[داستان کوتاه]
ترجمه ملیسا وفایی کیا
لحافش را به کناری انداخت و در حالی که پاها کف سرد اتاق را برای یافتن رو فرشیهایش لمس میکرد از بستر برخاست. کمی آن طرفتر زنگ پیاپی تلفن با سرعت وظیفهی خود را انجام میداد. پس از روشن کردن چراغ، گوشی را برداشت و گفت: «دکتر بنسن هستم.»
وزش باد نوامبر در اطراف خانهی سفید و کوچک با خود بوی زمستان را میآورد. دکتر لباسهایش را پوشید، به سمت میز رفت و لحظهای به ساعتش خیره شده و در حالی که از انجام کاری که ساعت دو نیمه شب از او خواسته شده بود، احساس دلخوری و ناراحتی میکرد از خود پرسید: چرا همیشه نوزادان باید در چنین زمانهای نامناسبی به دنیا بیایند؟
دکتر دو کیف همراه خود برد: کیف کوچک دارو که همهی شهر آن را می شناختند و چمدان بزرگ مامایی که آن را کیف نوزادی مینامیدند.
دکتر بنسن لحظهای برای روشن کردن سیگار ایستاد. سپس بستهی سیگار را داخل جیب پالتویش گذاشت. به محض گشودن در، باد همچون چاقوی جراحی به صورتش فرود آمد، خمیده خمیده از حیاط به سمت پارکینگ دوید.
ماشین به سختی روشن شد و تا به پایین حیاط برسد؛ 6 دفعه روشن و خاموش شد، ولی بالاخره هنگامی که دکتر به سمت پایین خیابان گراس و به بزرگراه خالی از ماشین پیچید، ماشین به آرامی شروع به حرکت کرد.
دکتر بنسن به دیدن زن آقای آت سورلی میرفت. این خانم تقریبا 12 بچه به دنیا آورده بود که به نظر دکتر هیچیک از این نوزادان را در شرایط جوی مطبوع یا روز به دنیا نیاورده بود. بنسن، دکتر شهر که هنوز مرد جوانی بود نمیتوانست مانند پدرش، دکتر بنسن پیر، از ملاقات آت، پدری که همیشه دو سه بچه - در عوض پرداخت صورت حسابهای نوزادانش - پشت سر او ایستاده بودند، احساس رضایت کند.
تا مزرعهی سورلی خیلی فاصله بود و مشاهدهی مردی که به تنهایی در امتداد خیابان قدم میزد و تنها با دیدن چراغ روشن ماشینها جلو میدوید امداد غیبی و بس خوشایند برای دکتر بود. او از سرعت خود کاست و نگاهی به مرد کرد که به سختی در جریان مخالف وزش باد در کنار خیابان قدم میزد و بستهی کوچکی زیر بازویش داشت.
دکتر پس از کنار کشیدن ماشین آن را متوقف و از مرد دعوت کرد تا او را برساند. مرد سوار شد.
دکتر پرسید:«جای دوری می روید؟»
مرد لاغر اندام با چشمان ریز سیاه که از سوز باد پر از اشک شده بود پاسخ داد: «به دترویت میروم. ممکن است سیگاری به من بدهید؟»
دکتر بنسون دکمههای پالتویش را باز کرد، اما بلافاصله به یاد آورد که سیگارها را در جیب بیرونی پالتویش قرار داده است. پاکت را بیرون آورد و به مرد غریبه که در حال وارسی جیبهایش برای یافتن سیگار بود، داد. پس از آن که مرد سیگار را روشن کرد پاکت سیگار را برای لحظهای نگهداشت و پرسید: «اشکالی دارد اگر سیگار دیگری برای دفعهی بعد بردارم؟» و بدون این که منتظر جواب دکتر باشد پاکت را تکان داد تا سیگار دیگری بردارد. ناگهان دکتر بنسن احساس کرد دستی جیبش را لمس کرد.
مردک گفت: «سیگارها را در جیبتان گذاشتم.» دکتر بنسن بسرعت دستش را پایین آورد تا سیگارها را بگیرد، اما کمی ناشیانه عمل کرد، سیگارها جلوتر در جیبش گذاشته شده بودند!
پس از چند دقیقه بنسن پرسید: «پس به دترویت میروید؟»
«به آنجا میروم تا در یکی از شرکتهایی که با اتومبیل سر و کار دارند کاری پیدا کنم.»
«مکانیک هستی؟»
«بفهمی نفهمی. قبل از این که جنگ تمام شود راننده کامیون بودم، اما حدود یک ماه پیش کارم را از دست دادم.»
«دوران جنگ در ارتش خدمت می کردی؟»
«بله، در بخش اعزام آمبولانس بودم. درست در خود مرز، 4 سال»
«راست میگی؟ من خودم دکتر هستم. دکتر بنسن.»
مرد خندید و گفت: «به خودم گفتم این ماشین بوی دوا دکتر میدهد.» سپس با جدیت افزود: «اسم من اوانس است.»
برای چند دقیقه بدون این که حرفی بزنند جاده را پیمودند. مرد خودش را در جایش تکانی داد و بستهای را که با خود داشت بر کف اتومبیل گذاشت.
هنگامی که مرد خم شد، دکتر بنسن برای اولینبار به خوبی به چهرهی کوچک و گربه مانند او نگریست و متوجه اثر زخمی عمیق و بلند بر گونهی مرد شد. به نظر میرسید اثر زخم مربوط به همین چند وقت اخیر باشد، زیرا بسیار مشخص و قرمز بود. در همین لحظه به یاد زن آقای آت سورلی افتاد و خواست ساعت را بداند، اما ساعت داخل جیبش نبود! انگشتانش را تا ته در جیبش فرو برد.
دکتر بنسون به آرامی و به دقت دستش را به زیر صندلی برد و قاب چرمی تپانچهاش را که همیشه همراهش بود لمس کرد. به آرامی تپانچه را بیرون آورد و در تاریکی در کنارش قرار داد. سپس به سرعت ماشین را متوقف کرد و دماغهی اسلحهاش را به سمت اوانس گرفت و با عصبانیت گفت:«ساعت را در جیبم بگذار.»
مرد غریبه بسرعت از جا پرید و دستهایش را بالای سر برد و زمزمه کنان گفت: «خدای من، آقا، من فکر میکردم شما ...»
دکتر بنسن تپانچه را به او نزدیکتر کرد و با سردی تکرار کرد: « قبل از اینکه شلیک کنم، آن ساعت را سر جایش بگذار.»
اوانس دستش را در جیب جلیقهاش کرد و در حالی که دستهایش میلرزیدند سعی کرد ساعت را در جیب دکتر بگذارد. دکتر بنسن با دست دیگرش ساعت را در جیبش فرو برد. سپس در را باز کرد و مرد را مجبور به پیاده شدن کرد و با عصبانیت به او گفت: «امشب من اینجا هستم تا زندگی زنی را نجات دهم؛ اما با وجود این برای تو وقت صرف کردم.»
بنسن ماشین را بسرعت راه انداخت و در توسط باد با صدای بلند بسته شد. او تپانچه را سر جایش در زیر صندلی قرار داد و با عجله به راهش ادامه داد. رانندگی به بالای کوهی که به مزرعه سورلی ختم میشد راحتتر از آن بود که او تصویر میکرد.
آت سورلی یکی از پسران بزرگش را با فانوس به پایین جاده فرستاده بود تا به دکتر برای عبور از پل کهنهی چوبی منتهی به کلبهی کوچک در مزرعه یاری دهد.
تجربههای گوناگون خانم سورلی راجع به دنیا آوردن بچهها ظاهرا بسیار به او کمک کرد، زیرا او این بچه را با زحمت کمی به دنیا آورد و هیچ نیازی به وسایل موجود در کیف دکتر نبود.
پس از زایمان، دکتر بنسن در حالی که بر روی صندلیای نشسته بود؛ سیگار در آورد و کشید و با کمی غرور به آت گفت: «مسافری که سر راهم به اینجا سوار کردم، سعی کرد از من دزدی کند. او ساعتم را دزدیده بود؛ اما موقعی که من تپانچهام را بیرون آوردم و به سویش گرفتم، آن را به من پس داد.»
آت که انگار داستان هیجانانگیزی را از دکتر بنسن شنیده باشد لبخند ملموسی زد و گفت: «خوب، خوشحالم که او آن را به شما پس داد، چون اگر این کار را نمیکرد خدا میدانست بچه چه زمانی به دنیا میآمد. دکتر گفتید چه زمانی این اتفاق افتاد؟»
بنسن ساعت را از جیبش بیرون آورد و در حالی که به سمت چراغ روی میز حرکت میکرد گفت: «بچه حدود نیم ساعت پیش به دنیا آمد و الان ساعت درست ...»
با تعجب به ساعتش خیره شد. شیشهاش ترک خورده بود و بالایش شکسته بود. ساعت را برگرداند، به چراغ نزدیکتر کرد و نوشتهی رنگ و رو رفتهی آن را خواند: «تقدیم به ت. اوانس عزیز در قسمت اعزام آمبولانس که شجاعتش در شب 3 نوامبر سال 1943 در نزدیکی مرز ایتالیا زندگی ما را نجات داد. از طرف پرستاران نسبیت، جونز و وینگیت.»