این قصه‌‏ها را نمی‏‌شود راحت قضاوت کرد | هم‌میهن


وقتی در دوران ریاست‌جمهوری محمود احمدی‌نژاد تصاویری از او در کنار همسر دکتر حسین فاطمی، وزیر امور خارجه دولت دکتر مصدق و یکی از همراه‌ترین و محبوب‌ترین یاران او در جریان ملی شدن صنعت نفت در رسانه‌ها منتشر شد و در کنار این خبر، اهدای دفترچه دست‌نوشته‌های دکتر فاطمی به احمدی‌نژاد نیز مخابره شد، جدا از خشم مخالفان احمدی‌نژاد، آنچه مشهود بود یک واقعیت ساده بود: جدا از مردم کوچه و خیابان، کثیری از روزنامه‌نگاران و سیاستمداران و مورخان نیز چیز خاصی از پریوش سطوتی نمی‌دانستند؛ زنی که مدتی کوتاه همسر فاطمی بود و بعد از اعدام او، به همراه تنها فرزندش، سیروس، به لندن مهاجرت کرده بود، اما هیچ‌گاه نام و نشانی از او در کتاب‌های تاریخ و اخبار خبرگزاری‌ها وجود نداشت.

خلاصه کتاب گرامافون صادق زیباکلام

چنین غیبتی اما برای ما ایرانیان که اتفاقاً به مرده‌پرستی متهم هستیم و گاه حتی بی‌دلیل، خانواده و فرزندان افراد مشهور و محبوب را دوست می‌داریم و پیگیر احوالات‌شان هستیم و فراتر از اینها، به وراث، وجاهت نیز می‌دهیم، عجیب نیست؟

بخشی از این سکوت درباره پریوش سطوتی و سیروس فاطمی، البته به همان مهاجرت و دوری از وطن بازمی‌گردد؛ «از دل برود هر آن که از دیده برفت.» اما نه، این ماجرا پیچیده‌تر از اینهاست. در فضای انقلابی و چریک‌پسند دهه‌های منتهی به انقلاب 57، کمترین انتظاری که از همسر شخصیتی چون دکتر فاطمی می‌رفت، این بود که در برابر بغض و کینه‌ای که خانواده پهلوی در قبال حسین فاطمی ابراز داشتند و آن‌طور که در تاریخ ثبت شده است، ننگ آن زجر ناجوانمردانه و اعدام ناعادلانه را بر جان خریدند، زینب‌وار بایستد و طاغوت زمانه را رسوا کند و با هر نقل و فعل خویش، تشت رسوایی او را از بام سلطنتش بیاندازد. پریوش داستان ما اما اینگونه نبود و همین شد بزرگترین اتهامش نزد مبارزان راه عدالت و آزادی.

این‌گونه بود که حتی نزدیکترین یاران مصدق در «جبهه ملی» نیز چندان اعتنایی به او نکردند و حتی بعدتر در پس روزهای انقلابی که نام یکی از بلندترین خیابان‌های پایتخت را به نام همسر پریوش اسم‌گذاری می‌کرد، کسی به یاد او و فرزندش نبود. این داستان را البته باید از آن طرف نیز شنید. ملی‌گرایان مصدقی تنها از سکوت و انفعال سطوتی ناراحت نبودند. او راهی کشوری شده بود که طراحی کودتای 28 مرداد را در کارنامه داشت و بدتر از اینها، خود پریوش جوان، هنوز «دیکتاتور ایران» را «اعلیحضرت» می‌نامید. اینها را بگذارید کنار این واقعیت که خواهر او منیژه، در همان دوران اختفای دکتر فاطمی و در روزهایی که پریوش را در احضارهای بازجویی در دژبانی تهران همراهی می‌کرد، نرد عشق به سروان جوانی باخته بود که وابسته حکومت پهلوی بود و بعدتر در بهمن 57، فرماندار نظامی تهران شد: سپهبد مهدی رحیمی.

داستان کتاب «گرامافون» اینها هم هست اما اصل نوشته صادق زیباکلام و دخترش لیلا زیباکلام به روزهایی بازمی‌گردد که پریوش سطوتی با استقبال شایان توجه رئیس‌جمهور ایران وارد تهران شد و در هتل لاله مستقر شد؛ همان روزهای هنگامه 88 که مملکت در آتش و خون می‌سوخت، اما پریوش سطوتی به احمدی‌نژاد و رحیم مشایی می‌گفت «پسرانم» و با صادق زیباکلام و خانواده‌اش رفاقتی پایدار را رقم می‌زد. زیباکلام‌ در «گرامافون» داستان آشنایی و رفاقت خود با این زن عجیب را به نگارش درآورده‌است؛ کسی که از پس قهر 11 روزه رئیس‌جمهور وقت، دستگیر شد و بعدتر آنگونه که زیباکلام مدعی است، مشخص شد که به او ظن جاسوسی برای MI6 رفته است.

در تصور زیباکلام اما چنین گمانی از اساس بر یک فرض باطل استوار بود و آن اینکه در پس این شخصیت شلوغ و رفیق‌باز که کلی دوست و آشنا در میان همه طیف‌های سیاسی و فکری و اجتماعی داخل و خارج از کشور داشت، انسانی مرموز و سیاسی نهفته بوده است؛ حال آنکه آن پریوش سطوتی که زیباکلام‌ها برای ما به تصویر می‌کشند، نه‌تنها دانش و سواد سیاسی ندارد، بلکه حتی در این زمینه بی‌سواد و بی‌تجربه است و همین نیز مایه همه دردسرهایی می‌شود که در زندگی گرفتارشان شده است؛ از ازدواج با مردی که جهان او را با عناوین و افعال سیاسی‌اش می‌شناسد تا رابطه عاطفی با احمدی‌نژاد و دوستانش. اینها همه در حالی است که برای او رفاقت و مراوده و دوستی نیازمند هیچ خط قرمز سیاسی نیست و او همان‌قدر می‌تواند با مغضوبان دوران پهلوی ارتباط داشته باشد که با شماری از مسئولان جمهوری اسلامی.

چنین آدمی برای مردمی که سیاست‌زدگی به جزئی‌ترین حالات و روابط انسانی‌شان رسوخ کرده است، قضاوت درباره چنین آدمی آسان است: او را حزب باد و هرهری‌مذهب و بی‌پرنسیب و «وسط‌باز» خواهند خواند؛ خائن به خون به ناحق ریخته شده همسر جوانمرگش. بیایید اما باری به قضاوتی که بعد از خواندن این کتاب درباره صادق زیباکلام خواهیم داشت نیز فکر کنیم. با همان معیارهای کلیشه‌ای، پاسخ روشن است و همان است که زیباکلام خود وقتی قضاوت احمدی‌نژاد راجع به خودش را از زبان سطوتی می‌شنود مبنی بر اینکه «دکتر زیباکلام انسان شریف و قابل اطمینانی هست» به قلم می‌آورد: «مردم حق دارند میگن ما همه دستمان در یک کاسه است!» بله، این قصه‌ها را نمی‌شه راحت قضاوت کرد یا به زبانی دیگر: دنیا همینه!

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...