هنر
|
مصطفی مستور
|
بارها داستانهایی از غشکردنهای مصدق را بازگو میکند؛ غشکردنهایی که طرفهای حساب را بهناچار تسلیم میکرد. یکی از این طرفهای حساب، شخص شاه بود... سرتیپ آزموده را دعوت به کشتی میکند... کمی بعد رسیدن به قدرت، پایهای اقتصادی را ریخته بود کوچکشده و «غیرنفتی». دولت او ارزش ریال را پایین آورد، عَلَم صادرات غیرنفتی برداشت... و واردات کالاهای غیرضروری را جُرم خواند... یکی از عوامل پیروزی کودتا، تندروی جمهوریخواهان بود که ترس مردم را برانگیخت
...
دالان آزادی خیلی باریک است... سه نوع لویاتان وجود دارد: مستبد، غائب و دربند... در یک دست شمشیر و در دست دیگر عصا؛ هم مهربان هم خشمگین... در چین قرار است یک رتبه اعتباری اجتماعی به هر شهروند بدهند، بر اساس این اگر شما درخواست وام دادید میگویند بگذار ببینیم رتبه اعتبار اجتماعی شما چطور است، دیکتاتوری دیجیتال... دولت یا لویاتان دربند، آن دولتی هست که اعتبار خود را از جامعه و شهروندان میگیرد اما همیشه در برابر آن پاسخگو است
...
بیخود و بیجهت... فیلم «زن و شوهرها» را دوست دارد، فیلمی که تولیدش همزمان با رسوایی او و سون-یی شد... در مورد مادرش مینویسد: زن جذابی نبود و شبیه به گروچو مارکس بود... دو فرزندخواندهاش خودکشی کردند و سومی با توجه به اینکه دختر دوستداشتنیای بود، در حالیکه در سی سالگی با بیماری ایدز دستوپنجه نرم میکرد، توسط میا رها شد تا صبح کریسمس در بیمارستان و در تنهایی فوت کند... هیچ داستان جالبی برای وودی آلن وجود ندارد
...
از تهران آغاز و به استانبول و سپس پاریس ختم میشود... در مواجهه با زنها دچار نوعی خودشیفتگی است... ثریا تقریبا هیچ نقش فعالی در رمان ندارد... کِرم کمککردن به دیگران را دارد خاصه که عشقی هم در میان باشد... اغلب آدمهایی که زندگیشان روایت میشود، آدمهای ته خطیاند. حتی انقلابیون و آنان که در حال جنگ و مبارزه هستند... مثل نسلی در ایران و مهاجرانی در خارج...
...
اتی(احترام) به جهان میگوید: «تو هم بدبختی! از تو هم بدم میاد!»
آری جهان(جهانگیر) هم بدبخت است، اما نه از آن رو که جنوبِ شهر زندگی میکند؛ یا پدر و برادرش در قبرستان، کتاب دعا و شمع میفروشند؛ یا «پراید» ندارد تا صدای ضبطش را تا ته! بلند کند...
بلکه جهان بدبخت است، چرا که دختری را دوست دارد که جهانِ او را دوست ندارد. جهان برای «نجات» دختری دست و پا می زند، که خودش به جای اراده به تغییر، خیالِ «فرار» در سر میپرورد...
...