درباره «ماشین زمان» نوشته اچ. جی. ولز

مسافر زمان یک دانشمند انگلیسی است که در پی یک کشف علمی با ماشینی عجیب و غریب، توانایی حرکت در بعد چهارم ( بعد زمان) را پیدا می‌کند.

او در سال 802701 میلادی در مکانی کنار یک مجسمه که شباهت خیلی زیادی به ابوالهول دارد فرود می‌آید. زمانی که مسافر زمان در کمال ناباوری خودش را در آینده می‌بیند، اولین سوالاتی که از خود می‌پرسد این است که :" بشر چقدر پیشرفت کرده؟ آیا بی‌رحم و بی‌عاطفه شده؟ نکند من به چشم آنها یک موجود بدوی متعلق به دنیای قدیم باشم؟ نکند فکر کنند که نوعی حیوان، یا موجود خبیث و کثیف هستم و بخواهند مرا از بین ببرند؟"

مدتی بعد یکی از مردم آینده به مسافر زمان نزدیک می‌شود که وصف حالش اینطور است؛ " قدش یک متر و بیست سانتیمتر بیشتر نبود، تونیک بنفش رنگی پوشیده بود و صندل چرمی پایش بود. موهای نرم و طلاییش روی صورتش ریخته بود. با حالتی مرا لمس می‌کرد که انگار شیئی زیبا و خوشایند و در عین حال شکننده و آسیب پذیرم. صورتش سرخ و برافروخته بود و من احساس کردم که برافروختگی او بیشتر ناشی از ضعف و بیماری است تا سلامتی و شادابی" و در فصل پنجم وصف را اینطور ادامه می‌دهد؛ " چشمهایشان خیلی بزرگ بود و آدم از نگاه مات و عروسکیشان احساس می‌کرد که انگار چندان توجه و علاقه‌ای به دنیای دور و برشان ندارند."

مسافر زمان تمام تلاش خودش را برای ایجاد رابطه با انسانهای آینده که به زعم او در آن زمان، حتما بشر خیلی پیشرفت کرده و تیزهوش شده و می‌تواند فکر او را بخواند و بلافاصله حرفهایش را ترجمه ‌کند، انجام می‌دهد. اما در نهایت با یاس و نومیدی متوجه می‌شود که توانایی ذهنی این آدمهای آینده در حد بچه‌های چهار پنج ساله‌ی‌ دوران خودش است. و فکر می‌کنند که مسافر زمان همراه با رعد و برق از خورشید آمده است و حتی به او تعظیم می‌کنند!

آنها بیش از حد بی‌حال و تنبل هستند و زود از هر کاری خسته می‌شوند و فاقد هر نوع کنجکاوی! صورتهایشان بدون موست، همه تونیک ابریشمی یک شکل به تن دارند و معلوم نیست کدامشان زن و کدامشان مرد است.

مسافر زمان با تجزیه و تحلیل آنچه دیده است اینطور نتیجه گیری می‌کند که" فقط در عصر فشارهای سخت جسمی است که باید مردها قوی هیکل و مبارز باشند و زن‌ها نرم و نازک و شکننده، اما زمانی که خشونتی در بین نباشد؛ نیازی به وجود واحد "خانواده" نیست. بنابراین نقشهای خاص زن و مرد برای تامین نیازهای خاص بچه‌ها از بین می‌رود."

مسافر زمان کم کم زبان مردم آینده را تا حدودی یاد می‌گیرد. نام انسانهای آینده "ایلوی" است. یک روز به یک ایلوی که در حال غرق شدن است و علیرغم گریه‌های ضعیف و مذبوحانه‌اش هیچ کس به کمکش نمی‌رود، کمک می‌کند و با او دوست می‌شود. دختر ایلوی نامش "وینا" است. وینا با سایر ایلوی‌ها در رقصشان این اشعار را زمزمه می‌کنند؛ "در آفتاب می‌رقصیم و می‌پریم. گل می‌چینیم و می‌خندیم و می‌خوانیم. موقعی که ماه بالا می‌آید خطر سر می‌رسد. و ایلوی‌ها را به زیر زمین می‌کشد. به جایی که اقامتگاه شیطان است و کسی از آن تاریکی بر نمی‌گردد."

ایلویها بعد از تاریک شدن هوا در خانه‌های بزرگ جمع می‌شوند و دسته جمعی می‌خوابند. آنها هیچ وقت بعد از تاریک شدن هوا بیرون نمی‌مانند و شبها هیچ وقت تنها نمی‌خوابند.

در ادامه داستان مسافر زمان با موجوداتی عجیب‌تر از ایلوی‌ها مواجه می‌شود که "مورلاک" نام دارند. بدنی شیری رنگ و پشم آلود دارند و چشمهایی عجیب و خاکستری و شباهت زیادی به آدم خوارها دارند. و نکته قابل توجه اینکه به شدت از نور می‌ترسند و با دیدن نور کبریت مسافر زمان، پا به فرار می‌گذارند.

مسافر زمان در پی یافتن ماشین زمانش مجبور می‌شود به مخفی‌گاه مورلاک‌ها برود . در آنجا مشاهده می‌کند که آنها شبح وار، اطراف سایه دستگاهی عظیم در هم می‌لولند. مسافر زمان پس از یک درگیری تن به تن با این موجودات کریه‌المنظر بدبو، متوجه می‌شود که مورلاک‌ها در زیر زمین از دستگاهها مراقبت می‌کنند. مورلاک‌ها برای ایلویها لباس و غذا تهیه می‌کنند . ایلویها از مورلاک‌ها و تاریکی وحشت دارند و دست آخر اینکه مورلاک‌ها ایلویها را پروار می‌کردند تا به این وسیله غذای خود را تامین کنند. مورلاک‌ها آدم خوار بودند! آنها برخلاف ایلوی‌ها بسیار فعال و زیرک و چیره‌دست‌اند. ایلویها سابقا رنجبران این کره خاکی بوده‌اند تا زمانی که پیشرفت علمی و فنی به منتهای درجه‌ی ‌خود توسعه یافته است و ایلویها را که حاکمان بوده‌اند از ضرورت مبارزه در راه رفاه خود رهایی داده است و رفته رفته قوه مبارزه نیز در آنان رو به ضعف نهاده است. به عکس، مورلاکها که همیشه از دنیای توانگران بی‌کار دور نگه داشته شده‌اند، از نظر جسمی با شرایط تازه زندگی سازگار شده‌اند؛ و رفته رفته کارفرمایان خودشان را که دیگر قدرت دفاع نداشتند برده خود کرده‌اند.

مسافر زمان در ادامه‌ی داستان به این نتیجه می‌رسد که هیچ تردیدی برای کشتن بازمانده‌ها‌ی خودش ندارد و با وسایلی که از یک موزه برمی‌دارد، برای پیدا کردن ماشین زمانش به جنگ مورلاکها می‌رود. و بعد از نابود کردن تعدادی از آنها بالاخره بر ماشین زمان خودش تکیه می زند و با عجله فرمان ماشین را به سوی آینده می‌کشد و به دنیای سی میلیون سال بعد می‌رود. زمانی که زمین خالی از سکنه و زیستگاه حیوانات عظیم الجثه وحشتناک شده است. زمانی که زمین از حرکت ایستاده و خورشید تغییر حالت داده. مسافر زمان مدت زیادی را نمی‌تواند در این دنیا بماند و بلافاصله اهرم ماشین زمان خودش را می‌کشد تا به زمانی حدود سیصد سال بعد از زمانی که در آن زندگی می‌کند می‌رود. نزدیک به قرن بیست و یکم. عصر طلایی دانش.

زمانی که حیات کره زمین بر اثر زیاده‌رویهای انسان در استفاده از منابع طبیعی به خطر می‌افتد و چهار دانشمند دفتر مدیریت بر دانش جهانی را تشکیل داده و برای موازنه هزینه‌ها و درآمدهای انرژی، برنامه‌ریزی می‌کنند. زمانی که رهبران همه‌ی جهان با کمال میل، قدرت را به این گروه می‌دهند. اما بعد از آنکه همه چیز به حالت طبیعی برمی‌گردد و زمین از مرگ حتمی نجات پیدا می‌کند؛ فرزندان چهار نفری که زمین را نجات دادند، تصمیم می‌گیرند به جای برپایی انتخابات خودشان قدرت را در دست بگیریند که حاصل این تصمیم آشفتگی و هرج و مرجی جدید در دنیا خواهد شد. هرج و مرجی که نتیجه آن چیزی جز از بین رفتن نسل بشر نخواهد بود.

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...