رمان دو جلدی «مردی که می‌خواست پرتره نیستی را بکشد» [Killing commendatore] آخرین اثر هاروکی موراکامی با ترجمه اسدالله حقانی توسط نشر ثالث منتشر شده است. این رمان -که چهاردهمین اثر این نویسنده است- در سال 2017 به دست خوانندگان پرشمار موراکامی رسید. این رمان با نام «کشتن کمانداتور» در جهان شناخته می‌شود، ولی با تصمیم مترجم با نام «مردی که می‌خواست پرتره نیستی را بکشد» به چاپ رسیده است. موراکامی در این اثر تنهایی و سرگردانی شخصیت‌هایش را با نگاهی به خط‌های روایی رمان‌های «گتسبی بزرگ» اثر فیتز جرالد و «کلید دوما» نوشته استیون کینگ با خط‌های متعدد داستانی دیگر پیش می‌برد تا روایت مستقل و یگانه خود را به خوانندگان ارائه دهد. این نویسنده به مانند دیگر رمان‌هایش به موسیقی متن نیز توجه دارد و فهم داستان در جاهایی به درک خواننده از موسیقی و یافتن ریتم روایی گره خورده است. راوی گمنام رمان این نقاش جوان میان هستی‌ونیستی و طلاق‌ و تنهایی و صداهای ارواح سرگردان، به پرتره‌ای می‌رسد که اساس شکل‌گیری قصه است و با جلورفتن روایت، دیگر شخصیت‌ها هم کم‌کم جایگاه خود را در روایت پیدا می‌کنند تا راوی داستان موراکامی شوند. در ادامه گفت‌وگوی ایبنا با اسدالله حقانی را می‌خوانید:

مردی که می‌خواست پرتره نیستی را بکشد» [Killing commendatore] هاروکی موراکامی

در ابتدا بفرمایید با توجه به اینکه این رمان قبلا ترجمه شده بود، دلیل‌تان برای ترجمه مجدد را بگویید و اینکه چرا به جای «کشتن کمانداتور» اسم رمان را به «مردی که می‌خواست پرتره نیستی را بکشد» تغییر دادید؟
من ترجمه قبلی را خوانده‌ام و به نظرم آن ترجمه ترجمه کاملی نیست. همه می‌­دانیم که موسیقی نقش مهمی در کتاب­‌های موراکامی ایفا می­‌کند و مخصوصا این کتاب که اصلا با موسیقی و اپرای دون ژوان پیوند انکارناپذیری دارد. یکی از ضعف­‌های آن ترجمه حذف قسمت‌­هایی بود که راوی به ارائه توضیحات نیمه­‌تخصصی در مورد موسیقی پرداخته بود. حتی خلاصه­‌سازی­‌هایی در این قسمت‌­ها دیده می­‌شد که بخش عمده‌­ای از مقصود نویسنده را نابود کرده بود. هیچ توضیحی هم در پاورقی­‌ها در مورد اسامی افراد، آهنگ‌­ها، مکان­‌ها و ... نیامده بود که گاه کار را برای خواننده سخت‌­تر می­‌کرد.
نکته بعدی در ترجمه قبلی این رمان، تغییراتی بود که مترجم تصمیم گرفته بود در داستان اعمال کند و روابط بین شخصیت­‌ها را به مصلحت خودش متحول کند. به نظرم این کار به داستان صدمه زیادی وارد کرده بود و حذفیات بسیار که گاهی لازم به نظر نمی­‌رسید، باعث شده بود داستان در قسمت­‌های زیادی از دست برود.

مسئله لحن هم از دیگر مشکلات ترجمه قبلی از این کتاب بود و در کل داستان، صدایی یکدست و یکنواخت شنیده می‌­شد، در حالی که در اصل رمان می­‌شد صداهای مختلف شخصیت‌­ها را به وضوح شنید.

در مورد انتخاب عنوان هم بعد از بررسی نسخه­‌های مختلف این رمان به زبان­‌های مختلف، به اسامی مختلفی رسیدم که «کشتن کمانداتور» تصمیم نهایی‌­ام بود؛ اما به دلایلی به نتیجه نرسید و تصمیم گرفتم نام «مردی که می­‌خواست پرتره نیستی را بکشد» را انتخاب کنم تا هم برای خواننده نکته مبهم و غریبی نداشته باشد و هم روح و حال و هوای داستان را در همان نگاه اول منتقل کند.

این ترجمه از روی کدام نسخه انگلیسی صورت گرفته است و در ترجمه آن با چه چالش‌های زبانی-روایی مواجه بودید؟
من نسخه ترجمه انگلیسی تد گوسن و فیلیپ گابریل (نشر Alfred A. Knopf) را در اختیار داشتم. هر دو از اساتید دانشگاهی در زمینه ادبیات ژاپن هستند و سابقه­‌ای طولانی در ترجمه آثار موراکامی به انگلیسی دارند.
ترجمه این رمان چالش‌­های زیادی داشت که از همان انتخاب عنوانش شروع شد و تا اواخر داستان همراهم بود. در مقدمه کتاب به اختصار اشاره‌­ای داشته‌­ام به این چالش‌ها؛ اینکه چطور یافتن معادلی برای واژه «commendatore» -که از شخصیت­‌های مهم داستان است- دردسرساز شد و چطور سعی کردم طرز صحبت کردن عجیبش را به ترجمه فارسی منتقل کنم. کمانداتور ضمیر دوم‌­شخص مفرد نمی­‌شناسد، اعتقادی به مطابقت ضمیر و شناسه ندارد، دوست دارد کلمه­‌های قلنبه­‌سلمبه به زبان بیاورد و در کل عجیب و غریب حرف می‌­زند. این تنها یکی از شخصیت­‌های داستان بود و سایر شخصیت‌­ها هر کدام صدای متفاوتی داشتند؛ راوی که همیشه سعی می­‌کند مودب باشد، دوستش که اعتقاد چندانی به رعایت ادب در صحبت‌­هایش ندارد، دختربچه‌­ای که وارد داستان می‌­شود و دایره لغات محدودی دارد، آقای منشیکی که سخنوری ماهر است و ... .

نکته دیگر اینجا بود که سرعت روایت در این رمان نسبتا بالاست و همین امر باعث می‌­شود مناسبات بین افراد در طول داستان تغییر کند. شخصیت­‌هایی که اوایل داستان سعی داشتند با هم محترمانه و به قول معروف با گارد صحبت کنند، در اواسط و اواخر داستان با هم صمیمی­‌تر می­‌شوند و این قطعا در نحوه ردوبدل شدن مکالمات‌شان تاثیر خواهد داشت.

از چالش­‌های دیگر ترجمه «مردی که می‌خواست پرتره نیستی را بکشد» می‌­ توانم به این موارد اشاره کنم: توصیف‌های دراز و پیچیده از دنیای طبیعی، زمان افعال نسبت به روایت کلی داستان که به گذشته بود، و اصطلاحات تخصصی به کار برده شده در زمینه موسیقی، نقاشی و البته اشارات تاریخی فراوان. من سعی کردم ابهامات مرتبط با این موارد آخر را با اضافه کردن پانویس­‌های فراوان به متن برطرف کنم تا خواننده وسط مطالعه کتاب را رها نکند و بتواند تمام اطلاعاتی که برای درک روایت لازم است، پیش رویش داشته باشد.

تمام بندهای داستانی این رمان انگار به راوی گمنام می‌رسد؛ یک نقاش پرتره که سی‌وشش‌ سال دارد و میان عشق‌ و جنون، تنهایی‌ و بی‌سرانجامی گام می‌زند. او انگار دارد چیزی را شکل می‌دهد که نمی‌داند و قطعاتی را کنار هم قرار می‌دهد که پازل تو‌درتوی‌ موراکامی است. درباره این شیوه روایت بیشتر توضیح دهید.
این کتاب هم در نگاه اول بسیار شبیه به سایر کتاب­‌های موراکامی است؛ همان شیوه روایت به زمان گذشته و از زبان اول­‌شخص؛ اما به نظر من، در «مردی که می‌‌خواست پرتره نیستی را بکشد» می­‌توانیم اوج هنرنمایی موراکامی به عنوان یک نویسنده جاافتاده را بینیم. نه ­تنها قطعات داستان در این کتاب به شکل پازل کنار هم چشیده شده‌­اند، بلکه تکنیک­‌های نویسنده هم که در طول این سال­‌های نویسندگی‌­اش، اینجا و آنجا، به کار بسته بود، مثل تکه­‌های پازل همگی در این داستان کنار هم چیده شده‌­اند.
در حین خواندن این کتاب، موراکامی به جزئیاتی اشاره می­‌کند که در نگاه اول اهمیت چندانی ندارند، اما وقتی دوباره در قسمت بعدی داستان به آن اشاره می­‌شود، انگار کلیدی در ذهن خواننده زده می­‌شود و حقیقت جدید از همان ماجرای بی‌­اهمیت قبلی آشکار می­‌شود. در کل داستان می‌ توان این تکه‌­ها را مشاهده کرد و تنها در اواخر کتاب است که ارتباط منطقی بین تمام این تکه­‌ها برقرار می‌شود؛ البته نکته‌ هایی هم مبهم باقی می‌­ماند که نیاز به تامل خواننده دارد تا برملا شود.

این رمان چهاردهمین و آخرین رمانی‌ست که از موراکامی منتشر شده‌ است. چه ویژگی‌هایی در این کار می‌بینید که در کارهای قبلی او قابل تشخیص نیستند. به‌نظر شما آخرین کار او بهترین کارش نیز هست؟
همانطور که گفتم، به نظر من این رمان چکیده­‌ای از تمام تکنیک­‌ها و ترفندهای موراکامی است. حتی می‌­توان نام بسیاری از داستان‌­های دیگرش را در دل گفتگو­ها و رخدادهایی که برای شخصیت­های این رمان اتفاق می­افتد پیدا کرد! نظر من این است که اگر هیچ کتابی از موراکامی نخوانده باشید، با خواندن همین یک کتاب می‌­توانید قدم به دنیای حیرت­انگیز او بگذارید و گشت و گذاری دلنشین و شگفت‌­آور داشته باشید.

به‌نظرم یکی از خط‌های داستانی این رمان -که از توجه به رمان «گستبی بزرگ» شکل گرفته است- از طرف دیگر به پرفروش‌ترین کتاب استیون کینگ‌ یعنی «کلید دوما» نیز برمی‌گردد. همان‌جا که یک هنرمند از زندگی قبلی خود فراری‌ست و زندگی خود را وقف کاوش در نقاشی‌های پرتره‌ می‌کند؛ همان روندی که راوی هم آن را پی می‌گیرد. در این میان چگونه می‌توان این رمان را اثری مستقل و یگانه دانست؟
خب همه می­‌دانیم که موراکامی مترجم چند اثر از اسکات فیتزجرالد به زبان ژاپنی بوده است و او را یکی از افراد تاثیرگذار در حرفه‌­اش می­‌داند و ارادت خاصی برایش قائل است. در این رمان هم به وضوح ردپای شخصیت گستبی را می­‌توان در یکی از شخصیت­‌ها مشاهده کرد که به نظر من اقتباس بسیار جالبی بوده. در مورد «کلید دوما»ی استفن کینگ هم می­‌شود شباهت‌­های زیادی بین دو داستان، مخصوصا در قسمت­‌های اول ماجرا مشاهده کرد؛ اما از اواسط کار، این دو داستان مسیرهای کاملا متفاوتی را در پیش می­‌گیرند.

البته که اقتباس چیز بدی نیست و نمی‌توان به چشم ضعف به آن نگاه کرد؛ به نظرم نیازی به گفتنش هم نیست. در اینجا هم اقتباسی که موراکامی از «گستبی بزرگ» داشته، تنها در حد جابجاکردن یکی از شخصیت‌­های آن کتاب خواندنی به یکی از جزایر ژاپن بوده است. وقتی این رمان را می‌­خوانید، به این راحتی­‌ها گستبی در ذهن شما تداعی نمی­‌شود (دست ­کم تا زمانی که آن میهمانی باشکوهش را برگزار می­‌کند)؛ اما اگر در شخصیت منشیکی دقیق شوید و همزمان گستبی را هم در گوشه ذهن‌تان داشته باشید، متوجه می‌شوید که این دو کتاب چه ارتباطی با هم دارند.

از سوی دیگر، اوایل داستان «مردی که می­‌خواست پرتره نیستی را بکشد»، شباهت­‌های زیادی دارد با داستان «کلید دوما»؛ یک هنرمند که به دلیلی از همسرش جدا شده و حالا پناه آورده به یک کلبه دورافتاده و رو می‌­آورد به کشیدن نقاشی. تا اینجا کار هر دو داستان شبیه به هم هستند؛ ولی داستان موراکامی بسیار ملموس‌­تر و این­‌دنیایی‌­تر است‌‌‌؛ هرچند رگه­‌هایی از رئالیسم جادویی هم در کتابش دیده می­‌شود. داستان کینگ بلافاصله وارد دنیایی سوررئال می‌­شود و اتفاقاتی که در دنیای آن کتاب رخ می‌­دهد، در عین حال که بسیار هیجان­‌انگیز و شنیدنی است، برای خواننده قابل تجربه یا قابل­ لمس نیست. به علاوه، موراکامی داستان را از همان ابتدا از آنِ خود می­‌کند؛ شخصیت­‌های همیشگی خودش را وارد داستان می‌­کند، موسیقی‌­های خاص خودش را برایشان پخش می‌­کند، از آشپزی می‌­گوید و از تاریخ، هنر و فرهنگی که مخصوص به سرزمین خودش است.

روایت این رمان انگار بر اساس عناصر جادویی شکل گرفته و روند پیشبرد روایی به پدیدارشدن این عناصر جادویی وابسته است. نظر شما در این باره چیست؟
خب این همان چیزی است که از موراکامی انتظار می‌­رود؛ رئالیسم جادویی. گرچه به نظرم در این رمان نقش عناصر جادویی (در ظاهر) کمی پررنگ شده است، اگر زاویه دیدمان نسبت به داستان را تغییر دهیم، این رمان می‌­تواند یک داستان کاملا رئال هم باشد! اگر به عنوان دو جلد کتاب نگاه کنیم، یعنی «ایده به منصه ظهور می­‌رسد» و «استعاره چموش»، شاید بتوانیم درک بهتری از اتفاقات عجیب و غریب داستان پیدا کنیم.

و در آخر این ارواح سرگردان به‌راستی چه کسانی هستند؟ این ناتمامی و ناکامی در این هزار صفحه چگونه تفسیر می‌یابد؟
به نظر من این ارواح سرگردان همان ایده­‌ها و اندیشه‌­هایی هستند که همه ما در سرمان می­‌پرورانیم و برای هر کدام‌‌مان به شیوه متفاوتی «به منصۀ ظهور می­‌رسند». «مردی که می­‌خواست پرتره نیستی را بکشد» حرف‌­های زیادی برای گفتن دارد؛ اما شاید مهم‌­ترین حرفش این باشد که ما باید به قدرت ایده‌­ها ایمان بیاوریم.

رمان «مردی که می‌خواست پرتره نیستی را بکشد» نوشته هاروکی موراکامی با ترجمه اسدالله حقانی در دو جلد و با قیمت 220هزار تومان توسط نشر ثالث به چاپ رسیده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...