«مادام بووآریِ» امروزی | سازندگی


«جاده انقلابی» [revolutionary road] اولین رمان نویسنده آمریکایی ریچارد ییتس [Richard Yates] است که در سال 1962 به همراه کتاب «تبصره 22» و «زائر سینما» فینالیست جایزه کتاب ملی آمریکا شد. و از آن زمان تا به امروز مورد تحسین قرار گرفته و به زبان‌های بسیاری ترجمه شده است، از جمله فارسی: ترجمه فرناز حائری در نشر برج. این رمان در سال 2005 توسط مجله تایم به‌عنوان یکی از صد رمان برتر انگلیسی‌زبان از سال 1923 تا 2005 انتخاب شد و در سال 2008 هم یک اقتباس سینمایی با بازی لئوناردو دی‌کاپریو و کیت وینسلت از آن ساخته شد که بار دیگر به فروش رمان کمک کرد.

جاده انقلابی» [revolutionary road]  ریچارد ییتس [Richard Yates]

ویلیام استایرن که زمانی در مورد فصل آغازین رمان در دانشگاه بوستون مطالعه می‌کرد، «جاده انقلابی» را «رمانی استادانه، کنایه‌آمیز و زیبا که شایسته کلاسیک‌شدن است» نامید. کورتون هگات رمان «جاده انقلابی» را «گتسبیِ بزرگ دوران خود» نامید. و تنسی ویلیامز نیز این رمان را چیزی فراتر از نوشته‌ای عالی برشمرد و نوشت: «اگر برای ساختن یک شاهکار در ادبیات داستانی مدرن آمریکایی به چیزهای بیشتری نیاز است، مطمنا من نمیدانم که آن چیست!»

جیمز وود منتقد برجسته آمریکایی رمان «جاده انقلابی» را بازنویسی برجسته و عالی از رمان «مادام بوواری» شاهکار گوستاو فلوبر می‌نامد، اما تنها با یک پیامِ متفاوت- در انتهای رمان فلوبر، اِما و چارلز بوواری هردو شکست می‌خورند؛ زیرا اِما خودکشی می‌کند و همسرِ بی‌احساسِ او کاملا عاجز است. در اثرِ معکوسِ خشنِ ریچارد ییتس، زن شکست می‌خورد، اما شوهرِ بی‌احساس او مخفیانه پیروز می‌شود: گرچه از داشتن زن و فرزند محروم است، اما در شغلش موفق می‌شود و درنهایت دنیای امن و آرامی را برای خودش تامین می‌کند که زنش در تلاش برای از بین‌بردن آن مُرده است. در «جاده انقلابی» مردِ حومه‌نشینِ آمریکاییِ اواسطِ قرن بسیار دیوانه‌کننده است؛ زیرا هم یک فراری درجه‌یک و هم واقع‌گرایی محتاط است: او حقوق دوگانه‌ای را تصاحب کرده که ممکن است ناسازگار باشند- رویای فرار (و داشتن روابط نامشروع همانند اِما)، در‌حالی‌که همزمان رویای بزدلی همیشگی را همچون چارلز بوواری در سر می‌پروراند: «درحال حاضر می‌خواهم به مسافران مدال طلایمان در هواپیما خوش‌آمد بگویم.»

رمانِ ییتس- فقط در این سبکِ فلوبری- هم سنتی و هم افراطی است. سنتگرایی آن را می‌توان در نحوه به اوج‌رساندن مزیتهای سنتی در ساختار و پایان احساس کرد. این نثر به‌خوبی تیزبین و متوازن است: «دهان کوچک او همان لحظه به شکل تابدار بذله‌گویی تکان می‌خورد، گویی که آبنبات کوچک و تلخی را روی زبانش می‌چرخاند.» نوع کتاب، لذتی متوالی از تقارن و تکرار است. همانند بارداریِ اولِ اپریل ویلر که نقشه اصلی فرار به اروپا را نقشِ برآب کرد (اِما واقعا اینطور نبود، چون فرانک هرگز قصد رفتن نداشت)، زیرا سومین بارداری او فرارِ بعدی را نقشِ برآب کرد (اِما باز هم واقعا اینطور نبود و بارداری بهانه‌ای شد.)

پدر فرانک نیز در ناکس کار می‌کرد. رمان با یک نمایش شروع می‌شود و با یک رسوایی تمام می‌شود، از جایی‌که خانواده کمپبل همسایه خانواده ویلر به صاحبان جدید خانه ویلرها در مورد تراژدی‌ای می‌گویند که سبب تخلیه خانه شده است. در آخرین صفحات، خانم گیوینگز مشاور املاک بسیار مشتاق که خانه خانواده ویلر را به آنها فروخته بود مالکان جدید را با همان کلماتی برای شوهرش توصیف می‌کند که روزی برای خانواده ویلر استفاده کرده بود: «خانم بسیار دوست‌داشتنی و خوش‌مشربی است، تقریبا آدم توداری است. فکر می‌کنم مرد خانواده حتما برای شهر مثمرثمر خواهد بود.» اکنون که فرزندان فرانک مادر خود را از دست دادند، جای خالی پدر و مادر خود را با عمویشان پر می‌کنند، همانندِ وقتی که مادرشان اپریل بچه بود، و فرانک احساس می‌کرد که به اپریل آسیب رسانده بود؛ بنابراین تنفر از نو آغاز می‌شود: تداخل این تکرارها و جریانها سبب گره محکمِ جبرگراییِ رمان می‌شوند.

از همه مهم‌تر، رمان «جاده انقلابی» منشور زیرکانه‌ای است. به‌نظر می‌رسد که نقدی آشنا از حومه شهر را ارائه می‌دهد، همانند نوعی نقد که ما از فیلمها و کتابهایی مانند «زیبای آمریکایی» و «توفان یخ» می‌شناسیم، که در آن خیابانها مملو از زنان خانه‌دار هیجانزده و مردان نازپرورده عصبی است که به جانِ هم افتاده‌اند. ییتس خودش گفته که قصد داشته این رمان به عنوانِ «کیفرخواستی از زندگیِ آمریکایی در دهه 1950» عمل کند: یک‌بار دیگر، درست همان‌طور که ما سریع به سلاح اعتراضی ممتاز خودمان می‌رسیم- بله، با خود می‌گوییم، «داستانِ بسیار زیبای معمولی از این زمانها و این مکان» چقدر درست است، چقدر این کتاب درموردِ «خلا ناامیدی از همه‌چیز» درست است»!- ما درمی‌یابیم که رمان درمورد قضاوت خودمان انتقاد می‌کند، و برتری ما را شایسته می‌داند. و رمان از طریقی می‌گریزد تا زندگی پیچیده‌تر و مرموزتر دیگری را تجربه کند.

مخالفانِ رئالیسم کلاسیک دوست دارند ادعا کنند که این سبک، از مغرورترین سبکهای داستان سرایی است؛ زیرا هرگز مهارت خود را زیرسوال نمی‌برد. اما «جاده انقلابی» اساسا رمانی است که تماما درمورد مهارت و درنتیجه درمورد هنرِ خود است؛ هنگامی که فرانک از حومه‌نشینها به‌خاطر جسارت کم انتقاد می‌کند، رجزخوانی مغرورانه او حس اجرایی را دارد که موفقیت‌آمیزتر از اجرای «جنگل سنگ‌شده» اپریل ویلر نیست. اما پس از آن فرانک همیشه نقش بازی می‌کند. او به‌عنوان مردی معرفی می‌شود که «نوعی چهره بی‌تفاوت داشته است که یک عکاس تبلیغاتی ممکن است برای توصیف‌کردن مصرف‌کننده فهیم کالای باکیفیت اما ارزان از آن استفاده کند (چرا بیشتر بپردازید؟)»

در دوران دانشجویی‌اش در کلمبیا، نقش روشنفکربودن را بازی می‌کرد- او «یک نوع مرد ژان پل سارتر» بود. او در پدر و همسربودن نقش بازی می‌کند. بعدها در کتاب، هنگامی که سعی می‌کند اپریل را متقاعد کند تا سقط جنین را انجام ندهد، تصمیم می‌گیرد که همانند دوران جوانی همسرش را تحت‌تاثیر قرار دهد. او بسیار تلاش می‌کند تا همسرش را منصرف کند، همه کاری می‌کند از جمله «نوعی عشوه‌گری مردانه ماهرانه همانند دختران» او سرش را «به‌طور غیرطبیعی صاف» نگه می‌دارد و هنگام روشن‌کردن سیگار حواسش هست که «مردانه اخم» کند.

در «جاده انقلابی»، زندگی از بین رفته و به تبلیغات تبدیل شده است: ییتس تلاش فرانک برای منصرف‌کردن همسرش را به «کمپین فروش» تشبیه می‌کند.

اما، البته، رمانی که در آن شخصیتها به نامهای معروف تشبیه شده‌اند- « یک نوع مرد ژان پل سارتر»- رمانی است که پرسش‌های زیادی را ایجاد می‌کند: بنابراین شخصیت پیچده در ادبیات چیست؟ بالاخره شخصیت نمایشی‌بودن فرانک نوعی داستان‌نویسی است. در پایان رمان وقتی خانم کمپبل به صاحبان جدید خانه درباره «تراژدی» خانواده ویلر می‌گوید، این کار را با نیتِ بدگوییِ زننده و با آب‌و‌تاب انجام می‌دهد. ییتس می‌گوید که صدای او «لذتِ روایتی وسوسه انگیز» به خود گرفته بود. اما در مفهوم کاری که خانم کمپبل انجام داد بیشتر از کاری که خود رمان کرده است، نیست؛ و اگر روایتِ بیرحمانه و طولانیِ خانم کمپبل را توهین‌آمیز بدانیم، باید روایت بیرحمانه و طولانی خود ییتس و همدستیِ راغبانه خودمان در آن را هم قضاوت کنیم.

«جاده انقلابی» در شصتیمن سالِ خود، افراطی‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...