آوای رنج کهنه‌سرباز | آرمان ملی


از سال ۵۸ تا ۱۳۶۰ کارمند قراردادی دفتر حقوقی وزارت فرهنگ و آموزش عالی بودم که خداخواسته جوابم کردند و کارمندی خلاص. پس از چندی سرگردانی عزم کردم کتابی را بابت ترجمه دست بگیرم. آن‌زمان همه کتاب‌فروشی‌های خارجی تعطیل بود و ما اصطلاحا از جیب می‌خوردیم، یعنی از اندوخته‌های خودمان. کتاب‌هایی که آن سال‌ها بیشتر دم دست بود، از انتشارات پروگرس (روس‌ها) بود که چون خودشان از روسی ترجمه می‌کردند، زبان ساده‌تری داشت. من مجموعه‌ای به نام «اسب یال حنایی» نوشته ویکتور آستافی‌یف (نویسنده‌ای درجه سه! به همین دلیل در لیست آثارم از آن نام نمی‌برم) را دست گرفتم و داستان اول آن را با نام تابدار «آوای رنج کهنه‌سرباز» که ۵۰ صفحه فارسی شد، در سه‌ماه ترجمه کردم و به رضا بنی‌صدر که نشر تندر را دایر کرده بود، دادم و او هم چاپ کرد و پس از مدتی حق‌الزحمه سه‌هزار تومان به من داد. توجه بفرمایید که حقوق من در سمت کارشناس حقوقی ماهی چهارهزار و دویست تومان بود و ظرف این مدت صاحب یک پسر شاخ‌شمشاد هم شده بودم. اما خوشبختانه خانمم شاغل بود و بچه‌داری شد شغل اولم و در شغل دوم هم سماجت کردم و ادامه دادم، تا امروز.

مهدی غبرایی

بهترین خاطره از خوانندگان مربوط می‌شود به شرح نسبتا مفصلی که یکی از خانم‌های همشهری در مورد «موج‌ها»ی وولف نوشت و دیدم که این رمان دشوار را چه خوب فهمیده است.
از بین آثار ترجمه‌ام، یک حرف کلیشه‌ای قدیمی هست که نویسنده و مترجم همه آثارش را دوست دارد. اما بدیهی است در بینشان سوگلی و نورچشمی هم هست. برای من دو رمان «دفترهای مالده لائوریس بریگه» نوشته راینر ماریا ریلکه، که از مرگ و زندگی و هستی و نیستی و جهان‌بینی خود با لحن تبدار گفته و نوشته، و «موج‌ها»ی وولف در صدر همه ترجمه‌هایم قرار دارند. البته رمان‌های موراکامی (ده عنوان)، نایپل (چهار عنوان)، رومن گاری (سه عنوان)، ساراماگو (دو عنوان)، همینگوی (دو عنوان)، ایشی گورو ( دو عنوان)، دوریس لسینگ (دو عنوان) هم جای خود را دارند.

از بین کاراکترهای آثار ترجمه‌ام رابرت جوردن در«این ناقوس مرگ کیست؟» و هری مورگان در «داشتن و نداشتن» هر دو از همینگوی، از جوانی دلخواه من بودند و بارها در قالب آنها رفته‌ام.

خودم را مترجمی متعهد می‌دانم. برخی از پیشکسوت‌های نسل قبل برای خودشان رسالت اجتماعی و هدایت جوانان و... را قائل بودند. این موضوع در مورد نسل من به تعهد به فضا و سبک و لحن نویسنده تغییر کرد. من خودم را متعهد می‌دانم در کار نویسنده دخالت نکنم و هرچه بیشتر خود را کنار بکشم تا نویسنده جلوه‌گری کند. در پانویس‌دادن اقتصاد و اختصار را رعایت نمی‌کنم و آن را محل به رخ‌کشیدن معلومات مترجم نمی‌دانم. می‌کوشم به قدر وسع و اندوخته‌هایم، به شیواترین وجهی کلام نویسنده را منتقل کنم و نه چیزی از خود بیافزایم و نه بکاهم. البته بحث سانسور موضوع دیگری است. در این باب هم می‌کوشم اگر گوش شنوایی باشد، استدلال کنم که اثر کمتر لطمه بخورد.

من شیدایی هستم. از نوجوانی اسیر و بندی قصه و داستان بودم و همچنان هستم. احساس می‌کنم اگر سیر در دنیای داستان و برگرداندن آن به پارسی را از من بگیرند، زندگی‌ام بیهوده است! شاید این حرف زیادی رمانتیک باشد و حتی غیرحرفه‌ای، اما چه باک! بگذارید یکی هم ساز خودش را بزند! همیشه گفته‌ام و می‌گویم رمان ( یا در موارد اندک داستان کوتاه)ی را که ترجمه می‌کنم، باید دوست داشته باشم. چون باید رغبت کنم و با همان شور و اشتیاق جنون‌آسا چندین و چندبار کار را بخوانم و صیقل و جلا بدهم و هربار با رمان (بخصوص) عشق‌ورزی کنم، تا بگویم دیگر بس است! چه بسا بابت این کار بهای گزافی بپردازم، از بی‌خوابیها و فرسایش جسم و جان... اما باکی نیست!

زمانی از قول رومن گاری در مجموعه «پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند» نقل به مضمون: «نتیجه آن‌همه فداکاری و جانفشانی به زندان‌ها و شکنجه‌گاه‌های فیدل کاسترو انجامید.» آن روزگار با نگاه چپ به من برخورد و با اینکه رومن گاری محبوب من بود، از این حرفش بدم آمد. اما بعدها صحت نظرش با همه تلخی به من ثابت شد. نایپل در رمان‌هایش به بهترین وجه این موضوع را بیان کرده. من که حقوق سیاسی خوانده بودم و در جوانی دورادور شاهد جنگ ویتنام و مبارزات کوبا و الجزایر بودم، فداکاری‌های جمیله بو پاشا در الجزایر یادم هست و پس از راندن استعمار فرانسه، حکومت دست ملیون و بومدین و بعدها بوتفلیقه افتاد. اما اخیرا می‌بینیم که او و یک طبقه رانت‌خوار و به قدرت‌رسیده همه آن آرمان‌ها را زیرپا گذاشتند و ملت را به ستوه آوردند. عین همین داستان در مورد سودان صادق است. و...

من‌هم در جوانی شمشیر کشیدم و تصور می‌کردم با تحمیل اراده می‌توان دنیا را تغییر داد. اما زمانه به من آموخت که کار به این سادگی ها هم نیست و نتیجه گرفتم که هرکس باید کار خود را پی بگیرد و راه خود را برود و سیاست راه من نیست. زمانی تصور می‌کردیم شاید پس از برچیدن بساط بلوک شرق دنیا رنگ آسایش به خود ببیند. اما سرمایه‌داری هارتر و درنده‌تر شد. به تسلط راست‌ها در بعضی کشورهای به‌اصطلاح پیشرو نگاه کنید... سیاست برایم نفرت‌انگیز شده!

از رویاهای ترجمه‌شده یا نشده‌‌ام، خوشبختانه چندتایی تحقق پیدا کرد: «تربیت اروپایی» از رومن گاری، که پیشتر بخشی از آن را در مجله خوشه، به سردبیری احمد شاملو خوانده بودم. (اما پس از بیست‌وچند سال حالا مجوز مجدد چاپش حسرتی شده!) «موج‌ها»ی وولف که سال‌ها رویایش را در سر می‌پروراندم. آخرش پس از ترجمه کتاب آسمانی دیگری، یعنی همان «دفترهای مالده...» که دامنش به چنگم آمد! و دو دیگر دو رمان ارنست همینگوی، که از هردو پیشتر نام بردم. واما رویاهای ناکام: «باغ عدن» از همینگوی، سه رمان از کوبو آبه. دست‌کم یک رمان قطور از نگوگی واتیونگو، و دو رمان از موراکامی.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...