نه یک قدم به راست، نه یک قدم به چپ! | شرق


در میان روایت‌های متفاوت از اردوگاه‌های استالینی و وضعیت حاکم بر اردوگاه‌ها، «روسلان وفادار» [Wierny Ruslan یا Faithful Ruslan] اثر گئورگی ولادیموف [Georgii Nikolaevich Vladimov] رویکردی متفاوت به مفهوم «اردوگاه» دارد. روسلان وفادار یا «فاجعه وفاداری در دوران اسارت» برخلاف نگاه غالب به اردوگاه و وقایعی که در آنجا رخ داده است، به بسط مفهوم «اردوگاه» در وضعیت معاصر می‌پردازد. داستان از هنگام برچیدن اردوگاه آغاز می‌شود. سیم‌های خاردار را از جا درآورده‌اند، باراک‌ها را ویران کرده‌اند، اما در آن سوی سیم‌‌‌ها هم زندگی دیگری وجود ندارد. «منطقه»ی بزرگ (اردوگاه و شهرک‌ همجوارش) روسیه پراز نگهبانان ابدی و زندانیان ابدی است. در «روسلان وفادار» اردوگاه نه تنها به منزله یک فاکت تاریخی یا فاجعه‌ای که همواره با ماست و به هر حال متعلق به گذشته است، بلکه به شکل وضعیتی کشدار و قانون پنهانِ فضای سیاسی تصویر می‌شود. به تعبیر آگامبن، اردوگاه ریشه در مفهوم اعمال نظارت پیشگیرانه دارد. نهادی قضایی که حقوقدانان نازی آن را معیاری برای اعمال نظارتی دانستند که به واسطه آن می‌توانستند «افراد را بدون توجه به هر نوع رفتار مجرمانه و منحصرا به منظور جلوگیری از به‌خطرافتادن امنیت کنترل کنند.» پس به‌‌زعم آگامبن برای درک درست از سرشت اردوگاه باید پیوند میان وضعیت استثنایی و اردوگاه را مدنظر داشت.

«روسلان وفادار» [Wierny Ruslan یا Faithful Ruslan]  گئورگی ولادیموف [Georgii Nikolaevich Vladimov]

 روسلان، سگِ وفادار داستان، در دوران موسوم به ذوب‌شدن یخ‌ها، پس از مرگ استالین و در آستانه برچیده‌شدن اردوگاه‌ها، سردرگم و ناتوان از پذیرش تغییر است. ولادیموف، ایده روایت اردوگاه از منظر یک سگ را از داستانی واقعی و تکان‌دهنده اخذ می‌کند. در شهرک تیمیرتائو در سیبری، در دوره خروشچف اردوگاهی برچیده می‌شود. در محل اردوگاه کارخانه‌ای می‌سازند، ولی سگ‌های اردوگاه که بنا بوده طبق دستورالعمل کلی کشته شوند، زنده می‌مانند و در گوشه و کنار پرسه می‌زنند و با آنکه به شدت لاغر و تکیده‌اند از هیچ‌کس غذا نمی‌گیرند، هرگاه صفوفی از مردم شکل می‌گیرد، بی‌درنگ نقش اسکورت را بر عهده می‌گیرند و به کسی اجازه خروج از صف را نمی‌دهند. درست مطابق با اصل اردوگاهی «نه یک قدم به راست، نه یک قدم به چپ! تیراندازی بدون اخطار». ولادیموف اینچنین شخصیت داستان خود را پیدا می‌کند؛ موجود زنده‌ای که حاضر است جانش را فدای نظام اردوگاهی کند. و البته نظام اردوگاهی را تنها نظام حاکم می‌داند.

اردوگاه، مکانی متناقض‌نماست که بیرون از نظام حقوقی عادی جای داده می‌شود. جایی‌که در وضعیت استثنایی و با تعلیق موقتی قانون شکل می‌گیرد. از این‌رو در آن مطلق‌ترین وضعیت غیرانسانی امکان تحقق می‌یابد. در روسلان وفادار، اردوگاه برچیده شده خود را به شکل یک وضعیت استثنایی نشان می‌دهد که پیش از این نوعی تعلیق موقتی نظم بوده است، اما اکنون به یک آرایش و ترتیب مکانی جدید و پایدار بدل شده که دیگر نمی‌توان آن را در متن نظم (قانون) ثبت کرد. اردوگاه برچیده شده و در منطقه کوچک، زندگی دیگری آغاز شده است. اما روسلان نمی‌تواند این تغییر را بپذیرد. پس قانون اردوگاه همچنان پابرجاست، گرچه اردوگاه برچیده شده است. در واقع روسلان شخصیت اصلی داستان، وفادار به اصل اردوگاهی، «منطقه بزرگ» را نیز یک اردوگاه می‌بیند. استثنا حالا بدل به قاعده شده است. از این‌رو است که روسلان زندگی در آن سوی سیم‌های خاردار را تحقق ناقص یا دگردیسی‌یافته الگوی اردوگاهی می‌داند. زندگی اردوگاهی همه‌جا در اطراف ما جریان دارد. «در سرزمین روسیه کسانی ساکن‌اند که یا زندانی بوده‌اند یا بناست زندانی شوند و هزاران خاله استیورای خوش‌قلب که حاضرند علیه نزدیکان‌شان خبرچینی کنند. روسیه حالا پر است از خانواده‌هایی که به لحاظ روحی و روانی علیل‌اند. و خانه‌های خالی که بازگشت به آنها برای زندانیان سابق ممکن نیست. و نیز صاحبانی که درهای گشوده اردوگاه‌ها را موقتی می‌دانند و «موقتا آزادشدگانی» که از تلاش ناممکن بازگشت به زندگی اردوگاهی وحشت دارند.» ژولیده، زندانی سابق بازگشت به زندگی عادی را ناممکن می‌داند. ترس، خبرچینی و خصومت، واقعیتِ جهانِ بیرون از اردوگاه‌ است. اینگونه است که رویای ژولیده از آزادی و بازگشت به خانه هرگز رخ نمی‌دهد، چون اردوگاه، دیگر در درون او و بخشی از وجود او است. اما خبرچینی، که نوعی «خدمت» در وضعیت پس‌از‌اردوگاهی است، با شخصیت خانم استیورا نمود می‌یابد. زنی دلسوز و مهربان که به امید بازگشت ژولیده به زندگی عادی‌اش بدون تردید دیگری را لو می‌دهد و اینگونه نوعی کارگزار خدمت را تصویر می‌کند. و ترزورک، سگ نگهبان خانه که مانند روسلان نگهبانی باوجدان است اما انگیزه‌های قهرمانی روسلان و فداکاری‌اش برای خدمت را درک نمی‌کند. ترزورک فروتنانه شر حاکم در روزمره را می‌پذیرد و به زندگی در دنیایی تن می‌دهد که زیستن در آن ناممکن است.

زندانیان خطا نمی‌کنند، روسلان نیز با وفاداری‌اش به اصل اردوگاه و خدمت، اشتباه نمی‌کند. زمان دمی بازایستاده است، در اردوگاه گشوده شده، اما حرکت به‌زودی از سرگرفته خوا‌هد شد. به همین‌دلیل نیز ولادیموف منطقه بزرگ، آن‌سوی سیم‌ها را با همان لحن و نثر تمام داستان روایت می‌کند. جایی با منطق اردوگاهی اما دورتر از آن. چراکه اردوگاه واقعیت جدید سیاست دوران ماست و مفهوم «وفاداری»، در این دوران (اسارت) فاجعه‌بار خواهد شد. «به نظرش رسید که صاحبش بازگشته است؛ نه سرکار سرجوخه سابق، بلکه آدمی سرتاپا متفاوت، بدون بو و با کفش‌هایی نو که تازه باید به آنها عادت کند. و روسلان حس کرد که دست صاحب، محکم و آمرانه روی کله‌اش قرار می‌گیرد... صدای گشودن قلاب تسمه قلاده به گوش رسید. صاحب دستش را دراز کرد و دشمن را به او نشان داد. روسلان خیز برداشت و با جهش‌های بلند، رها از درد و ترس، فارغ از عشق به هیچ موجودی تاخت زد. و در پی او آن عبارت محبوب، یگانه پاداش آن همه رنج و وفاداری سگانه‌اش، طنین انداخت: «بگیرش، روسلان!... بگیرش!»

[ای‍ن‌ ک‍ت‍اب‌ برای نخستین بار در س‍ال‌ ۱۳۶۷ ت‍ح‍ت‌ ع‍ن‍وان‌ «روس‍لان‌ وف‍ادار: م‍اج‍رای‌ ی‍ک‌ س‍گ‌ ن‍گ‍ه‍ب‍ان‌ اردوگ‍اه‌ زن‍دان‍ی‍ان‌ در ات‍ح‍اد ش‍وروی‌ پ‍س‌ از ت‍ع‍طی‍ل‌ ع‍ده‌ای‌ از اردوگ‍اه‍ه‍ا» ب‍ا ت‍رج‍م‍ه‌ ف‍ت‍ح‌ال‍ل‍ه‌ دی‍ده‌ب‍ان‌ و ت‍وس‍ط چ‍اپ‌ و ن‍ش‍ر ب‍ن‍ی‍اد بعثت م‍ن‍ت‍ش‍ر ش‍ده‌ اس‍ت‌.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...