[داستان کوتاه]
اسمش روی کاغذ میلغزد. فریتا، بلند بالا و نمکی است. موهای سیاه و لختش را باد میبرد. دنبال مرد میدود. شخصیتها مطابق طرحی که توی ذهنم بود، باید پیش بروند. فریتا چنان غافلگیر شده که هاج و واج به اطراف نگاه میکند. مینویسم: « باید برود، یک رفتن به خودش بدهکاراست».
توی کوپه جهت حرکت قطار نشسته و به ساعتش نگاه میکند. جمشید گفته بود: «فقط بلیتهای بین راهی مانده فریتا.»
فکر میکرد باید برود. چمدانش را که میبست مرد پشت سرش راه میرفت. نفس مرد روی پوستش بود و خودش یک فرسنگ دورتر. شبها همیشه روی کاناپه مینشست و فکر میکرد. مرد گم و پیدا میشد مثل شبحی لا بهلای یادگاریهای خانوادگی، توی انباری، توی اتاقهای تودرتو یا در میان جمعیت.
پنجره را باز میکند. سرش را بیرون میبرد. دانههای ریز برف روی گونههایش مینشیند. باد موهایش را میبرد. فکر میکند باید دیوانه باشد که توی این سوزوسرما با بلیت نیمه راه سفر کند.
مرد روبهرویش نشسته. او مانند سر نخ چیزی است که گمش کرده. نفس عمیقی میکشد. از خودش میپرسد، از کجا شروع شد؟
به آشپزخانهاش میروم. سینگ ظرفشویی پر از ظرفهای نشسته است. سطل آشغال سر ریز کرده و بشقابها روی میز. تند تند ظرف میشویم. فریتا میآید توی آشپزخانه. پارچ آب را برمیدارد و صدای آب. لیوان لبریز شده، قطرههای آب از لبه میز میچکد. کف آشپزخانه جوی باریکی روان است. جورابهای خیسش را درمیآورد و به گوشهای پرت میکند. لیوان را سر میکشد. باید آشپزخانه را تمیز میکرد. نکرده بود. مرد پشت سرش ایستاده و به هرجا دلش میخواهد سرک میکشد. چقدر دوست داشت بماند. صدای خودش را شنید: باید بروم.
جمشید توی ایستگاه ایستاده. فریتا در کوپه را باز میکند. سرو صدای مسافرها زیاد است. از پشت شیشه غبار گرفته او را میبیند. با دست شیشه را پاک میکند. روی سبیل جمشید دانههای ریز برف نشسته. قطار را با تکان شدید راه میاندازم. صداها توی سرش میکوبد. دلم میخواهد نه صدای آدمها را بشنود و نه صدای ریل قطار. حرکت که یکنواخت میشود دیگر عادت کرده است، انگار قطار و ریل با هم دم گرفتهاند.
راهرو خلوت شده. از پنجره نگاه میکند. جمشید دورتر و دورتر میشود.
هنوز بوق ماشینها توی سرش صدا میکند. جای پارک نبود. سوت آخر قطار را نگه میدارم تا فریتا برسد. نفس نفس میزد و چمدان را دنبال خودش میکشید. جمشید بدش نمیآمد قطار رفته باشد و او جا بماند. برگشت توی کوپه. در کشویی را بست و پرده کرکرهای را کشید.
قطار برف را میشکافت و به سرعت پیش میرفت.
چراغ را خاموش میکنم. توی تاریکی نشستهام. چیزی تکان میخورد. فریتا توی راهروی باریک به کوپهها سر میکشد. دنبال مرد میگردد.
دستش را گرفته بود. تا زانو توی برف بودند. یک ریز میخندید. شال دور گردنش باز شده بود. نوار قرمز تیره روی برف کش میآمد. چیزی از مقابلش گذشت. ردپایی نبود، تنها رد پای خودش.
بلند میشود پنجره را میبندد. گوشی موبایل زنگ میزند. توی کیف دنبالش میگردد. جمشید گفته بود: «فریتا از سمنان به بعد اگر نتوانی جا پیدا کنی توی این سوز و سرما یخ میزنی» گفته بود: «دیوانه نرو»
حالا توی کوپه نشسته است. دمای کوپه بالا رفته. بیشتر از یک ساعت دنبال پالتو خاکستریاش گشته بود؛ پالتویی که حالا از گرما درش آورده. جمشید گفته بود: «نمیخواهی دست از سر این پالتوی کهنه برداری؟»
سالها پیش همین پالتو و شال قرمز تیره را تنش کرده بودم. یادم نمیآید اولینبار کجا همدیگر را دیده بودند. توی راهروی دانشکده، خیابانی با درختهایی درهم تنیده یا گذرگاهی باریک.
نوری قرمز از زیر ابرهای تیره دیده میشود. همیشه منتظر بود. یک روز مرد را توی کافهای دید که پشت میزی نشسته. با عجله دو چای گرفت و به طرفش رفت. چشم دوخت به مرد. قدبلند و چارشانه بود با چشمهای میشی. کمی جاافتادهتر از بار اول. با صدایی بلند گفت:
«میتوانم بنشینم.»
نشست. یک چای برای خودش گذاشت و فنجان دیگر را مقابل مرد. اصلا به خاطر نمیآورد آن روز حرفی زد یا سکوت کرد اما یادش میآید هر دو چای را خودش خورد. ازکافه بیرون آمد و سربالایی خیابان را یک نفس دوید. سرش را که به عقب برگرداند، مرد نبود. صدای ضربان قلبش را میشنید. قطرههای نم را پشت لبش احساس میکرد. هیچ صدایی نبود جز صدای کفشهای خودش که روی آسفالت کشیده میشد. سایه مرد را دید که در جهت عکس میرفت. خورشید روی سرش میتابید. ماشینها به هم گره خورده بودند. لباس به تنش چسبیده بود. وقتی به خانه رسید، بلند بلند گفت: «چرا اسمش را نپرسیدم؟»
هنوز هم اسمش را نمیداند.
خیره شده بود به شعلههای آتش شومینه. تلفن زنگ میزد، زنگ میزد و صدای پیامگیر. فریتا اگر خانهای گوشی را بردار. نکند دیوانهبازی در بیاوری توی این سوز و سرما بیایی. مادربزرگ حالش خوب نیست.
مادر بزرگ را میبیند، خمیده و مات نگاهش میکند. انگار سالهاست مادربزرگ مشغول مردن است. لحاف چهل تکهای را که خودش برایش دوخته بود، روی تنش موج برمیداشت. کنار تختش نشسته بود. دست مادربزرگ توی دستش بود. صدای به هم خوردن در میآمد. صدای ضربههایی از پشت پنجره، شاید از توی اتاق. دست مادر بزرگ را رها کرد.
«بروم در را ببندم.»
پنجره نیمه باز بود. یادش آوردم خودش پنجره را باز گذاشته. همان وقت که بوی نم و بیماری اتاق را پر کرده بود. خواست پنجره را ببندد، مرد را دید؛ ایستاده همان نزدیکی، یا پشت پنجره. دستش روی دستگیره بود. باد موهایش را میبرد. میترسید همین که پنجره را ببندد مرد رفته باشد. صدای مادر بزرگ را شنید.
«چه کار میکنی فریتا؟»
و صدای خودش.
«هیچی دارم پنجره را میبندم.
همراه باد بردمش تا دیگر صدای مادر بزرگ را نشنود. آن وقتها هنوز با جمشید ازدواج نکرده بود. وقتی به اتاق بر گشت، مادر بزرگ نیم خیز شد.
«فریتا کجا غیبت زد. چقدر صدایت کردم؟»
دستی به موهای پریشانش کشید. گفت:
«انگار توفان شده. باد آدم را با خودش میبرد.»
همهچیز به رویا میماند، قلم روی کاغذ میدود. فریتا از من سبقت گرفته است. قادر نیستم ذهنم را جمعوجور کنم. مینویسم. فریتا نگاهش روی کاغذ دنبال مرد است. به نقطهای نا معلوم خیره شده. ترس لابهلای خطوط صورتش پیداست. خط میکشم، خط میکشم روی سطرهایی که نتوانستهام پیش ببرم. فریتا خودکار را برمیدارد و تند و تند مینویسد.
قطار دل دشت را میشکافد و به سرعت پیش میرود. فریتا پلکهای مرطوبش را خوابآلود باز میکند. او را میبیند که میآید. نزدیک و نزدیکتر. لای علفها، لای بوتههایی که تاب میخورند و اینور وآن ور میروند. علفها قد میکشند. نمنم باران روی گونههایش مینشیند. چشمهای خیسش را با دست پاک میکند و صدای تلفن. دستش دنبال گوشی است. تردید دارد که گوشی را بردارد، برنمیدارد. سرش را درون بالش فرو میبرد. دوباره پلکهایش سنگین میشود. تاریکی میآید توی چشمهاش. باز او را در ازدحام جمعیت و صدای بوق ماشینها میبیند که میخندد و میآید. از دور نگاهش میکند.
فکر میکنم برگرداندن همهچیز به گذشته چقدر تلخ است. گذشتهای که گم شده. باید پیدایش کنم. سوار ژیان مهاری شده بودند. سقف مهاری باز بود. دانههای باران روی صورتهایشان نشسته بود. جمشید سقف مهاری را بالا زده بود گاز میداد. ژیان با سرعتی مثل باد میرفت. نمیتوانست تعادلش را حفظ کند. خم شده بود به طرف جمشید. سرش روی شانهاش بود و باز صدای تلفن. تاریکی توی چشمهایش پهن میشود. گوشی را بر میدارد. صدا بریدهبریده میآید و میرود.
ـ خواب بودی...
ـ کجایی؟
ـ نمیدانم
صدا قطع میشود. پشت پنجره آسمان پر از ستاره است و زمین یکپارچه سفید. آسمان آن قدر پایین آمده که میتواند دست دراز کند مشتی ستاره بردارد. باز احساساتی شدهام. مشتی ستاره... باید خطش بزنم، مینویسم.
قطار سرعتش راکم کرده، انگار به ایستگاهی نزدیک میشود. کلوچهای از توی کیفش برمیدارد و بیاشتها گاز میزند. سوزی همراه با برادههای برف به صورتش میخورد. پتو را دورش میپیچد. کلوچه را به سختی قورت میدهد و من چقدر دلم میخواهد همهچیز را با چشمهای فریتا ببینم و بنویسم. حالا میفهمم چرا دچار وسواس شدهام، شاید هم دلواپسی. از این شانه به آن شانه میشود. خواب میبیند روی کپههای برف میدود. لباس عروسی به تن دارد.
چیزی روی سرش سنگینی میکند. دست میبرد توی سرش. جمشید سنجاقها را از لای موهایش بازمیکند. حلقههای مو توی دستهای جمشید پیچ وتاب میخورد. چرخ که میزند پیراهن عروسی کف اتاق پهن میشود.
جمشید گفت: «فریتا خسته نشدی از صبح تا شب سرت توی کتاب است، یک نگاهی به این خانه بینداز» کتاب را روی بالش گذاشت. تنش را کش و قوس داد. جمشید کلافه شده بود، گفت: «بس کن فریتا.» فریتا نمیخواست صدایش را بشنود. ماههاست لبهایش از هم باز نشده باید حرف بزند. درست مثل کتابی که امروز میخواند. زن چطور توانسته بود... فکرش به جایی قد نمیداد. نشست روی کاناپه، جمشید کنارش نشست. دستهایش را گرفت. صدای حرف میآمد و صدای هق هق خودش. خاطرهها میآمدند و میرفتند. مرد را میدید دور میشود، دورتر تا جایی که دیگر نبود و صدای زمزمه آواز جمشید.
خیره شده به گوشی موبایل. قطار انگار توی دستانداز افتاده. تکانها شدید است.
به سختی مینویسد اینجا آنتن نمیدهد. فنجان چای را بر میدارم جرعه جرعه مینوشم. دیگر مرد و فریتا به فرمانم نیستند. سایهای میآید و میرود. گیسوان فریتا تاب میخورد، قد میکشد. بلند و بلندترمی خندد. سرم سنگینی میکند. درست به خاطر همین بود که راهی سفرش کردهام تا فراموش کند.
صدای کشیده شدن قطار روی ریل آزاردهنده است. قطار به این طرف و آن طرف میرود. نمیتوانم تعادلم را حفظ کنم. سرم چرخ میخورد. دیگر نمیتوانم بنویسم. کاغذها دورو برم پراکنده است. نمیخواهم قطار از ریل خارج شود اما خارج شده. فریتا دستش را محکم به دستگیره در گرفته. موبایل یک ریز زنگ میخورد. دور اتاق میچرخم. همهچیز داشت خوب پیش میرفت. پس چرا؟
لای خرت و پرتها و برگههای کاغذ دنبال سیگارم میگردم. همیشه وقتی گیر میکنم چند پک سیگار کمکم میکند و بعد برمیگردم ادامه میدهم. توی بالکن ایستادهام. اتفاق ناخواسته توی ذهنم پرسه میزند. سیگارم را روشن میکنم پک محکمی میزنم، دود غلیظ توی برف گم میشود. سرما توی تنم راه میرود. کف دستهایم را به دهانم میبرم. ها میکنم. دیگر نمیتوانم بایستم. برمیگردم توی اتاق. باید بنویسم. نباید قطار از ریل خارج شود اما انگار دست من نیست. قطار ازریل خارج شده توی برف بوران. الان است... ... خدا میداند با این سرعت چند نفر ازبین میروند. فریتا آرنجش را گذاشته روی لبه پنجره محکم خودش را نگه داشته، نفسنفس میزند. توی راهرو غوغایی برپاست. با هر تکان آدمها روی هم میریزند. قلم توی دستم است. مینشینم بلند میشوم. راه میروم و بعد خودم را مثل ملحفه میاندازم روی تخت. دیگر بالکن را نمیبینم. با گوشه ملحفه پیشانیام را پاک میکنم. میخواهم دست نوشتههایم را پاره کنم. فریتا مدام صدایم میکند. پالتو خاکستریام را میپوشم شال گردن قرمز تیره را دور سرم میپیچم. میروم روی بالکن. برف یک ریز میبارد. از پلهها پایین میروم. برف تا زانوهایم رسیده. برفها را پس میزنم، پیش میروم. صدای فریتا کوتاه و کوتاهتر میشود. قطار توی پیچ گم میشود. لابهلای برفها. هر چه میگردم دیگر اثری از قطار نیست.