من قاتل اندیشه تان هستم | درباره مجموعه داستان «من قاتل پسرتان هستم» نوشته‌ی احمد دهقان


این مجموعه داستان شامل ده داستان کوتاه است که بین سالهای 77 تا 83 نوشته شده‌‌اند. (سه داستان در 83، دو داستان در 82، دو داستان در 78، و یک داستان در هر یک از سالهای 81، 80 و 77 خلق شده‌اند.)

من قاتل پسرتان هستم احمد دهقان

تمامی داستانهای این مجموعه، به صورت مستقیم یا غیر مستقیم به مقوله دفاع مقدس می‌پردازند.
شخصیتهای اصلی یا فرعی این داستانها که خود، روایت داستان را بر عهده دارند از کسانی هستند که در جبهه حضور داشته یا ـ‌ مانند داستان بن‌بست‌‌‌ ـ از نزدیکان این قبیل افراد محسوب می‌شوند. از سوی دیگر، حوادثی که در طول تمامی داستانها اتفاق می‌افتد به نحوی با دفاع مقدس در ارتباط است: دلمشغولیهای ننه مریم و انتظار او در بازگشت عبدو در مسافر، حضور الله قلی و نحوه شهادتش در جنگ در بلدرچین، مشکلات و محرومیتهای مجروحان پس از جنگ در زندگی سگی، بحران ناشی از شکست در عشق در داستان تمبر، دوستیهای تحلیل‌رفته بعد از جنگ در بلیت، ورود سربازان به دغدغه‌های عشقی در پری دریایی، تردید و عذاب‌وجدان یک سرباز در من قاتل پسرتان هستم، غربت و فراموش‌شدگی سربازان پس از جنگ در بازگشت، فروپاشی یک خانواده از عوارض جنگ در بن‌بست و بالاخره انتظار و حسرت یک مادر در مرگ فرزندش در پیشکشی، همگی به نوعی با مقوله جنگ در ارتباط‌اند و تأثیرات و تبعات جنگ را می‌توان به وضوح در آنها مشاهده کرد.

از سوی دیگر، اختصاص بخشی از روایت ـ در اغلب این داستانها ـ به مکان و زمان جنگ و پرداختن به آن با شیوه بازگشت به گذشته، این ارتباط موضوعی را تقویت می‌کند. تا جایی که می‌توان مبادی اندیشه محرک شخصیتهای داستان برای تصمیم‌گیری و عمل را در گذشته آنها جستجو کرد. به عبارت دیگر، سؤال از این امر که چرا شخصیتهای داستان چنین اعمالی را انجام می‌دهند به حرکت در مسیری از زمان منتهی خواهد شد که سؤال‌کننده را به حوادثی مشخص در گذشته می‌رساند که در جنگ اتفاق افتاده است. جوهره‌ی فکری، روحی و حتی عاطفی شخصیتها به شدت متأثر از فضای جنگ است. جنگ به‌ عنوان عاملی تعیین‌کننده و تجربه‌ای حتمی در ناخودآگاه و خودآگاه تمامی آنها عمل می‌کند.

البته ممکن است در فرآیند رفتاری برخی از شخصیتهای این مجموعه، توجهی به این امر نشده باشد. اما انکار این امر که ناخودآگاه تمامی این اشخاص انباشته از ادراکاتی است که بن‌مایه آن از جنگ نشئت می‌گیرد ممکن نیست.
توجه به عناوین گفته شده (اشخاص، حوادث، روایت و اندیشه)، جنگ را به عنوان موضوع و بستر تمامی داستانها معرفی می‌کند. گرچه برخی از نظریه‌پردازان ادبی زمان، مکان و حادثه مشخص را ملاک تعریف موضوع داستان در نظر می‌گیرند، اما توسعه در این تعریف، با استدلال پیشگفته، می‌تواند داستانهای مجموعه (من قاتل پسرتان هستم) را نیز دربرگیرد.
ق‍ِوام داستان به شخص (انسان) است. تقریبا‌ً تمامی کسانی که داستان را تعریف‌پذیر یا حتی خارج از چارچوب تعاریف علمی موجود در حوزه‌های علوم انسانی قلمداد کرده‌اند بر محوریت شخصیت در داستان اذعان داشته‌اند. این محوریت در بادی امر مربوط به قصه‌ی داستان است نه خود‌ِ داستان. یعنی شخصیت، قبل از اینکه وارد داستان شود و در طی فرآیند‌ِ پردازش داستانی، باید و نبایدهای شخصیت (کاراکتر) را پیدا کند، ویژگی ساده‌تر و اصلی‌تری در جوهره قصه‌ی داستان دارد، که البته نام آن را نیز شخصیت گفته‌اند، اما میان این شخصیت که قوام‌دهنده قصه است تا آن شخصیت که برآیند عمل و کنش و واکنشهای داستانی است تفاوت اساسی وجود دارد.

اما این شخصیت هنگامی که در چرخه رویدادهای داستانی واقع می‌شود ـ حتی قبل از شکل‌گیری پیرنگ و داستان ـ نیازمند به محملی است که حیات و بالندگی خود را بر پایه آن به اثبات برساند. او باید ثابت کند شخصیت داستانی است نه موضوع یک نقاشی یا مجسمه یا حتی مقاله. از این رو، بستری که شخصیت با قرار گرفتن در آن، این ویژگی ذاتی را از خود بروز می‌دهد موضوع می‌نامند. موضوع همان محمل وضع است. جایگاهی است که شخصیت در آن تعریف می‌شود. که می‌تواند زمان، مکان، مسئله و... باشد. از این رو، جوهره قصه‌ی داستان از موضوع بی‌نیاز نیست. حال، اگر موضوع در یک داستان، جنگ ـ و به طور مشخص، دفاع هشت ساله ایران‌ ـ قرار داده شد، این موضوع از حالت انتزاعی و ذهنی‌ِ صرف خارج شده، نوعی تشخص خارجی پیدا می‌کند. آدمها، مکانها، زمانها و حوادث، شناسنامه‌ی خارجی پیدا خواهند کرد. این درست به مانند آن است که درباره‌ی جوهره‌ی دیگر قصه (شخصیت) بگوییم نویسنده‌ای تصمیم دارد درباره انسانی خاص که وجود خارجی دارد روایتی ارائه دهد. همان‌قدر که روی‌آوردن به شخصی خاص، محدود‌کننده و ملزم‌کننده است، به همان میزان‌ ـ البته با درجات متفاوت ‌ـ‌ تعیین موضوعی که مشخصه‌ی زمانی، مکانی و نوعی خاص دارد نیز محدود‌کننده است. زیرا قوه مخیله نویسنده محدود به اموری خواهد شد که حداقل آنها زمان خاص و مکان معین است.

طبیعتا‌ً داستان‌نویس به واسطه‌ی جنس هنرش که در آن از قوه مخیله یاری می‌گیرد و آن را به مثابه ابزاری مورد استفاده قرار می‌دهد، محدودیت صرف را برنمی‌تابد. چه، اساسا‌ً داستان، جایگاهی برای گذر کردن از محدودیتهاست. داستان‌نویس تنها گزاره‌های محقق‌‌‌الوقوع را دستمایه خود قرار نمی‌دهد، بلکه گزاره‌های ممکن‌الوقوع را نیز همواره به عنوان تولیدات ذهن خلاقش به کار می‌گیرد. اما در عین حال، هنگامی که همین گزاره‌های ممکن‌الوقوع در بستری از واقعیت تعریف می‌شود و جنبه‌ آینه‌گری پیدا می‌کند می‌تواند متصف به صدق و کذب گردد. یعنی داستانی که اولا‌ً و بالذات چیزی جز جهان ذهنی راوی را حکایت نمی‌کند، تا مرحله‌ای پیش می‌رود که می‌توان مفهوم و منطوق گزاره‌هایش را بر اساس آن واقعیت کلی سنجید و گوینده آن را صادق یا کاذب دانست.
موضوع مشخصی چون دفاع مقدس نیز دقیقا‌ً همین کار را با جهان داستانی ذهنی نویسنده می‌کند. این موضوع، نویسنده را ملزم می‌کند که گفته‌هایش از تجربه‌ای محقق‌الوقوع نشئت بگیرد. چنانچه همین نویسنده اگر با موضوع دفاع مقدس به اموری بپردازد که از نظر عقلا ـ عامه آگاه و خبره در موضوع ـ رخ دادن آن محال بوده باشد، متهم به کذب خواهد بود.
با به میان آمدن صدق و کذب در گزاره‌های داستانی، مفهومی که میزان و ملاک میان این دو باشد نیز آرام آرام پدیدار می‌شود. واقعیت، آن چیزی است که مفاد هر گزاره‌ای در تطابق خود با آن، متصف به صدق می‌شود و گزاره‌ای دیگر در تضاد با آن کاذب خواهد بود. پس سئوال اصلی این است: «واقعیت چیست؟»

پاسخ اولیه و رایجی که در این باره داده می‌شود این است که هر امری که در عالم خارج تحقق یابد و گزاره‌ای خبری از آن حکایت کند، آن امر، واقع، و آن گزاره، صادق است. اما اشکالی، همواره پابرجاست. زیرا داستان، محمل روایت گزاره‌های خبری صرف نیست. اساسا‌ً دخالت راوی (قصه‌نویس یا شخصیت اصلی) در تعریف ماجراها، گزینش آنها و جبهه‌گیری یا طرفداری در روایت آنها، همواره باعث می‌گردد واقعیت در پس پرده احساسات و تفکرات راوی در داستان قرار بگیرد. حتی در رئال‌ترین داستانها هم خواننده در درجه نخست، با نفس واقعه خارجی روبه‌رو نیست. بلکه با دیدگاه کسی ـ‌ نویسنده‌ای ـ روبه‌روست که از منظر خود آن واقعه را روایت می‌کند. همین واسطه که امری حتمی و غیر قابل حذف در داستان است (گرچه برخی تلاش می‌کنند ادعا کنند در برخی از زاویه دیدها این وساطت کم می‌شود یا از بین می‌رود؛ اما درواقع حذف راوی در هیچ کدام از فرضهای دیدگاه ممکن نیست) نوعی نگاه حاکی از اندیشه و احساس راوی را نیز با خود دارد. پس هیچ داستانگویی نمی‌تواند ادعا کند واقعیت عریان را روایت می‌کند. نویسنده تنها می‌تواند بگوید: «من نگاه ودرکم را از این واقعیت بیان می‌کنم.»

به عنوان مثال، فردی در عالم واقع اعدام می‌شود. این حادثه می‌تواند از دیدگاه ناظران مختلف متفاوت قلمداد شود. یکی این امر را قهرمانانه، دیگری مذبوحانه و شومی پوچ و بیهوده قلمداد کند. فردی این را نشانه شجاعت و دیگری نشانه‌ی قهر و عذاب خداونداند. بدیهی است که هر یک از این ناظران، جایگاه خود را به عنوان راوی، یکسان می‌دانند و هر کدام ادعای نقل واقع را مطرح می‌سازند. اما آنچه اتفاق افتاده عملی بسیط بوده و نامگذاریهای این ناظران، اموری انتزاعی است که هر کدام بنا بر پسزمینه‌های فردی‌شان آن را اعتبار کرده‌اند. بلکه آنها نظر و عقیده خودشان را هم آگاهانه یا ناآگاهانه در این روایت داخل کرده‌‌اند.
پس ماحصل گزاره‌های داستانی نمی‌تواند به صورت مطلق حکایتگر واقع باشد. به همین سبب، بیان این ادعا که نویسنده‌ای چون راوی «من قاتل پسرتان هستم» در صدد نقل واقعیت است موهوم است. بلکه بهتر است گفته شود نویسنده آنچه را که گمان می‌کرده واقعیت است روایت کرده است. و البته این گمان می‌تواند ناشی از خطا در ادراک و متأثر از هیجانات حسی باشد.

با دخالت راوی در بیان واقعیت و تداخل عملی ادراکات ناظر بر امر واقع، دیگر نمی‌توان به سادگی حکمی مبنی بر صادق یا کاذب بودن راوی صادر کرد. زیرا ممکن است دیدگاه و اندیشه یا احساس نویسنده به نحوی آن واقعیت را تحریف کرده باشد. پس در این صورت، نمی‌تواند صادق باشد. بنابراین همچنان این سؤال باقی می‌ماند که «واقعیت چیست؟» و «چه کسی می‌تواند روایتگر واقعیت باشد»؟ طبعا‌ً با روشن شدن این مسئله است که می‌توان عنوان صادق را بر روایتگر یک واقعه بار کرد و به او اعتماد نموده، واقعیت را از چشم او و از قلم او پذیرفت.
باید توجه کرد که ذات وقایعی که در عالم خارج اتفاق می‌افتد جنبه‌ای ظاهری و جنبه‌ای ملکوتی و باطنی دارد. جنبه ظاهری به تنهایی نمی‌تواند دلیلی بر راست بودن یا ناراست بودن تفسیرهای آن امر باشد. بلکه اساساً تا آن واقعیت در حوزه تفسیر و ادراک انسانی قرار نگیرد قابل ارزش‌گذاری نیست. این ادراک انسانی است که از یک تبدیل و تحول و کنش و واکنش فیزیکی و جسمانی معانی ناظر بر ارزشمداری را استخراج می‌کند. ضمن اینکه اکتفا به ظاهر در قضاوت بین پدیده‌های عالم، معیارهای اساسی و مطلق را از کف قضاوت‌کننده خارج می‌کند و او را به اندیشه‌ای سطحی و البته نسبی می‌کشاند. زیرا انسانهای مختلف، نگاهها و سلیقه‌های مختلفی دارند که نمی‌تواند در امور ظاهری ملاک یگانه‌ای به شنونده بدهد. از این رو باید به آن بعد ملکوتی و باطنی امور توجه کرد. این، همان امری است که پای حق و باطل، راستی و ناراستی را به میان می‌کشاند. در حقیقت، هر واقعیتی از دو جنبه قابل بررسی است. جنبه نخست که وجه ظاهری آن را مورد نظر قرار می‌دهد در پی کشف آن است که آیا تحقق خارجی برای این امرصورت گرفته است یا خیر و جنبه دیگر به این می‌پردازد که حقیقت و باطن‌ِ امر واقع چگونه است. این امر در افعال انسانی نمود شدید‌تر و مهم‌تری پیدا می‌کند. یعنی صرف عملی که در خارج از فردی صادر می‌شود نمی‌تواند میزانی برای قضاوت و سنجش آن باشد. بلکه شایسته است میزان سنجش آن عمل، حقیقتی باشد که در قانون الهی ممدوح یا مذموم شناخته شده است.

به عنوان مثال، هنگامی که واقعه عاشورا با تمامی حوادث به ظاهر تلخش پایان می‌پذیرد، دو دیدگاه از این امر‌ِ واقع حکایت می‌کنند. دیدگاه اول مربوط به حکام جور است که این واقعه را ذلیلانه و نشانه عذاب و خشم الهی قلمداد می‌کنند. این دیدگاه جز تیرگی و تباهی چیزی در این ماجراها نمی‌بیند. اما دیدگاه دوم که مربوط به خاندان وحی است تمامی این حوادث را زیبا می‌بیند! به راستی مگر واقعه عاشورا یک امر خارجی مشخص و معلوم نیست؟ پس چرا این دو دیدگاه متضاد را سبب گشته است؟
پاسخ این است که دیدگاه اول به ظاهر بسنده می‌کند و دیدگاه دوم همان واقعیت را از منظر باطنی و غیبی‌اش مشاهده می‌کند.
حال، سؤال این است که کدام یک از این دو دیدگاه صادق‌اند؟ یا هر دو صادق‌اند یا یکی از آنها. فرض اول محال است. پس یکی از آنها باید صادق باشد. خاندان وحی می‌گویند آن دیدگاه‌ِ تیره، کاذب است و گوینده‌اش دروغگوست!

پس، امر واقع دو بعد دارد که فراموش کردن این دو بعد می‌تواند نتیجه‌گیری‌های غلطی را به همراه داشته باشد. دیگر آنکه کسی می‌تواند درباره واقعیت حکم صادر کند، و از زشتی و زیبایی آن حکایت کرده، با احساسش آن را بیان کند که تمام وجوه واقعیت را درک کرده باشد. کسی که به واسطه‌ی ادراک ناقص و دیدگاه مادی‌نگر، اساسا‌ً نتوانسته واقعیت را با تمامی ابعادش ببیند، نمی‌تواند درباره واقعیت اظهارنظر کرده، درباره آن حکم صادر کند.
از آنچه گفته شد می‌توان نتیجه‌گیری نمود که اگر حکایتگر‌ِ امر واقع آن را به طور دقیق و جامع ادراک نکرده باشد نمی‌تواند ادعا کند گزاره‌هایش در روایت در صدد بیان واقع‌اند. چون اساسا‌ً او تصورات و تخیلات خود را جایگزین واقع کرده و ادراک ناقص خود را میزان واقع قرار داده است.

موضوعاتی چون جنگ هشت ساله نیز از این امر مستثنا نیست. واقعیت کشت و کشتارها، ویرانیها، اسارتها و محرومیتهای جنگ ایران و عراق چیست؟
پاسخ به این سؤال به این امر باز می‌گردد که جانب حق را به کدام سوی این دو میدان متمایل بدانیم. البته قضاوت درباره این امر، مسئله‌ی پیچیده‌ای نیست و ذهن سالم‌ِ بری از القائات منفی می‌تواند اذعان کند، جبهه ایران اسلامی به عنوان جبهه‌ای مدافع، که آرمانهای اسلامی و الهی را پشت سر خود دارد مح‍ِق‌ّ است و حداقل امر این است که عراق در تجاوزگری‌اش مصداق جبهه ظلم و جور است. گرفتن این نتیجه که رضایت الهی در مبارزه با ظلم و دفاع از حق است نیز امر غیر قابل فهمی نیست. پس اگر در کلی‍ّت امر، این جبهه، اساسش بر استیفای حق است، باطنی زیبا و ستودنی دارد، گرچه مرارتها و رنجهای بسیار‌ِ ظاهری در آن نمایان شود.
این همان کلیدی است که می‌تواند تمام فضای ذهنی نویسنده را در اثر «من قاتل پسرتان هستم» به چالش بکشاند.

حال، اگر فرض دیگری را نیز در نظر بگیریم، خواهیم پذیرفت تصور این امکان که در جبهه حق، برخی اتفاقات و حوادث هم رخ دهند که عنوان باطل بر آنها صادق باشد دور از ذهن نیست. به عبارت دیگر، می‌توان در همین موضوع انتخابی (دفاع مقدس) مواردی را هم شاهد بود که ناشی از خطای سربازان و ظلم آنها به یکدیگر باشد. این امر، غیرقابل انکار است. اما طرح این گونه وقایع که با روح کلی جبهه حق منافات دارد سؤال جدیدی را پیش روی راوی ایجاد خواهد کرد: «آیا نویسنده مجاز است هر واقعیتی را روایت کند؟»
آیا صرف واقعی و محقق‌الوقوع بودن امری مجوز حکایت آن برای دیگران را نیز صادر می‌کند؟ بدیهی است که این گونه نیست. بلکه روایت هم تابع قانون و شرایطی است که اگر این شرایط مهیا نباشد نمی‌توان آن را اظهار کرد.

1.با اخلاق جامعه ناسازگار نباشد.
چه‌بسا داستانهایی که به مسائل جنسی و شهوانی پرداخته‌اند و موضوع همگی آنها محق‍ّ‍َق بوده است اما هیچ فرد اخلاقگرایی حکم به اشاعه این واقعیات نمی‌دهد.

2. باید جبهه حق و باطل در آنها به وضوح بیان شده باشد. زیرا صرف بیان یک واقعه و عدم جبهه‌گیری نویسنده و مشخص نبودن مرزهای حق و باطل، ممکن است به این امر منتج شود که در نهایت حق به باطل و باطل به حق بدل گردد.

3. روایت آن واقعه نباید منافات با روح حاکم بر یک واقعیت کلی‌تر باشد.
زیرا همیشه استثنائاتی در هر جریانی وجود دارد. اما بیان تنهای این استثنائات ممکن است حقانی‍ّت آن روح حاکم را زیر سؤال ببرد.

4. نباید بیان این واقعیات به باورهای دینی عامه مردم که قدرت تحلیل امور را به صورت کارشناسانه ندارند، ایمانشان عمیق و باورهاشان دقیق نیست آسیب برساند. چنان‌که اگر حتی ابوذر(ع) (بنابر نقل) از مکنونات قلبی سلمان(ع) آگاه می‌شد او را برنمی‌تافت. این نشان می‌دهد، معارف و شناختها و‌ آگاهیها درجه‌بندی خاص خود را دارند و هر حرفی را ـ اگرچه بالفرض درست ـ‌ نباید در ظرف هر ذهنی ریخت. زیرا ممکن است آن ذهن قابلیت قبول آن مظروف را نداشته باشد و بالکل منکر اندیشه الهی و باور ربوبی شود...

................ هر روز با کتاب ...............

هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...