارستمی و بسیاری دیگر هرگز در كانون نمیماندیم.
نمونهای از برخوردهای آقای زرین را به یاد دارید؟
یك نمونه مثال میزنم. بهرام بیضایی كه همواره او را استاد خودم میدانم روزی با من تماس گرفت و گفت در كتاب «حقیقت و مرد دانا» یك غلط چاپی وجود دارد و اگر كانون قصد بازنشر داشته باشد، بهتر است بدون این غلط چاپ شود. به منزل او در امیرآباد رفتم و متن را تحویل گرفتم. به هر حال آقای بیضایی بابت رفتار دانشجویان در دانشگاه و موارد دیگر رنجیده خاطر بود. كتاب را به آقای زرین تحویل دادم ولی او لبخند زد و گفت: این عنوان جزو كتابهایی است كه نباید تجدید چاپ شود. من هم گفتم خب چه جوابی باید بدهم؟ ولی ایشان پاسخ جالبی داد و گفت: «فكر میكنم آقای بیضایی قصد داشته جلسهای برگزار كند.» سپس نامه آقای مهرجویی را نشانم داد كه به واسطهاش مشابه همین ماجرا اتفاق افتاد. در نهایت حدس آقای زرین درست بود، موضوع را رها كردم تا اینكه جلسه برگزار شد. چند ماه یكدیگر را دیدیم كه ماجرای بهرام بیضایی را پیگیر شدم. یك صفحه كاغذ از كیف بیرون آورد و به دستم داد. داستان فیلمنامهای بود كه بهرام بیضایی قصد داشت بسازد. وقتی متن كوتاه را خواندم نظرم را پرسید كه اعلام كردم صد درصد موافقم. میدانیم چه فیلمی شد؟ «باشو غریبه كوچك». اگر روزی پرونده فیلم بیرون بیاید، خواهید دید به عنوان عضو شورای ساخت كانون نوشتهام: «موافقم، فیلم بینظیری خواهد شد.»
در مجموع تمام افرادی كه آن سالها كار كردند بهواسطه حضور آقای زرین بود ولی بعضی متوجه نبودند كه اگر بهرام بیضایی، عباس كیارستمی، امیر نادری و بسیاری دیگر همچنان در كشور ماندهاند، بهواسطه عشقی است كه به كشور دارند و مخالفان ما یك پاككن به وسعت ایران
در دست گرفته بودند و میخواستند همه را پاك كنند. هنوز كه هنوز است كتابهای من مجوز تجدید چاپ دریافت نمیكند.
در كانون؟
بله. آیا این دشمنی نیست. مرحوم كامبیز صمیمی مفخم، حسن دادشكر و حمید عبدالملكی وقتی رفتند به فردی كه جانشین آقای زرین شد تبریك بگویند، پرسیده بودند آیا شما با ما سر سازگاری دارید یا مخالفت؟ كه آن آقا گفته بود من با شما كاری ندارم، دعوای من با آن آقایی است كه ساعت كار نمیزند! میدانید مقصودش چه كسی بود؟ عباس كیارستمی. برای اینكه او هرگز به ساعت كار اعتقاد نداشت و معتقد بود ما همواره باید كار كنیم. علیرضا زرین مدیر مغضوب آن زمان انتشارات امیركبیر یعنی آقای جعفری را به ناهار دعوت كرد ولی همین برایش دردسر شد. آیا مدیر انتشارات امیركبیر دشمن بود؟ حالا دوباره به پرسش شما بازمیگردم و میگویم این جریان حذف مدیران لایق سالهاست در كشوروجود دارد. شما ببینید! یك برنامه ورزشی تلویزیونی برای بیست سال
به عنوان بهترین برنامه صداوسیمای كشور شناخته میشود. یك شب قبل به مجری شناخته شده برنامه جایزه بهترین میدهند و فردای همان شب شبانه بدون هیچ توضیحی برنامهاش را تعطیل میكنند. هر دو با هم است؛ تقدیر-تعطیل. مشابه همین وضعیت امروز بر كانون پرورش سایه انداخته و شرایطی به وجود آورده كه در بهترین حالت به گروهها التماس كنند كه بیایید اینجا نمایش اجرا كنید، یك كمك هزینهای هم میپردازیم. چنین سازمانی دیگر توان تربیت هنرمند ندارد و شما نمیتوانید انتظار خاصی داشته باشید، آن هم در زمانهای كه برنامههای ماهوارهای مغز مخاطب را از محتوا خالی كرده و تلویزیون خودمان هم توان رقابت ندارد. همه چیز به سوی سلبریتیها گرایش پیدا كرده و كافی است اعلام كنید نمایش «كشك و پشم!» با حضور یك سلبریتی، ببینید چه اتفاقی میافتد.
به نظر شما امكانی برای تغییر روند نزولی كانون وجود دارد؟
همچنان امكان تغییر و تحول وجود دارد ولی تا زمانی كه آن شكل از برخورد و تئوری حذف نامها وجود داشته باشد، خیر. تا وقتی رویه تغییر نكند اوضاع كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان نیز بر همین مدار خواهد چرخید و هیچ اثری از آن بیرون نمیآید. یك سالی با علیرضا زرین غرفه ایران در نمایشگاه بولونیا را اداره میكردیم. هر مراجعهكنندهای كه میآمد با دیدن مرغك كانون پرورش فكری، بلافاصله میگفت ایران. توجه كنید، نمیگفت اینجا غرفه كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان است. میگفت این غرفه ایران است. پاك كردن نیروهای باتجربه و بر سر كار آوردن افرادی كه به حرفه عشق و علاقه ندارند وضعیت كنونی اكثر ادارات دولتی ما را رقم زده و این درحالی است كه با وجود تمام سختیها عاشق ایران هستند. وقتی عباس كیارستمی میگفت من تختخوابم در انتهای آن كوچه را با تمام دنیا عوض نمیكنم، دروغ نمیگفت. روند نخبهپروری در كانون پرورش فكری متوقف شده است.
سراغ پرسشهای كلی میروم. اگر قرار باشد تلخترین خاطره زندگیتان در تئاتر را روایت كنید به چه ماجرایی اشاره میكنید؟
روزی كه گریه كردم! واقعا برای «بینوایان» مورد ستم وحشتناك خانواده تئاتر واقع شدم. اخیرا در جمعی بهزاد فرهانی خاطرهای تعریف كرد. گفت: «بعد از اجرای نمایش گلاب آدینه را سوار كردم تا به خانهاش برسانم. خیلی از نمایش تعریف كرد و پرسید من مات و متحیر بازی بازرس ژاور ماندم، این كی بود؟» بهزاد فرهانی میگوید كه بازیگر نقش بوده و خانم آدینه متعجبتر شد. نمایش «بینوایان» بعد از چند سال تلاش با حضور چهرههای بسیار توانای تئاتر ما روی صحنه رفت. قرارداد تیپ بازیگری برای اولینبار آنجا آزمایش شد. بازیگران امنیت شغلی را تجربه كردند و تمام پیشبینیها مثل اورژانس انجام شد كه بعدها فهمیدیم آن كار جان مهدی فتحی را نجات داد. ولی روزنامههای ایران و كیهان به توپخانهای علیه بهروز غریبپور بدل شد. اخیرا جایی خواندم آقایی هشدار داده بود این بداخلاقیها را نكنید و به افراد تهمت نزنید. همین آقا آن زمان در كیهان هوایی كاریكاتوری علیه من چاپ كرد و نوشت، «از بینوایان به نوایی رسید.» درنهایت هم با من كاری كردند كه تمام برنامههایم برای به صحنه آوردن یك نمایش باشكوهتر از «بینوایان» نقش برآب شد. آن شب تا صبح گریه كردم.
شیرینترین تجربه زندگی در تئاتر؟
«رستم و سهراب» را به رم برده بودیم. در یك سالن تئاتری اجرا كردیم كه در صد قدمی آكادمی سیلویو دانیكو قرار داشت. جایی كه من زمانی دانشجو بودم و فقط اجازه دادند پشت صحنهاش را تماشا كنم. بعد از اجرای نمایش «رستم و سهراب» تماشاگر بیش از 10 دقیقه ایستاده گروه را تشویق كرد و فردای آن روز در شبكه Rai1 كه زمانی آرزو میكردم به بهانه تئاتر با من گفتوگو كند، 20 دقیقه برنامه راجع به اجرای «رستم و سهراب» با حضور من تولید شد.
آن شب بسیار خوشحال بودم و خدا را شكر كردم كه هم زیره به كرمان نبردم، هم تماشاگران ایتالیایی را به وجود آوردم و هم نام ایران را سربلند كردم.
حسرتی كه در تئاتر به دل شما ماند؟
اگر بگویم حرف درمیآورند كه شهوت ریاست و مدیریت دارد. گرچه دیگر با مدیریت خداحافظی كردهام ولی دلم میخواست یكی از سالنهای بنام شهر را به من بسپارند تا آموزش بدهم یك سالن تئاتری را چگونه باید اداره كرد.
آرزویی كه همچنان برای تحققش میجنگید و تلاش میكنید؟
میجنگم، عشق میورزم و تلاش میكنم برای جهانی شدن اپرای ایرانی و ایمان دارم به نتیجه میرسد. معتقدم اپرای ایرانی آنطور كه شایسته است به جهانیان معرفی نشده و جا دارد اپرای ملی جان دوباره بگیرد.