بسیاری از اشعار دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی دارای غنای خاص موسیقایی است ولی در آنها اثری از سرودها و ترنمهای عاشقانه پیدا نمیشود، گویی این شاعر پس از مجموعه شعر زمزمهها با عشق وداع کرده است. اگر تعدادی هم غزل عاشقانه در سرودههای دکتر شفیعی مشاهده میشود، این اشعار با آثار شورانگیزِ عاشقانه شاعران معاصر مانند شهریار، رهی معیری و حتی اخوان ثالث متفاوت است.
دکتر شفیعی علاقهای به حضور زن در اشعارش نشان نمیدهد. به طور مثال در شعر «زن نیشابور» چهره زن به علت نیشابوری بودن او و پرداختن به کارهایی است که انجام میدهد، آن هم نه از لحاظ زیبایی ظاهر و صورت بلکه از نظر زیبایی باطن و درون. عشق استاد شفیعی به زن با عشقی که شاعران همدوره او مانند نادر نادرپور و احمد شاملو در شعر خود آوردهاند، تفاوت زیادی دارد. نادرپور بر قامت وسوسه انگیز جنس مخالف نظر دارد یا شاملو در فراسوی عشق، زن بودن را میستاید. ولی دکتر شفیعی زن را شریک رنج و شادی مرد میداند و میگوید زن باید شیر شرزه باشد و حتی مردان اگر راست میگویند، مانند چنین زنی باشند.
بر همگان روشن است که در غزل فارسی، حضور معشوق یکی از ارکان این نوع شعر است. کمتر شاعری را میتوان در ادبیات فارسی پیدا کرد که غزل سروده باشد و در آن از عشق سخن نگفته باشد. عشق قدرت محرکه شاعر در شعر عاشقانه است. اما نگاه دکتر شفیعی به معشوق و بیان شور و حال عاشقانه در اشعارش حالت خاص خود را دارد. م. سرشک شاعری است که در غزلیاتش از یک حرمان و بیتوجهی معشوق سخن میگوید:
«دست به دستِ مدعی شانه به شانه میروی
آه که با رقیب من جانبِ خانه میروی
من به زبان اشک خود میدهمت سلام و تو
تا به مرادِ مدعی همچو زمانه میروی»
در شعر «سبوی شکسته» شاعر خود را در عشق شکست خورده میپندارد و امیدی به آنکه در کنار معشوق باشد، ندارد:
«چون سبویی که شکستهست و رُخ چشمه نبیند
کو امیدی که دگر بار همآغوش تو گردم
جلوه صبح جوانی به همه عمر ندیدم
با خزان زادهام، آری گل زردم، گل زردم»
در تداوم این عشق، در حالیکه شاعر نومیدانه با آن کنار میآید، سرانجام او کوی یار را ترک میکند و راه رفته را باطل میانگارد:
«من میروم ز کوی تو و دل نمیرود
این زورق شکسته ز ساحل نمیرود
گر بی تو سوی کعبه رود کاروان ما
پیداست آنکه جز رهِ باطل نمیرود»
ماجرای عشق م. سرشک به جایی میرسد که او ناکامی در عشق را احساس میکند و به معشوق میگوید که درست نیست. او باعث میشود که شاعر ناکام بمیرد:
«آن روز که در عشق سرانجام بمیرم
مپسند که دلداده ناکام بمیرم
آیا بُوَد ای ساحل امید که روزی
چون موج، در آغوش تو آرام بمیرم
مپسند که در گوشه تنهایی و غمها
چون شمع عیان سوزم و گمنام بمیرم»
این غزلیات همه در دوران جوانی شاعر و اغلب در مشهد سروده شدهاند. او در ایام با توجه به گرایشات مذهبی و تحت تأثیر دروس حوزوی، از عشقی سخن میگوید که عشق ممنوعه و نوعی عشق خیالی است که سرانجام به شکست منتهی میشود. بنابراین م. سرشک در شعر «تو مرو» آشفته حال است و از رفتن معشوق نگران. او معشوق را به خدا سوگند میدهد که اگر همه رفتند تو مرو:
«از کنار من افسرده تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو
اشک اگر میچکد از دیده، تو در دیده بمان
موج اگر میرود ای گوهرِ دریا تو مرو
ای بهشت نگهت مایه الهام سرشک
از کنار من افسرده تنها تو مرو»
وضعیت مادی در زندگی شاعر در شعر «دیشب» نمود پیدا میکند و او میگوید که هنرش قدر و ارزش از دیدگاه معشوق نداشته و آرزو میکند ای کاش جای هنر دارای سیم و زر بود:
«دوش از همه شبها شبِ جان کاهتری بود
فریاد ازین شب، چه شبِ بی سحری بود
دور از تو منِ سوخته تب داشتم ای گل
وز شور تو در سینه شرار دگری بود
افسوس که پیش تو ندارد هنرم قدر
ای کاش به جای هنرم سیم و زری بود»
م. سرشک که از سیر در کوی جانان به دنبال عشقی آرامش بخش بود، با ناکامی به دل خویش پناه میبرد و میگوید:
«در سیر طلب رهرو کوی دل خویشم
چون شمع ز خود رفتم و در منزل خویشم
جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گردابِ نَفَس باختهام ساحلِ خویشم
خاکستر حسرت شد و بر باد فنا رفت
شرمنده برق سحر از حاصل خویشم»
اگر این سرودههای م. سرشک را با اشعار عاشقانه دیگر شاعران معاصر مقایسه کنیم به راحتی پی میبریم که دکتر شفیعی را نمیتوان شاعر عاشقانهسرا دانست و اگر در سرودههای اولیهاش دم از عشق زده است، این عشق از نوع ممنوعه بوده و حاصلی جز حرمان نداشته است. با نگاهِ کوتاهی به چند غزل عاشقانه معاصر این حرف نگارنده اثبات میشود. از شهریار شاعر سوخته دل، چند بیت میآورم:
«در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای روی تو میسوزم و خوشم»
این هم چند بیت از یک غزل عاشقانه نیمای غزل، سیمین بهبهانی:
«یا رب مرا یاری بده، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم
از بوسههای آتشین وز خندههای دلنشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم، وز غصه بیمارش کنم»
و این هم یک نغمه عاشقانه از حسین منزوی:
«بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو
ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو
من همه تو، تو همه من، او همه تو، ما همه تو
هر که و هر کس همه تو، ای همه تو، آن همه تو
من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو»
از مجموعه شعر زمزمهها که بگذریم، دیگر غزلیات نسبتاً عاشقانه شبیه آنچه در این مجموعه آمده، کمتر در آثار دکتر شفیعی به چشم میخورد. پس از آن شعرِ م. سرشک در مفاهیم تاریخی، اساطیری و نگاه به گذشته غرق میشود و از عشقِ به انسان، هستی و طبیعت سخن میگوید و با بکارگیری تشبیهاتی از عشق انسانی و تنهایی خود، این گونه میسراید:
در زیر باران ابریشمین نگاهت
بار دگر
ای گل سایه رُست چمنزار تنهایی من
چون جلگهای سبز و شاداب گشتم
امشب به شکرانه بارش پرنثار نگاهت
ای ابر بارانیِ مهربانی
من با شب و جوی و ساحل غزل میسرایم
زین خشک سالان و بیبرگی دیرگاهان
تا جوشش و رویش لحظههای ازل میگرایم»
دوست داشتن و سخن از عشق گفتن، دیگر صراحت خود را از دست میدهد و شاعر با دغدغه و ابهام، از عشقی سخن میگوید که مخاطبش چندان مشخص نیست:
«کلماتم را
در جوی سحر میشویم
لحظههایم را
در روشنی بارانها
تا برای تو شعری بسرایم روشن
تا که بیدغدغه بی ابهام
...
با تو بیپرده بگویم
که تو را
دوست میدارم تا مرز جنون»
زبان عاشقانه دکتر شفیعی در مجموعه شعر «در کوچه باغهای نیشابور» از عشق به انسان و آن هم انسانی که حاضر است برای آزادی جانش را در کف اخلاص بگذارد، حرف میزند. او خطاب به این گونه افراد میسراید:
«هزار آینه جاری ست
هزار آینه
اینک
به همسرایی قلب تو میتپد با شوق
زمین تهی ست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانهترین نغمه را دوباره بخوانی
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی»
زبان حماسی و انسانی م. سرشک کمکم به سوی زبان عرفانی و تصوف گرایش مییابد و او سخن از نماز عشق میگوید و از سرّ سرود «اناالحق» حلاج:
«تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنههای پیر
از مردهات هنوز پرهیز میکنند»
بنابراین غزلیات عاشقانه و گرایشهای عشق به زن و معشوق، کمکم به فراموشی سپرده میشود و شاعر در دنیای خاص خود از شهر خاموش و خاموشی شهر سخن میگوید و غزل را در خدمت سیاست و عرفان میگیرد:
«شهر خاموش من، آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟
میخزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟
...
سوت و کور است شب و میکدهها خاموشاند
نعره و عربده باده گسارانت کو؟»
اگرچه گاهی ذهن م. سرشک به یاد جوانی و عشق آن دوران میافتد، ولی او هیچگاه به امید وصالی یا در آغوش گرفتن یاری، فکر نمیکند:
«هرچند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
میدانی و میپرسم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوال تو ندارم
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم»
گاهی نیز شاعر بر سر دوراهی تردید است میان پیوستن به یار یا گسستن از او. ولی اقرار میکند که از دام تمنای معشوق از جان و دل رهایی یافته است. به همین دلیل به تقاضای یار علاقهای نشان نمیدهد و از این کار خود احساس ناراحتی میکند:
«نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن
نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن
تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی
خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن
امشب اشک من آزرد و خدا را که چه ظلمیست
ساقه خرم گلدان نگاه تو شکستن»
بنابراین میتوان گفت، دکتر شفیعی در اشعار عاشقانه اولیهاش به عشق فردی و معشوق زمینی پرداخته است و در مجموعه شعرهای بعدی به طبیعت و جلوههای زیبای خلقت عشق میورزد و به مرور به عشق عرفانی و جاذبههای آن میاندیشد. بدیهی است با چنین نگرشی به عشق، جایگاه زن در شعر شاعر مشخص میشود. چون حضور زن است که وقوع عشق را نمود میبخشد و برعکس. بذا هنگامی که شاعر در تصورات و اندیشههای خود به عشق دیدگاه عرفانی و الهی داشته باشد، زن دیگر با این نگرش در شعر او جایگاهی پیدا نمیکند.
به همین دلیل نگاه استاد شفیعی به زن در سرودههایش نگاهی اعتقادی و حتی در بعضی موارد متحجرانه است که در آن زن به عنوان موجودی در جایگاه دوم زندگی و حتی خلقت قرار میگیرد که به علتهای خاصی باید از بسیاری جهات در پشت پردهای از تصورات و خیالات اعتقادی پنهان باشد. بنابراین شعر م. سرشک شعری نیست که در آن زن به عنوان موجودی دلربا و مکمل عشق مرد جلوهگر باشد. به عبارتی دیگر شعر دکتر شفیعی شعر مذکر و مردگراست و به زن و عشق زمینی جز در مواردی از سرودههای اولیه او، گرایشی نشان داده نشده است.
دکتر شفیعی دیگر عشق را حتی به صورت و مفهوم یک واژه نمیپندارد، زن را یک معنا میداند و وسیلهای برای رسیدن به عالم بالا (لاهوت). او همچنین عشق را هنر مردن مینامد و در قصیده «در ستایش عشق» میگوید:
«عشق یک واژه نیست، یک معناست
نردبانی به عالم بالاست
مرگ، با زندگی، گره چون خورد
عشق در عمق آینه پیداست
هنر مردن است آیا عشق
که چنین جاودانه و زیباست؟
...
عشق گم کردن من و تو و اوست
هرچه گم کردهای همه آنجاست»
اینک سوالی که مطرح میشود این است که: آیا با توجه به دیدگاه دکتر شفیعی عشق هنر مردن است؟
در این باره سخن بسیار گفته شده است. عرفا کوشش میکنند تا بین عشق و مرگ ارتباط برقرار کنند. هگل در دیالکتیک عشق، ظهور عشق واقعی را در مرگ میبیند. در تفکر عرفا، آموزه فنا، بالاترین مرحله سیر و سلوک معنوی و رسیدن به لقاءالله است. البته مردن و باززیستن در مرگ، نمودی فرضی دارد که در زندگی این دنیایی قابل تفسیر نیست. دکتر شفیعی در اشعارش نظریات دیگران را درباره عشق بازگو میکند. اگر عشق واژهای مبهم و بیمعنی است چگونه میتواند تنها تجلیگاه معنا باشد که شاعر درباره آن میگوید:
«واژهای مبهم است و بیمعنی
لیکن تنها تجلی معناست»
عشقی که استاد شفیعی از آن سخن میگوید، یک معجون غیرقابل تصور و دسترسی است:
«ورطهای جاودانه بهر سقوط
که سقوطش عروج به بالاست»
این عشق، عشق عرفانی و غیرملموس در زندگی امروز انسانها، بویژه جوانهاست. عشقی است که در واژگان بیان میشود ولی در زندگی مردم جامعه جاری نیست. در یک بررسی کلی میتوان گفت عشقی که استاد شفیعی در سرودههایش عنوان میکند، عشق معمولی نیست، عشق عرفانی و الهی است. اشعار م. سرشک از عشق زمینی در زندگی ملموس روزانه سخن نمیگوید. دنیایی که به تصور او در عشق الهی غرق است، حالت مستی و هوشیاریش درهم ادغام شده است:
«عشق تو که با دلم به شیرین کاریست
ترکیب شگرفِ مستی و هوشیاریست
حالیست مرا با تو و عشقت که مدام
چون جوی بهشت در رگانم جاری ست»
در چنین عالمی که در آن عشق الهی و عرفانی جاری است، زن که موجودی اثیری است از آن حذف میشود و جایش را خدا میگیرد. بنابراین پس از سرودههای اولیه دکتر شفیعی در اشعار بعدی او دیگر زن و عشق زمینی جایگاهی ندارد.
با چنین تصوری، شاعر در شعر «زن نیشابور» زن را چون مرد، موجودی تصور میکند که کودکی را به پشت خود بسته و در گرمای تابستان و سرمای زمستان عرقریزان کار میکند، یا آنکه هنگام فوت نزدیکانش بر سر گور آنها به نوحه و شیون میپردازد. در گذشته تاریخ نیز از این گونه زنان در جامعه بسیار حضور داشتهاند:
«میتوان در خشکسالیها
گرد خرمن
خوشه چینش دید
میتوان با کودکی در پشت
در دروزاران و آن گرمای گرم نیمه مرداد
داغ و
سوزان و
عرقریزان جبینش دید
میتوان با چادری فرسوده و تاریک
نوحه خوان
بر گورها
زار و حزینش دید
میتوان در حمله غُز یا تتار و ترک
در ستیزِ دشمنان بر پشت زینش دید…»
در روند بررسی عشق و زن در سرودههای دکتر شفیعی، در پایان کتاب «طفلی به نام شادی» مجموعه از اشعار عاشقانه آمده است که در آنها م. سرشک از عشق عرفانی و الهی خود سخن به میان میآورد و عشق را میگساری با اژدها مینامد و «دوستت دارم» عشقهای زمینی را رد میکند و در عشق عرفانی و الهی، عاشق و معشوق را درهم یکی شده میبیند:
«عشق در بیواژگی آغاز شد
واژه چون آمد، نهان شد راز شد
بر خلاف هرچه زیر آسمان
«دوستت دارم» برون است از زمان
در زبان عشق، صرفِ فعل نیست
ماضی و مستقبل و حالش یکیست
یک ضمیر آنجا توانی یافتن
من به جای تو چو تو بر جای من
عشق، آغازی ز پایانها رهاست
می گساری با حریفی اژدهاست»
این مفاهیم برگرفته از کلام و گفتار حلاج است. ولی چون شاعر در دل خود این عشق و دلدادگی عرفانی و معنوی را حاصل عشق زمینی دوران جوانی میداند، گاهی به یاد عشق مجازی آن دوران میافتد و از آن به نام «عشق معصوم» یعنی عشقی پاک، یاد میکند:
«گیسوانت، نگاهت، صدایت
رنگ چشم تو و خندههایت
مثل شب بود و دریا و ساحل
مثل امواج، موی رهایت»
شاعر خود را گرفتار یک تردید و احساس گناه میپندارد که چرا معشوق دوران عشق جوانی خود را فراموش کرده و به عشق عرفانی و الهی گرفتار شده است:
«ای نگاه تو آئین آهو
هر زمان میکند دل هوایت
در ترازوی زیبایی و شرم
گنج گیتی ندارد بهایت
سبزه ترد یک عشق معصوم
گشت پامال تردیدهایت
عمر من در مدار جوانی
گشت پرگارِ چون و چرایت
در شگفتم که این ناز و آزرم
میبرد میبرد تا کجایت؟»
ولی آنقدر عشق عرفانی و الهی در وجود م. سرشک ریشه عمیق دارد که او نمیتواند از این عالم عشق و شهود و وادی رمز بود و نبود، جدا شود. لذا شرایط خود و عشقی را که به آن گرفتار شده است، در غزلی این گونه بیان میکند:
«عشق آمد و بگرفت سراپایِ من، از من
بنشست به جایِ من و پرداخت تن از من
در جانِ من آویخت که: «این جامه ما بود.»
یعنی «تو که باشی که بری پیرهن از من؟»
ابری شد و برقی زد و رگبار فروریخت
بارانِ بهاران شد و شست آن مِحَن از من
چون بیشه بارانیِ اسفند فرو ریخت
آن جامه فرسوده برگِ کهن از من
در مقدمِ فرّخ دَم بارانِ بهارش
رویانْد هزاران سمن و یاسمن از من
این لحظه سبکبالم و زیبا و زلالم
کاو ریزشِ باران شد و بزدود من از من
دیّار، درین دار جز آن یار، نیابی
من نیستم و اوست که گوید سخن از من.
مهر