[داستان کوتاه]
در را که باز کرد، موج تاریکی پاشید تو صورتش. چه روزی بود امروز؟ باز هیچ کدامشان خانه نبودند. روز زوج یا فرد؟ چه فرقی میکرد؟ سارا حوصله نداشت فکر کند. مادر گفته بود: «نوشتهام؛ برنامه هردومان روی تقویم هست.» سارا از تقویم بدش میآمد. تقویمی که در ردیف روبروی هر روزش سه چهار تا کار و قرار نوشتهاند. کجا بودند حالا؟ پدر را دید، پنس توی دستش زیر نورافکن اتاق جراحی برق میزد. یک لحظه حس کرد ماسک سبز پارچهای جلوی دهان پدر چروکهای ریز خورد؛ انگار آن زیر گفته باشد: «شرمنده» یا مثلاً این که: «اورژانسی بود. زود میرسم.» سارا عادت کرده بود به عمل، به جلسه، به قرار. به این که شب مریضها اورژانسی بشوند؛ آدمهای توی خیابان راست راست بروند زیر کامیون، خون لخته بشود توی مغزها، حتی به کشیکهای پشت سر هم مادر عادت کرده بود. مادر که لابد الان وسط اتاق بزرگ ایستاده بود و با کف دست میزد پش نوزاد کبودی که از پاهایش او را در هوا آویزان کرده بود تا گریه کند، تا خفه نشود.
نفسش تنگ شد. تمام دگمههای روپوشش را باز کرد. تلفن روی میز هال زنگ میزد. هنوز دم در ایستاده بود. امشب میتوانم. امشب فرق میکند. سرحالم. کفشهایش را کند. سرامیکهای سفید سرد بودند؛ انگار پا گذاشته بود روی یک کپه برف که شب کنار کوچه یخ زده. فکر کرد فقط باید حواسم را جمع کنم. اراده. یک دستش را برد توی کیف و دفتر ریاضی را گذاشت لای انگشتهاش تا مثلاً حواسش باشد که کار دارد، که ... در را که بست، باز همه چیز مثل هرشب شد. دلش یکهو ضعف رفت. مثل اینکه چند روز باشد که چیزی نخورده. انگار نه انگار که همین الان ته پاکت چیپس به آن بزرگی را با بچهها درآورده بود. باز مثل یک گاو گرسنه بود. گوشی را که برداشت، سؤالها پشت هم ردیف شدند: «کجا بودی تا حالا؟» مگر قرار نبود ساعت شش خونه باشی؟ آبمیوهتو خوردی؟» خیره شد به سوراخهای ریز گوشی سیاه. مثل همیشه؛ در همان ردیفهای هرروزی. شش تا چشم ریز که بیهیچ حالتی زل زده باشند به دهان آدم.
-دلم خیلی شور زد، پدرت مگه نیست؟ قول داده بود امشب بماند. صدبار بهش گفتم شب کشیک من، عمل نگیرد.
به مادر هیچوقت چیزی نگفته بود. نگفته بود که هروقت تنها است، این گرسنگی مسخره اذیتش میکند. شبها بیاراده توی کابینتها دنبال خوردنی میگردد. میدانست که خوب گوش میکند، با آن لبخند پنهان لای عضلات صورتش، بعد میگوید: «ارادهات ضعیفه عزیزم. قوی شی همه چی درست میشه» میدانست که دست میگذارد روی شانهاش: «اگه من از آن موقع که سن تو بودم به خودم سخت نمیگرفتم، اگر اراده نمیکردم، الان مثل خالههات فقط بشور و بپز بودم.» متنفر بود از این جمله، گرچه هیچوقت بهش نگفته بود. نگفته بود که اگر مادربزرگ مثل تو بود، تو الان این نبودی که هستی. نگفته بود که کاش تو مثل خالههام بودی.
به پدر هم چیزی نگفته بود. میدانست که باز سر تنهایی او دعواشان میشود. بعد لابد به همان خدیجه خانم که صبح برای کارهای خانه میآمد، میگفتند بعد از ظهر هم بماند. یک کارگر مزاحم که هی سرک بکشد و الکی بپرسد: «چیزی نمیخواهین خانم؟» یکی که جای چیزها را عوض کند و همینطور تو دست و پای آدم باشد.
از بیرون در اتاق، کیف و روپوشش را پرت کرد روی تخت. دلش میخواست تمام چراغها را روشن کند، صدای تلویزیون را بگذارد روی آخرین درجه یا نوار گوش کند؛ یک آهنگ تند که ضربههایش همهچیز را از یاد آدم ببرد؛ ولی اول باید یک چیزی میخورد. دست و پایش از گرسنگی سست شده بود. دلش مالش رفت.
مادر میگفت: «داری بشکه میشی سارا! جلوی خودتو بگیر دیگه.» یاسمن میگفت:«خمره؛ سر و گردنت که عیبی ندارد.» فرناز خودش را میزد به آن راه و نگرانی توی چشمهاش را میپوشاند: «برنج و نون را میگن قطع کنین، یک دفعه لاغر میشوید.» مادر مدتها بود که برایش برنج نمیگذاشت. میوه را پوست میکند، حتی پره میکرد یا قاچ میزد تا شاید فقط میوه بخورد؛ ولی فایده نداشت. نایلون نان را که نمیتوانست توی فریزر نگذارد. در آشپزخانه را که نمیتوانست قفل کند. آخرین باری که برای خرید رفته بودند، سارا که از اتاق پرو آمده بود بیرون مادر و فروشنده خندیده بودند. سارا با گریه از مغازه آمده بود بیرون و مادر تمام راه تکرار کرده بود: «عزیزم! یه ذره همت کن.»
داشت میرفت آشپزخانه که تلفن زنگ زد. چقدر براش عجیب بود. مادر همیشه همان یک زنگ را میزد. سر ساعت هر روزی. منظم مثل همه کارهای دیگرش. وقت تلفن دوستهاش هم نبود. فرناز و یاسمن یا همین الان رسیده بودند خانه یا تو راه بودند. کی بود پس؟ فقط صدای خش خش آمد و گفت و گوهای دوری. تلفن از شهرستان بود؛ ولی کسی را نداشتند توی شهرستان که حالا بخواهد زنگ بزند؟ چند بار گفت الو. صدایی که نیامد گوشی را گذاشت. در آشپزخانه را باز کرد. نور چراغ کوچه، مثل هرشب میریخت روی وایتبرد کنار پنجره؛ بردی که چشمهای سفید و بینورش را راست دوخته بود تو چشم او و مثل هرشب میگفت: «سارا جان!» خواست یادداشت را نخواند. همان است که میدانم؛ جمله همیشگی؛ ولی دوباره خواندش. انگار چیز تازهای باشد: «خسته نباشی، بشقاب غذا طبقه اول یخچال است. تو ماکروفر گرم کن. زود میآیم.»
چنگ زد کهنه را از کشو بیرون کشید. جمله را پاک کرد. حالش بدتر شده بود. فکر کرد میتواند در یخچال را باز کند از بالا تا پایین هرچه هست فرو بدهد. مثل غولها و دیوهای کارتونی. این یادداشت لعنتی، هرشب اذیتش میکرد. چند هفته بود که دقیقاً همین را مینوشت؟ هفته چیه؟ چند سال بود؟ صبح وقتی تند و باعجله کارهای خانه را میکرد، فکرش آنقدر مشغول بود که حتی نمیفهمید این که میخواهد بنویسد همان جمله دیروزی است. همان موقع که ماشین لباسشویی روشن بود و روپوش کارش داشت توی سفیدکننده خیس میخورد، با کهنهای برد را پاک میکرد و دوباره جمله را مینوشت. انگار که یادداشت جدیدی است. پدر همان دعوای همیشگیاش را میکرد: «چرا اینقدر میدوی؟ پس پول میدی به کارگر که چی کار کند؟» و مادر در را میبست و صدایش را آهسته میکرد: «غذای سارا را خودم باید بپزم. خدیجه خانم بطری روغن را خالی میکند رو برنجها، روی خورشتش هم باید حتماً یک وجب چربی باشد تا به دلش بگیرد.»
تلفن دوباره زنگ زد. بشقاب کثیف را گذاشت توی ظرفشویی و بیرون پرید: «الو، الو» صدای زنی آمد؛ لهجه غلیظ شهرستانی. صدا دور و ناواضح بود: «خانم دکتر هستند؟» میتوانست بگوید: «نیستند، بیمارستان زنگ بزنید.» ولی نگفت دلش میخواست این زن، هرکس که بود، حرف بزند. زنی که هر روز تلفن نمیکرد. حس خوبی داشت؛ حتی یک آن حس کرد سیر است و خیلی خورده است: «اگر پیغامی دارید...» زن حرفش را برید: «من مادر معصومهام، نهاوندی. بگو آمده بودیم برای نازایی...» دوباره خش خش شد.
برگشت توی آشپزخانه دنبال چیزهای شیرین گشت که مادر میگذاشت مثلاً جایی دور از چشم. جایی دور از چشم سارا نبود. حتی کشمشهایی را که کف کابینت ریخته بودند، خورده بود. سر نایلون نان خشک هم رفته بود، گرچه بعد از بوی کپک چندشش شده بود.
وقتی دگمه چراغ خواب روی عسلی را زد هنوز سیر نبود. نور قرمز پاشید روی تخت. روی مامان خرگوشی که نشسته بود وسط پتو و بچههای سفید و شادش دور او بالا و پایین میپریدند. تلفن دوباره زنگ زد. همان زن بود: «بهشان بگو معصومه زایید؛ بگو تا عمر داریم دعا گوییم...» دوباره قطع شد، سارا گیج گوشی را گذاشت.
نشست لب تخت، گوشه راست. پاها را تا میتوانست دراز کرد، دور از لبه روتختی. خوب میدانست که چرا این گوشه نشسته. خوب میدانست که وزنه آنجا است. آن پایین. کافی بود پاهایش را بیاورد عقبتر، زانو را خم کند، نوک انگشتهای پا را گیر بدهد به لبهها و هلش بدهد. آنقدر جلو که عددهای روی صفحه معلوم میشوند. بعد درست جلوی پاهای جفتشده او بود. فقط میماند که بلند شود وزنش را بیندازد روی یک پا و برود بالا.
مثل ساعت نبود که دو تا عقربه بزرگتر همیشه روی صفحه باشند، عقربه نازک و کوچک دورشان بدود و چرخ بخورد و هی خودش را بمالد به آن دوتا که انگار منتظرش ایستادهاند و بعد باز بدود. روی صفحه وزنه فقط یک عقربه بود، تنها. وقتی کسی بود سرحال میشد، راه میافتاد، میرفت جلوتر؛ ولی تا باز تنها میشد برمیگشت روی خط صفر. سارا فکر کرد امشب نباید تسلیم شوم. نباید بروم روی وزنه. دیشب خودش را کشیده بود. دوبار شاید یا حتی سه بار. دیده بود که فرقی نکرده اعصابش بیشتر ریخته بود به هم؛ تمام آبنباتهای توی کشوی تحریرش را خورده بود.
دراز کشید و چشمهایش را بست. شاید خوابم ببرد. خیلی پیاده رفتم، خستهام. صبح یادم میرود. صبحها اراده همه چیز را دارم حتی اراده یک لقمه کمتر خوردن فقط این شبهای لعنتی. پشت پلک بستهاش دختر چاقی از خیابان رد شد. صدای خنده یاسمن آمد، «سارا، داری شکم میآری!»
رمان نیمه خواندهاش را از زیر بالش بیرون کشید، زنگ ورزش زیپ شلوارش باز شده بود. مادر گفت: «من دیگه لباس جدید نمیخرم. درزهات پاره بشه، تنت هم بزنه بیرون، همینه که هست.» و رو برگردانده بود که سارا چشمهای نگرانش را نبیند و فکر نکند که حرفش قاطع نیست. باز دوباره زیر لب گفته بود: «جلوی خودتو بگیر؛ یعنی چی نمیتونم.»
سارا به پهلو شد و انگشتش را گذاشت لای صفحهای که نشانه داشت. تازه یادش آمد چراغ خاموش است. چراغ را که زد، آینه، روبرویش بود. حتی از دیشب هم انگار فرق کردهام. پاهام، بازوهام یک بار را که امشب باید بروم رویش. حواسم هست. زود برش میگردانم زیر تخت.
وزنه را کشیده بود بیرون. پیچ را تنظیم کرده بود. عقربه تنها روی خط صفر ایستاده بود که تلفن زنگ زد: «ببخشید، تند میگم مادر، دیگه پول خرد ندارم. به خانم دکتر بگو بچه سالمه... بگو خانمی کردی... بگو...» یک دفعه داد زد: «الو، الو». از بس که سارا ساکت مانده بود زن فکر کرده بود که باز قطع شده. سارا گفت: «چشم میگم». صدایش لرزش داشت و کلمات را خیلی آهسته گفت. بعد خیلی آرام پرسید: «بچه چیه خانم؟» زن از خوشحالی خندید: «دختره عزیزم، دختره.» سارا به سوراخهای منظم روی دهانه گوشی خیره مانده بود.
سروش جوان، شماره 23.