هیچ‌کس کامل به خانه برنمی‌گردد | اعتماد


بعضی کتاب‌ها را که باز می‌کنی، گویی پا می‌گذاری وسط کوچه‌هایی که سال‌هاست درشان قدم نزده‌ای. گردی از حافظه بلند می‌شود و چیزی آرام در تو تکان می‌خورد؛ همان حس آشنایی که نام‌های قدیمی با خودشان می‌آورند. رمان کوتاه «گم در راه‌های گم‌گشته» از این جنس است؛ قصه‌ای که آدم را ناگهان به جغرافیایی می‌برد که هم واقعی است و هم نه. جایی میان خواب‌گردی و بیداری. انگار که صدایی از گذشته برگردد و بگوید: هنوز تمام نشده‌ام.

خلاصه رمان گم در راه‌های گم‌گشته

طاهری سال‌ها پیش در داستان کوتاه «آن پریزاد سبزپوش» که در مجموعه‌ای با همین نام منتشر شد 1402 بذر این جهان را کاشت؛ جهانی با سایه‌های طولانی و آدم‌هایی که قامت‌شان را بحران‌های درونی خم کرده است. حالا با این رمان، آن بذر بدل شده به درختی که می‌شود زیر شاخه‌هایش نشست و به سکوتش گوش کرد.

«گم در راه‌های گم‌گشته» در حقیقت رمانی درباره حافظه است؛ حافظه‌ای خانوادگی و جمعی. آدم‌های رمان یا چیزی را گم کرده‌اند یا خودشان گم شده‌اند؛ یا گذشته را جا گذاشته‌اند، یا آینده را. این رمان را نشر نیماژ به تازگی منتشر کرده است.

گم‌گشتگی همگانی
وقتی جهان از ریشه تکان می‌خورد، آدم‌ها شروع می‌کنند به گم‌شدن؛ نه فقط در راه‌ها، در خودشان. از داستان کوتاه «آن پریزاد سبزپوش» تا «گم در راه‌های گم‌گشته» شخصیت درویش، غایب بزرگ رمان، تمثالی است از همین گم‌گشتگی. کسی که هم هست و هم نیست، هم دیده شده و هم هرگز برنگشته؛ کسی که بهانه‌ای می‌شود برای اینکه هر شخصیت، زخم خودش را روایت کند.

طاهری در این رمان، جهان پریزاد را بالغ‌تر و تلخ‌تر ادامه داده؛ با همان زبان جنوبی، همان وهم شیرین، همان طبیعت آغشته به باد و نمک، اما این‌بار، با وسعت یک رمان. طاهری در واقع مسیر نیمه‌تمام داستان کوتاه پیشینش را ادامه می‌دهد. همان فضای مه‌آلود، همان آدم‌هایی که مرز میان واقعیت و خیال را گم کرده‌اند و همان درویشی که گم‌شدنش در داستان قبلی مثل زخمی باز رها شده بود.

در «گم در راه‌های گم‌گشته»، این زخم بسته می‌شود: می‌فهمیم درویش نه در حادثه‌ای غریب و توسط فردی غریبه، بلکه با خیانتی خانوادگی ناپدید شده است؛ برادری که سال‌ها در کنار جای غایب او مانده تا زخم برادر بزرگ‌تر را مرهم بگذارد، کسی بوده که پشت سرش سنگ زده و او را به چاه انداخته، هرچند به اشتباه. او گمان می‌کرده بر سر دوست درویش یعنی اسفندیار سنگ می‌کوبد. اما درست وقتی که مرگ برادر کوچکش درویش را می‌بلعد، می‌فهمد اشتباه کرده است اما سال‌ها سکوت می‌کند. گره‌ای که از منظر روان‌شناسی شخصیت، یکی از مهم‌ترین حرکت‌های روایی طاهری است. هویت اشتباه، رابطه‌ فروریخته و خیانت پنهان، سه ستون اصلی جهان‌بینی او را شکل می‌دهند: انسان همیشه قربانی چیزی است که گمان می‌کند می‌شناسد.

«گم در راه‌های گم‌گشته»، رمانی است درباره مردمی که همیشه چیزی را در راه‌ها جا می‌گذارند: بچه‌شان، خانه‌شان، استخوان مادرشان، عقلشان، حافظه‌شان... و گویی نویسنده با صدایی آرام و نیش‌دار، فقط یک جمله را تکرار می‌کند: هیچ‌کس کامل به خانه برنمی‌گردد.

این قصه به وهم پیچیده شده است، اما چنان ظریف که وهمش مانند خرافه‌ای که گاهی راوی اسیرش است، نمایشی به نظر نمی‌آید و در تار و پود داستان تنیده شده است. مردی که حافظه‌اش را گم کرده، پسرهایی که برادرشان را گم کرده‌اند، سرزمینی که قوتش را از دست داده و مهاجرانی میان گرما و مرگ برای یافتن زندگی پیش می‌روند درحالی که زندگی را پشت سر می‌گذارد، مردانی از سرزمین قحطی که زنان و دختران را می‌کشند، یکدیگر را می‌کشند، انسانیت را می‌کشند تا به دریا برسند و از راه دریا به زندگی.

نکته قابل تأمل دیگر در جهان داستانی طاهری، فقدان و از دست دادن است که در تمام داستان‌های مجموعه «پریزاد سبزپوش» نیز مشترک است: در عدلو ایوب پسرش را از دست داده، در کوهگرد هفت زن مردی را گم کرده‌اند، در بازمانده تلخ کودکی از فقدان مادر و پدرش اندوهگین است، در آن پری‌زاد سبزپوش پسربچه‌ای مفقود می‌شود و مردی حافظه‌اش را از دست می‌دهد، در با پدرم، تنها مردی که با پسرش سینما رفته کودکی خود را در جعفرقلی می‌بیند و گمش می‌کند، در چارپایه حنایی و غل‌غل آب شاطر یا حجت‌پور و منوچهر آتشی می‌میرند، در کلاه‌های برفی و چیز گونتر (سگ) کشته می‌شود، در گورکن و هلال سبز کبریت‌سازی منفجر می‌شود و همه می‌میرند و در تنها به سفر خواهم رفت زیبایی نرگس از دست می‌رود. گویی طاهری میان گم‌گشته‌ها زندگی می‌کند، میان آنچه از دست رفته.

جهان سایه‌ها
طاهری نویسنده‌ای است که جهان را نه براساس اتفاقات، بلکه براساس تاثیر آنها بر روان آدم‌ها می‌بیند. آدم‌های او معمولا در جست‌وجوی «جهان کوچک و دست‌نیافتنی» خود هستند؛ خانه‌ای که دیگر خانه نیست، شهری که در مه فرو رفته، دوستی که معنایش عوض شده و حافظه‌ای که به جای روشن‌ کردن راه، خودش تبدیل به هزارتو شده است.

او در این رمان نیز با همان وسواس معمول، دردهای کوچک اما فرساینده را دنبال می‌کند؛ دردهایی که از دور ساده‌اند اما از نزدیک، آدم را به شکلی ترسناک به نابودی نزدیک می‌کنند. مرگ درویش، دروغی بزرگ که سال‌ها زندگی شخصیت‌ها را شکل داده در امتداد همان جهان‌بینی‌اند؛ واقعیت همیشه روشن نیست، بیشتر وقت‌ها، سایه‌ها هستند که فضا را می‌سازند.

شخصیت‌های درگیر غربت
آدم‌های این رمان، آدم‌هایی غریب هستند که از ریشه کنده شده‌اند. مثل کوکب، خواهر حسنعلی که از «مزیجان» به «بریز» نقل مکان کرده بودند تا به قول شوهر «برِ جعده» باشند. یا خود حسنعلی که از روستا به آبادان رفته بود تا کار کند. حتی استخوان‌های مرده هم جایی که باید باشند، نیستند: «گفتم کاکا عباسعلی، همی حالا باید بریم استخونای ننه خدابیامرز ره ورداریم و ببریم امامزاده خاک کنیم. من یه کیسه سفیدم با خودم آورده‌م برای همی کار.» استخوان‌هایی که سال‌ها در اتاق خانه مانده بود و دست آخر توی کیسه‌ای که رویش نوشته شده بود Product of England به سمت گور برده شد.

شاید از همه غریب‌تر، درویش، شخصی غایب داستان باشد؛ همان کسی که در غربت گم‌شده بود؛ گم شده در راه‌های گم‌گشته: «ما گمش کردیم تو ولایتِ غریب، تو او سال سیاهِ نکبت که مردم از گشنگی علف می‌خوردن و تو راها می‌مردن.» همان برادر کوچکی که به چاه می‌افتد.

زبان طناز
هر کدام از شخصیت‌های این داستان با زبانی که از طاهری گرفته‌اند ساخته شده‌اند؛ با لحن، با حس، با لهجه.
زبانی که طاهری در این رمان به کار گرفته ترکیبی از زبان محاوره‌ و بومی است. با این ترکیب همان ابتدای داستان مواجه می‌شویم: «چهار کارگری که اونجا تو سایه پایه‌های تانکیِ آب نشسه بودن، لباسای یه‌سره سورمه‌ای تنشون بود، مثِ همون کارگر ِ سیاه ِ لاغر ِ دوچرخه‌سوار.»

در تمام بخش‌هایی که از قول راویان سن و سال‌دار روایت می‌شود می‌توان لهجه غلیظ جنوبی را یافت؛ کلماتی مانند «بووام»، «اوور»، «ای‌قد»، «اووخت»، «بونگ زدن» و... و جایی که اسفندیار و فرامرز که جوان‌تر هستند روایت را پیش می‌برند می‌بینید که این لهجه کمتر می‌شود.

لابه‌لای این لهجه جنوبی شیرین، طاهری طنز را هم چاشنی روایتش کرده است: «گفتمش‌ای مردکه مستر شِت چه دشمنی با من داره؟ بنا کرد به خندیدن و گفت خب تو اسمشه دُرُس نمی‌گی عصبانی می‌شه، اسمش نمی‌دونم شِتمن یا شِکمن یا یه همچه چیزیه... فرداش یارو که اومد گفتم هِلو مستر شِتمن، باز گُه‌مرغی شد و بنا کرد به داد و فریاد.» یا «گفتم کاکاجان، تو هم سوارت از من بیشتره هم عقلت، صلاحِ کار خودته بهتر می‌دونی ولی برای چی می‌خوای گوش بدی به حرف ِ‌ای بلانسبت مستر رید؟ یه خنده‌ای کرد و گفت حالا چرا بلانسبت می‌گی؟ گفتم کاکاجان، من سر در نمی‌کنم چرا ‌ای فرنگیا بووا و ننه‌شون‌ای اِسمای زشته رو بچه‌هاشون می‌ذارن که آدم روش نمی‌شه به زبون بیاره.»

ریتم و راویان گم‌گشتگی
این رمان براساس تکان‌های آرام پیش می‌رود. طاهری از شتاب، گره‌های جنایی و تعلیق تند دوری می‌کند. می‌توان گفت نیروی پیش‌برنده رمان از لایه‌های احساسی و رابطه‌های خاموش می‌آید. جمله‌ها موج‌دار و کوتاه‌اند و هر فصل مثل تکه‌ای از حافظه عمل می‌کند؛ حافظه‌ای که نه خطی است و نه قابل اعتماد. با این حال، انسجام کلی رمان از همین تکه‌تکه‌گی می‌آید؛ پازل‌ها تا لحظه آخر درهم می‌مانند، اما وقتی کنار هم می‌نشینند، تصویر واضحی از گم‌شدن، گم‌کردن و گم‌بودن آدم‌ها ساخته می‌شود.

این رمان هفده بخش دارد که هر بخش را یک شخصیت روایت می‌کند؛ حسنعلی، عباسعلی، پسر حسنعلی یا فرامرز، اسفندیار دوست درویش، گلناز همسر حسنعلی، پدربزرگ اسفندیار که همه گمان می‌کنند او درویش را کشته و حتی درویش گمشده. طاهری به همه زبان می‌دهد برای حرف زدن و تعریف کردن از گم‌گشتگی‌ها، مهاجرت، زخم‌ها و خستگی‌ها.
حتی به درویشی که استخوان‌هایش ته چاه مانده، مثل مادر که استخوان‌هایش زیر پتو مانده بود و بعد از سال‌ها پسرهایش آنها را جمع می‌کنند و می‌برند تا به خاک بسپارند.

نقطه پایان؛ پیداشدگی
افشای حقیقت گم‌شدن درویش، همان نقطه‌ای است که جهان طاهری بسته می‌شود. این پایان، نه غافلگیرکننده از نوع رایج، بلکه پذیرای یک حقیقت تلخ است؛ حقیقتی که شخصیت‌ها سال‌ها از آن دور بوده‌اند، درست همان‌طور که ما در بسیاری از روابط و خاطراتمان هستیم.

ضربه خوردن درویش از سوی برادری که به او اعتماد داشت، حلقه‌ای که در «آن پریزاد سبزپوش» باز مانده بود را ترمیم می‌کند و نشان‌دهنده نگاه عمیق طاهری به فروپاشی اعتماد در روابط انسانی.

طاهری بار دیگر نشان می‌دهد که استاد روایت ‌کردن انسان‌هایی است که میان مه‌های ذهنی‌شان گم می‌شوند. این رمان، کتابی درباره گم‌ کردن دیگری نیست؛ کتابی درباره گم ‌کردن خود است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...
می‌خواستم این امکان را از خواننده سلب کنم؛ اینکه نتواند نقطه‌ای بیابد و بگوید‌ «اینجا پایانی خوش برای خودم می‌سازم». مقصودم این بود که خواننده، ترس را در تمامی عمق واقعی‌اش تجربه کند... مفهوم «شرف» درحقیقت نام و عنوانی تقلیل‌یافته برای مجموعه‌ای از مسائل بنیادین است که در هم تنیده‌اند؛ مسائلی همچون رابطه‌ فرد و جامعه، تجدد، سیاست و تبعیض جنسیتی. به بیان دیگر، شرف، نقطه‌ تلاقی ده‌ها مسئله‌ ژرف و تأثیرگذار است ...
در شوخی، خود اثر مایه خنده قرار می‌گیرد، اما در بازآفرینی طنز -با احترام به اثر- محتوای آن را با زبان تازه ای، یا حتی با وجوه تازه ای، ارائه می‌دهی... روان شناسی رشد به ما کمک می‌کند بفهمیم کودک در چه سطحی از استدلال است، چه زمانی به تفکر عینی می‌رسد، چه زمانی به تفکر انتزاعی می‌رسد... انسان ایرانی با انسان اروپایی تفاوت دارد. همین طور انسان ایرانیِ امروز تفاوت بارزی با انسان هم عصر «شاهنامه» دارد ...
مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...