رز | جان بیگنت

10 اردیبهشت 1385

[داستان کوتاه]
ترجمه نفیسه مرشدزاده

برنده جایزه اُ. هنری


-«الان باید حدواداً... اولین بار که خانم شما اینجا آمد فکر کنم گفت دو سالی از آدم‌ربایی گذشته» صدای پشت خط جوان به نظر می‌رسید «نمی‌دانم دقیقاً چه سالی بود؛ 83 یا 84؟»
-«آدم ربایی؟»
-«بله، خانمتان همه ماجرا را برایم تعریف کرد. گفت که پلیس دیگر ناامید شده و کارآگاه خصوصی‌ای که گرفته‌اید "آن را" لازم دارد.»
-«منظورتان عکس است؟»
-«بله، "پیش‌بردن‌سن!" 1»
-«پس شما می‌توانید باز هم این کار را ادامه دهید؟»

-«اولش کاری پدر درآری بود. همه اجزا را باید خودمان طراحی می‌کردیم. اما از وقتی که برای دندان‌ها، جابجایی لب‌ها، رشد غضروفی در بینی و گوش و چیزهایی مثل این الگوریتم‌هایی پیدا کردیم دیگر آسان بود. فقط باید با بالا رفتن سن به هربافتی به اندازه معین چربی اضافه می‌کردیم تا تصویر تقریباً خوبی از صورت در آن سن به دست بیاید. البته بعد از امتحان کردن چند جور مدل مو و روتوش کردن تصویر. آن روزها چاپگرها مسخره بودند.»

-«و شما همین‌طور به بزرگ کردن کوین 2 ادامه دادید؟» مکثی کرد تا آن اصطلاح را به خاطر آورد. «... پیش‌بردن‌سن!»
-«هرسال، دقیق مثل ساعت در روز بیستم اکتبر، البته این آخری‌ها اصلاً قابل مقایسه با کارهای اولیه نیستند. ما با وجود کامپیوتر، حالا سه‌بعدی کار می‌کنیم. تمام سر می‌تواند بچرخد و اگر شما نواری از حرف زدن یا شعر خواندن بچه داشته باشید حالا برنامه‌ای هست که صدا را به مرور سن بزرگ می‌کند و با لب‌ها تطابق می‌دهد. شما جوری انگار حرف زدن را به او یاد می‌دهید؛ بعد او می‌تواند هرچیزی را که شما بخواهید بگوید. منظورم همان "سر" است.»

صدا منتظر ماند تا او چیزی بگوید.

-«می‌خواهم بگویم. آقای گریرسون 3، برای ما واقعاً جالب است که شما امیدتان را به این که پسرتان روزی پیدا شود از دست نداده‌اید. آن هم بعد از این همه سال!»
مرد هنوز داشت حرف می‌زد. تلفن را قطع کرد. آلبومی که امیلی عکس‌های «پیش‌بردسن» را در آن چسبانده بود روی میز آشپزخانه باز بود. باز روی صفحه‌ای که لوگو و تلفن شرکت «گرافیکی کامپیوتری کرسنت» 4 کنار عکسی چاپ شده بود. پسرش در عکس پانزده یا شانزده ساله به نظر می‌آمد.

آلبوم قرمز را شب پیش پیدا کرده بود. بعد از مراسم تدفین زنش. بعد از آن مراسم خلوت و غمگین، بعد از این که از عزاداران در خانه خواهر زنش با چیپس و نوشابه پذیرایی حقیرانه‌ای شده بودند. تنها رسیده بود به خانه و برای این که جوری خود را از افسردگی رها کند کشوی امیلی را که زیر تختشان بود بیرون کشیده بود، زانو زده بود جلوی کشو، دست کشیده بود روی لباس راحتی امیلی که عبور سال‌های دراز لکه‌های قهوه‌ای رویش انداخته بود. عطر یاسمنی را که در لباس شب کهنه او هنوز باقی بود فرو داده بود. دست کرده بود لای ساتن‌ها و مخمل‌هایی که با ظرافت تا شده بودند، از لای پارچه‌ها دستش خورده بود به چیزی در انتهای کشو و آلبوم را پیدا کرده بود.

اول نفهمیده بود که عکس‌ها مال کیست. صورتی که با ورق زدن هرصفحه جوان و جوانتر می‌شد، کم‌کم مشکوک شده بود و بعد در آخرین صفحه آلبوم قرمز، موهای شانه شده و خنده ظریف پسر کوچک را که از درون یک عکس مدرسه‌ای داشت راست به او نگاه می‌کرد، شناخته بود.

به امیلی فکر کرد که در تمام این سالها، پنهانی ماجرای «پیش‌بردسن» را دنبال کرده بود، هرسال روز تولد کوین عکس جدیدی به بالای عکس قبلی اضافه کرده بود. تهوع تا گلویش بالا آمد. نفس عمیقی کشید. دلش می‌خواست جوری از این کار امیلی دفاع کند. به خودش گفت: «خوب این هم یک جور نگه داشتن خاطره بوده.»

بعد به خودش فکر کرد. به خودش که هنوز نمی‌توانست قیافه ساعت سبز روی دیوار آشپزخانه را فراموش کند، وقتی یادش آورده بود که پسرش الان دیگر باید به خانه رسیده باشد. هنوز نمی‌توانست صدای خشن باز شدن قفل را فراموش کند وقتی در را باز کرده بود تا ببیند آیا پسرش دارد از پیاده‌رو سلانه سلانه به خانه می‌آید یا نه. همیشه این لحظه یادش بود که از در رفته بود روی ایوان و درست در انتهای شعاع دیدش اولین پرتو چراغ قرمز چشمک‌زن را دیده بود؛ مثل گلی که از توی سایه‌ها پیدا و پنهان شود.

به خودش فکر کرد که در آن لحظه کوتاه و نامطمئن، چراغ قرمز را گل رزی تصور کرده بود. رز قرمزی که تابش نور خورشید در حال غروب آن را وسوسه‌انگیزتر کرده و کم‌کم در سایه کم‌رنگ نارون‌های قرمز پوست انداخته‌ای که دو طرف خیابان را خط کشیده‌اند فرو می‌رود. چرخیده بود به سمت چراغ قرمز و به جای چراغ، گل‌های «بلوگرل» را دیده بود که چطور به نرده‌ها پیچیده‌اند. عمداً خیلی آهسته از پله‌های چوبی به سمت در حیاط پایین رفته بود. انگار مردمی که داشتند به سمت خانه آنها می‌دویدند و صدایش می‌زدند هیچ ارتباطی با او ندارند. به هیچ چیز فکر نکرده بودند و فقط گذاشته بودند این کلمه در ذهنش تکرار شود: رز، رز، رز!


1.age progression 2.Kevin 3.Mr.Grierson
4.Crescent Compu Graphics
.......................................


جایزه اُ.هنری برای بزرگداشت این استاد داستان کوتاه در سال 1918 بنیان گذاشته شد. همه‌ساله مجموعه‌ای از ویراستاران از میان بیش از دو هزار و پانصد داستان منتشر شده در صفحات دویست و چهل نشریه آمریکایی و کانادایی بیست داستان برتر را برمی‌گزینند و در مجموعه‌ای منتشر می‌کنند. سپس داوران انتخابی هرسال از میان این بیست داستان، سه داستان را برای مقام‌های اول تا سوم انتخاب می‌کنند. داوران سال 2000 شرمن الکسی، استفن کینگ و لوری مور بودند. و داستان کوتاه «رز» مقام سوم این مسابقه را در سال 2000 از آن خود کرده است.

سروش جوان. شماره 12.

صدام حسین بعد از ۲۴۰ روز در ۱۴ دسامبر ۲۰۰۳ در مزرعه‌ای در تکریت با ۷۵۰ هزار دلار پول و دو اسلحه کمری دستگیر شد... جان نیکسون تحلیلگر ارشد سیا بود که سال‌های زیادی از زندگی خود را صرف مطالعه زندگی صدام کرده بود. او که تحصیلات خود را در زمینه تاریخ در دانشگاه جورج واشنگتن به پایان رسانده بود در دهه ۱۹۹۰ به استخدام آژانس اطلاعاتی آمریکا درآمد و علاقه‌اش به خاورمیانه باعث شد تا مسئول تحلیل اطلاعات مربوط به ایران و عراق شود... سه تریلیون دلار هزینه این جنگ شد ...
ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...