علی ورامینی | هم‌میهن


«من به نوروساینس علاقه دارم، اما طبابت سخت است و از یک‌جایی به‌بعد برای آدم سنگین می‌شود. همین الان من ذهنم پیش یکی از بیماران بدحالم است. نویسندگی کار بهتری است.» این‌ها آخرین جملات دکتر رضا ابوتراب، نورولوژیست و نویسنده در گفت‌وگویی مفصل و صمیمی با من است. از او تابه‌حال سه کتاب منتشر شده است. در کتاب «اگر پزشک نمی‌شدم»، ابوتراب با نثری روان و ساده به موشکافی سؤال‌های «اگر...» می‌پردازد.

مخ‌نویس؛ یادداشت‌های یک پزشک اعصاب درباره جهان انسان

او در این کتاب به بررسی تأثیر نقش‌های مختلف - مانند شغل، خانواده، محیط و جامعه - بر شکل‌گیری انسان‌ها می‌پردازد. این اثر به‌ظاهر درباره پزشکان است، اما در باطن روایتگر تعامل‌های انسانی و تحول فردی در مواجهه با نوعی «دیگری‌شدن» است. در کتاب‌های دیگرش؛ «مخ‌نویس؛ یادداشت‌های یک پزشک اعصاب درباره جهان انسان» و «مخ‌نویس پلاس؛ نگاهی به انسان و جهان با عینک عصب و ژن»، به بررسی موضوعاتی همچون مغز، جامعه، فرهنگ، تکامل و اخلاق پرداخته و نثری ساده اما تأمل‌برانگیز دارد.

این نوشته ‌ـ‌ خاطرات، نه برای خوانندگان علاقه‌مند به مطالب پیچیده و سنگین، بلکه برای کسانی طراحی شده که دنبال نگاهی شخصی و گزیده‌اند. ابوتراب اولین پزشک نورولوژیست نیست که به نویسندگی درباره مسائل انسانی و اجتماعی روی آورده است. پیش از او، دکتر بابک زمانی و دکتر نجل‌رحیم هم دستی در نویسندگی جدی داشته‌اند.

امروزه نوروساینس یکی از رویکردهای مسلط برای تحلیل جهان انسانی است. تا جایی که مقصود فراستخواه، جامعه‌شناس، کتاب «ذهن و همه‌چیز» را می‌نویسد. این‌ها و قلم روان ابوتراب، منتج به آثاری قابل‌توجه از او شده است. هرچند خودش می‌گوید: «من استعداد ذاتی در نوشتن نداشتم و اگر به دل شما می‌نشیند، به‌دلیل سال‌ها خواندن و پشتکار من در نوشتن است. وگرنه اگر فردی از من بپرسد که چه شد نویسنده شدی، پاسخ روشنی ندارم که به او بدهم.»

‌شما خودتان را بیشتر پزشک می‌دانید یا نویسنده؟

به نظر می‌رسد که بین این دو بیشتر پزشک باشم. نویسندگی برای من یک اتفاق بود و جالب است بدانید که در دوران مدرسه انشاءنویس خوبی هم نبودم و این کتاب خواندن‌های زیاد بود که من را به سمت نویسندگی برد. من از آن دسته افرادی نیستم که خودشان را به نوشتن‌های منظم مجبور می‌کنند و ممکن است مدت‌ها چیزی ننویسم. آدم کنجکاوی هستم و درباره همه‌چیز، حتی درباره مطالب غیر نورولوژی و نوروساینس، مطالعه دارم. همین مطالعه باعث می‌‌شود به نکات جالبی بربخورم که جرقه‌هایی را در ذهنم روشن می‌کند و درباره همین جرقه‌هاست که می‌نویسم.

درواقع با خودم می‌گویم فلان مطلب خیلی خوب بود و حیف است درباره‌اش ننویسم. اولین تجربه‌های نوشتن من، مخ‌نویس بود. قبل از آن چیزی برای عموم ننوشته بودم و در این زمینه تمرینی نکرده بودم. به یاد دارم که شبی از مطب به خانه برمی‌گشتم و یک کتاب خیلی جالب در مورد خودآگاهی خوانده بودم و آنقدر جالب بود، دلم می‌خواست آن را برای یک‌نفر تعریف کنم. آن زمان تازه می‌شد در تلگرام، کانال ایجاد کرد و با خودم گفتم، چرا یک کانال تلگرام ایجاد نمی‌کنی و آنچه می‌خوانی را برای دوستان و آشنایانت بازگو نمی‌کنی؟ داستان از همین جا شروع شد. من ممکن است سه‌ماه ننویسم. نوشتن من معطوف به خواندن من است.

‌قلم خاصی دارید. معلوم است که فکرشده می‌نویسید. هرکس که اهل نوشتن باشد، حتماً برای این‌کار تمرین کرده است. شما تمرین نکردید؟

شاید در طول زمان، نوشتنم بهتر شده است و بازخورد‌هایی که در شبکه‌های اجتماعی گرفته‌ام به این بهتر شدن کمک کرده است. من نمی‌خواستم نوشتن را ادامه دهم، ولی وقتی این بازخوردها را دیدم و از سمت بقیه تشویق شدم،‌ ادامه دادم. شما وقتی زیاد کتاب بخوانی، نوشتن‌ات هم خوب می‌شود. من علاقه زیادی به ادبیات دارم و دروغ نیست اگر بگویم که تا ۲۰ سالگی دیوان اشعار همه شاعران اصلی ایران را خوانده بودم. اما به‌طورکلی اگر بخواهم بگویم، واقعیت این است که خیلی اتفاقی نویسنده شدم.

‌پس نویسندگی در زندگی شما یک رخداد بوده است؟

بله. البته پشتکار هم بود. من برای نوشتن وقت زیادی می‌گذارم و شاید یک نوشته کوتاه حاصل خواندن دو کتاب قطور باشد. اینجوری نیست که تا یک مطلبی را جایی بخوانم، درباره‌اش بنویسم. آن نوشته را چندبار ویرایش می‌کنم و وسواس دارم. بله. من بیشتر از اینکه استعداد داشته باشم، پشتکار داشته‌ام.

‌یک دیواری بین پزشک‌ها و مردم وجود دارد که در مقاطعی از تاریخ، بی‌اعتمادی هم روی آن سوار شده و خشم و نفرت جامعه را به همراه داشته است. دوست دارم با جهان یک پزشک نویسنده آشنا شوم و بعد از آن سراغ آن عینک نورولوژی بروم که به چشم زده‌اید. جایی گفته بودید که پزشک شدم تا به‌درد مردم بخورم. من هم به‌عنوان یک روزنامه‌نگار که از نوشتن امرارمعاش می‌کند،‌ بارها با خودم فکر کردم که اگر پزشک شده بودم دردهای عینی را تسکین می‌دادم و بیشتر به درد مردم می‌خوردم. به نظر شما کدام بیشتر به‌درد مردم می‌خورد؟ نوشتن یا پزشکی‌کردن؟ کدام ماندگارتر است؟

همه شغل‌ها کارکردی دارند و حتماً جامعه به آنها نیاز داشته که به وجود آمده‌ و باقی مانده‌اند. من فکر نمی‌کنم پزشکی به‌درد بخورتر از روزنامه‌نگاری باشد. پزشک با جان آدمی سروکار دارد و برای همین است که برای او هاله مقدسی در نظر می‌گیرند. مردم نمی‌توانند فکر کنند فردی که جان‌شان را نجات داده با آن فردی که برایشان صندلی ساخته، ارزش یکسانی داشته باشند. پزشک‌ها افراد معمولی هستند و این شاید خصلت طبابت باشد. خود پزشکی است که نمی‌تواند یک شغل عادی باشد. من به‌شخصه فکر نمی‌کنم سود پزشکی بیشتر از روزنامه‌نگاری باشد.

‌کتاب «فیلسوفی در تعمیرگاه» را خوانده‌اید؟ کتاب درباره استاد فلسفه‌ای است که عاشق موتورسیکلت هم بوده و روزی به این نتیجه می‌رسد که استاد بودن را رها کند و تعمیرگاه بزند. در کتاب آمده که او وقتی موتوری را تعمیر می‌کند و بابت آن پول می‌گیرد، این حس را دارد که کاری کرده است؛ کاری عینی و مفید که در لحظه اثرش را می‌بیند. من از این جهت آن سوال را پرسیدم. پزشک خیلی زودتر از فیلسوف و نویسنده، نتیجه کارش را می‌بیند. این خصلت در نویسندگی نیست و انگار نویسندگی و پزشکی از این لحاظ از هم فاصله دارند. افرادی بوده‌اند که کوشیده‌اند این دو حوزه را به هم نزدیک کنند که بیشترشان هم روان‌پزشک بوده‌اند. من نورولوژیست‌های زیادی را دیده‌ام که به علوم انسانی علاقه‌مند هستند و انگار آن علاقه به علوم انسانی که قبلاً بیشتر در روان‌پزشک‌ها دیده می‌شد، در آنها هم ایجاد شده است. شما هم این را احساس کرده‌اید؟

بله. اتفاقاً چندوقت پیش با چندنفر از همکارانم درباره همین مسئله گپ‌وگفتی داشتیم؛ اینکه چرا نورولوژیست‌ها سراغ نوشتن و علوم انسانی می‌روند؟ چرا مثلاً ارتوپدها اینطور نیستند؟ من فکر می‌کنم که این به سروکار داشتن ما با ذهن برمی‌گردد. بنیان‌گذاران رشته هم مهم هستند؛ هم در نورولوژی، هم در روان‌شناسی و روان‌پزشکی ما با بنیان‌گذارانی روبه‌رو هستیم که ادبای خوبی هم هستند.

مثلاً در رشته ما دکتر لطفی چنین است. حافظه خوبی دارد، شعر می‌سراید و کتابخانه بزرگی دارد. در دوره رزیدنتی شعر خواندن در میان ما مسئله عادی بود و من فکر می‌کنم روان‌پزشک‌های پیشکسوت هم همین‌طور بوده‌اند. من فکر می‌کنم این همان نکته مهمی است که باید تأثیرگذار باشد، وگرنه چیز ذاتی وجود ندارد. رابطه علت و معلولی وجود ندارد و بیشتر نوعی همبستگی در میان است.

‌شما در نوشته‌هایتان با واقعیت جلو می‌روید و واقعیت‌ها را به هم مرتبط می‌کنید. نورولوژی و نوروساینس این روزها به یکی از ترندهای اصلی علم تبدیل شده است. این باعث نمی‌شود که نورولوژیست‌ها بیشتر سمت نوشتن بروند؟

همین‌طور است. شما اگر امروز درباره نوروساینس بنویسی، بیشتر خوانده می‌‌شود تا درباره ارتوپدی. اما باز هم به‌نظرم اساتید، نقش کلیدی‌تری دارند. دکتر زمانی از شاگردان دکتر لطفی بودند، قلم خوبی دارند و زیاد می‌نویسند.

‌اگر رشته دیگری از پزشکی را می‌خواندید، باز هم نویسنده می‌شدید؟ مخ‌نویس به‌وجود می‌آمد؟

من وقتی نورولوژیست شدم به این فکر نمی‌کردم که نویسنده می‌شوم.

‌اگر جراح قلب می‌شدید هم دنیا را همین‌طور می‌دیدید؟

خیر. تجربه‌های ما در نورولوژی عجیب است. ما به چشم دیده‌ایم که افراد چطور تغییر می‌کنند؛ از تغییر در شخصیت گرفته تا تغییر در خلق‌وخو. یک بیماری داشتم که خبرنگار هم بود. او را با حال خیلی وخیم آوردند و در بررسی‌ها فهمیدیم که تبخال مغزی دارد که بیماری بسیار کشنده‌ای است و باید زود درمان شود. ما درمان را آغاز کردیم و حال او بهبود پیدا کرد.

چندوقت بعد که با همسر او صحبت کردم، گفت که حالش خوب شده، اما زندگی زناشویی آنها به‌دلیل تغییر در گرایشات آن آقا دچار مشکل شده بود. این نتیجه آن تبخال بود. بیمار دیگری داشتم که ترومبوز سینور مغزی داشت و خیلی سخت نجاتش دادم. مدت‌ها در کما بود و وقتی به هوش آمد و راه افتاد، همه خوشحال بودند. بعد از چندماه دیدم که همسرش آشفته است. او به من گفت، کاش همسرم را نجات نداده بودی و توضیح داد که چطور به یک انسان ضداجتماعی تبدیل شده است و مهارهای اخلاقی در او از بین رفته است. این اتفاقات باعث ایجاد نوع خاصی از نگاه به انسان‌ها می‌شود. من هر انسان مشکل‌دار یا بدی را می‌بینم، با خودم فکر می‌کنم که حتماً مشکل نورونی دارد.

من به یاد دارم که دکتر لطفی یک‌روز که سرمان در بیمارستان شریعتی شلوغ بود و من منتظر او بودم تا بیاید و پرونده‌ها را نشانش دهم، آمد و گفت که این پرونده‌ها را بگذار کنار. یک مقاله آورده‌ام که باید بخوانی؛ مقاله‌ای درباره عشق. آن زمان تازه FMRI آمده بود. در مقاله اینطور آمده بود که از FMRI کردن مغز عشاق به این نتیجه رسیده‌اند که بخشی از مغزشان بیش از حد فعال است و بخش قضاوت مغزشان غیرفعال شده است. این افراد را بعد از 18ماه دوباره بررسی کرده بودند و آنهایی که دیگر عاشق نبودند، مغزشان نرمال شده بود. من آن‌لحظه با خودم گفتم یک مفهوم متعالی مانند عشق چطور می‌تواند اینطوری تحلیل شود؟ من بعد از آن‌روز دیگر آن آدم سابق نبودم.

‌باتوجه به عقبه خانوادگی‌ که میراث‌دار یک سنت فلسفی و ادبی بودید و تا ۲۰ سالگی تمام دیوان‌ها را خوانده بودید و جهان‌بینی که نورولوژی به شما داده است، الان دنیا را چطور می‌بینید و کدام دیدگاه بر شما غلبه کرده است؟

نورولوژی. متأسفانه نورولوژی. در کتاب آخرم یک فصلی وجود دارد که در آن به نوروسایس هنر پرداخته‌ام. چرا ما از هنر خوش‌مان می‌آید؟ هنر با مغز ما چه‌کار می‌کند؟ اینکه شما به این مسئله آگاه باشی که عشق یک مسئله نورولوژیک است، به این معنا نیست که شما دیگر عاشق نمی‌شوید. مغز کار خودش را می‌کند. برای همین من فکر نمی‌کنم نوروساینس باعث عقب‌نشینی عشق، مذهب و امثالهم شود. البته شما را به بازاندیشی و شک‌کردن وامی‌دارد. نورولوژیست‌ها افراد سهل‌گیری هستند و شاد و شوخ هستند.

‌تا حالا به این فکر کرده‌اید که برای عشق دارویی ایجاد کنید، شبیه آنچه برای افسردگی ایجاد شده است؟

قرص‌هایی که دوپامین را در بدن کاهش می‌دهند، عشق را خاموش می‌کنند.

‌به این قرص‌ها ضدعشق می‌گویید؟

خیر. عشق بیماری نیست که شما برایش دنبال دارو باشید. عشق یک کلک تکاملی است تا رشد جمعیت بیشتر شود. عشق درصورتی‌که تبدیل به افسردگی و امراض دیگر شود، برای ما مهم می‌‌شود و داروهایی که می‌دهیم علاوه بر درمان افسردگی و امراض دیگری که فرد به آنها مبتلا شده است، عشق را هم از بین می‌برد.

‌به نظر شما ما در عصر پزشکی‌شدن همه امور زندگی نمی‌کنیم؟ هنجارها و بهنجارها را پزشکی مشخص می‌کند. مرز یک وضعیت انسانی به‌عنوان بخشی از ذات انسان‌بودنش با یک وضعیت پاتولوژیک پزشکی چیست؟

مثلاً افسردگی. این روزها مدام می‌شنویم که افراد نباید هرگز افسرده باشند و یک ذره افسردگی هم برای برخی از پزشک‌ها پاتولوژیک است. البته پزشک‌هایی هم هستند که می‌گویند تا این افسردگی زندگی‌ات را مختل نکرده است، وضعیتت پاتولوژیک نشده و نیازی به داروی شیمیایی نیست. برخی هم بر این باورند که بسیاری از کارهای خیر و فداکارهای‌ها و مبارزات تاریخ را ناراضیانی پیش برده‌اند که کمی هم افسرده بوده‌اند. آیا باید به این افراد قرص می‌دادیم؟ بسیاری از بیماری‌های روانی هستند که در مسیر تکامل انسان باقی مانده‌اند و این یعنی در برخی جاها به‌درد انسان می‌خورند.

در کتاب آخرم در فصل عقل و جنون به همین مسئله پرداخته‌ام. مثلاً اضطراب در برخی موارد مثل شب امتحان، به شما کمک می‌کند تا تلاش کنی. به یاد دارم که قبل از یکی از امتحاناتم یک‌بار آلپرازولام خوردم و آنقدر بی‌خیال شدم که سر جلسه معلوم نبود دارم چی می‌نویسم. گاهی آن اضطراب، لازم و مفید است. یا اینطور نیست که ما باید حتماً افراد شیدا یا دوقطبی را سر مرز بیاوریم. خیلی از آنها نابغه هستند و در طول تاریخ می‌بینیم که چه آثار هنری از آنها به‌جا مانده است. بعید نیست مولانایی که در پیری عاشق شمس می‌‌شود و آن‌همه شعر می‌گوید و می‌رقصد، خلق‌وخوی نرمالی نداشته باشد.

‌بخشی از وجود آدمی دوست دارد که چیزهایی برایش رازآلود بماند و به‌راحتی کشف نشود. این چه می‌‌شود وقتی نورولوژی می‌خوانی؟ گفتید نورولوژیست‌ها شاد و سهل‌گیر هستند. آیا دنیا برایتان خنثی و بی‌مزه نمی‌شود؟

درست است. دنیا برای خیلی از نورولوژیست‌ها بی‌معنا می‌شود، بی‌معنایی تقصیر نورولوژیست‌ها نیست. نگاه نورولوژیک به جهان اگرچه جبری است ولی چیزی را در زندگی و اخلاق ما تغییر نمی‌دهد. دنیا چنین است. من فکر می‌کنم که خیلی این‌چیزها خلق ما را تغییر نمی‌دهد. قبول جبر به‌نظرم باعث تغییر خلق نمی‌شود. به‌نظرم خلق بیشتر ژنتیکی است. خلق مدار است. با یک کتاب، یک فیلم و... عوض نمی‌شود.

‌ما سه کتاب الان از شما داریم که تحقیقاً جستارهای نورولوژیستی است که می‌خواهد تکلیف همه‌چیز را در جهان مشخص کند.

نه. باورکنید نه.

‌منظورم تعیین‌تکلیف کردن نیست. منظورم این است که پاسخی برای سوالات مختلف دارد. کتاب‌ از شرح حال شما شروع می‌‌شود و به مسائل مختلف گره می‌خورد و شما در تلاشید که همه‌چیز را با مغز توضیح دهید. به نظرتان مغز همه‌چیز است؟

من در مقدمه مخ‌نویس گفته‌ام که چون اینطوری دیدن دنیا را بلدم، اینطوری می‌نویسم و این بهترین روش تببین دنیا هم نیست. حتماً روش‌های دیگری هم وجود دارد. فلسفه، عرفان، دین و هزار روش دیگر هم هست. من همین عینک را دارم که بزنم.

مخنویس پلاس

‌شما در کتاب «اگر پزشک نمی‌شدم»، به این اشاره می‌کنید که تا سال سوم یا چهارم مدرسه، خیلی دانش‌آموز خوبی نبودید و از یک‌جایی به‌بعد متحول می‌شوید و جهش درسی پیدا می‌کنید که منجر به پزشک‌شدن‌تان می‌شود. در کتاب اشاره‌هایی به فهم عرفی می‌کنید و مثلاً از خواب‌هایی که اطرافیان درباره‌تان دیده‌اند، می‌گویید و با عبور از این رویه به استفاده‌تان از قرص صرع می‌رسید و می‌گویید که کمی قبل از کنکور آن را قطع می‌کنید. رابطه علت و معلولی اینجا برای شما همین قطع‌کردن قرص و باز شدن ذهن‌تان است.

خیلی از دوستانم می‌گفتند چرا این را نوشتی؟ اگر بیمارها بیایند و خواستار قطع‌کردن داروهایشان باشند چه؟ منظور این است که سوء‌برداشت نشود. من درمان شده بودم که قرص را قطع کردم و عوارض جانبی‌اش که ازبین‌رفت، درسم خوب شد. من از ۵ سالگی تا ۱۷ سالگی دارو خوردم و ۹ ساله بودم که تشنج نمی‌کردم و پزشک همواره به دارو خوردن توصیه می‌کرد. من در اولین فرصتی که به‌لحاظ علمی بتوانم، داروی بیمار را قطع می‌کنم. من هیچ‌وقت نفهمیدم چرا من به‌یک‌باره در درس‌هایم پیشرفت کردم و از معدل ۱۷ به معدل ۱۹ رسیدم، تااینکه نورولوژی خواندم.

بعد از قطع‌کردن قرص‌ها، زندگی‌ام عوض شد. درس‌هایی مثل ریاضی را که به‌سختی می‌فهمیدم، حالا برایم آسان شده بود. کار قرص صرع این است که عملکرد مغز را پایین می‌آورد تا شما تشنج نکنید و این روی من اثر زیادی گذاشته بود. البته امروز داروها بهتر شده‌اند و عوارض زیادی ندارند. من از یک آدم معمولی تبدیل به یک آدم باهوش شدم. این خیلی برایم جالب بود. ۹۹ درصد مدرسه‌رفتن من به معمولی‌بودن گذشت. پزشکی قبول‌شدن کار راحتی نیست و باید باهوش باشی. تا قبل از اینکه رزیدنت شوم دلیل این تحول را نمی‌دانستم و فکر می‌کردم این تحول ریشه در عالم غیب دارد. مریض‌های صرعی را که دیدم، فهمیدم چه بر سرم آمده است. در کتاب همه اینها را تعریف کرده‌ام. مشکل من یک دلیل نوروساینسی داشت.

‌اینکه شما چندماه قبل از کنکور دارو را قطع می‌کنید، خودش می‌تواند معلول یک علت دیگر باشد. اگر بعدتر قطع می‌کردید شاید دیگر پزشک نمی‌شدید. زنجیره‌ای از روابط علی وجود دارد.

من در بخشی از کتاب درباره شانس هم صحبت می‌کنم. وقتی می‌خواستم برای کنکور ثبت‌نام کنم، باید یک‌سری مدارک را برای سازمان سنجش پست می‌کردم و اگر نقصی وجود داشت، بدبخت می‌شدم و از کنکور می‌ماندم. پاکت مدارک را که به پستچی دادم، پرتش کرد میان بقیه پاکت‌ها. یادم می‌آید که هوا خیلی گرم بود و رفتم بستنی خریدم. موقع حساب‌کردن پول بستنی که دست در جیبم کردم دیدم چهار عدد عکسی که باید به پستچی می‌دادم، در جیبم جا مانده است.

دنبال پستچی رفتم و گفت که چطور از بین این‌همه پاکت مال تو را پیدا کنم؟ خلاصه عکس‌ها را گرفت و در پاکت گذاشت. این اتفاق خیلی شانسی بود. می‌شد دل پستچی به‌رحم نیاید، من هوس بستنی نکنم، به پستچی نرسم و... پس زنجیره‌ای از علل وجود داشت. اینکه پزشک من در آن‌دوره به این نتیجه رسید که دارویم را قطع کند هم یکی از علل پزشک‌شدن من بود. من بعدها در دانشگاه شاگرد او شدم.

‌هیچ‌وقت در این باره با خودش صحبت نکردید که آیا به‌خاطر کنکور دارو را قطع کرده است یا نه؟

پزشکان معمولاً بیماران‌شان را بعد از مدتی از یاد می‌برند. برخی پزشک‌ها در درمان محافظه‌کارند و ترجیح می‌دهند مصرف دارو، طولانی شود. شاید هم چون زیاد دارو خوردم درمان شدم.

‌این شانس و تقدیر را از نگاه نورولوژی و دیدگاه تکاملی چطور می‌بینید؟

کتاب محتوم را خوانده‌اید؟ کتابی است که با رویکرد نوروساینسی به مقوله شانس، تقدیر و جبر می‌پردازد. در آن کتاب گفته می‌شود، در آن لایه آخری که نورون تصمیم می‌گیرد که مثبت شود یا منفی، جرقه بزند یا جرقه نزند، این کار را کند یا نکند، گاهی شانس مطرح است. کتاب «چرا گورخرها راه‌راه شدند» هم در این باره خواندنی است.

پلنگ که دنبال غزال می‌کند، غزال مدام جهت دویدنش را عوض می‌کند و این کاملاً‌ اتفاقی است و الگوی خاصی ندارد که اگر داشته باشد، پلنگ او را می‌گیرد. نورون‌هایی در مغز غزال‌ها کشف شده که اجازه نمی‌دهند این الگو ایجاد شود. بنابراین در طبیعت هم از شانس استفاده می‌شود. خود تکامل هم شانسی است. یکی انسان شده است، دیگری شامپانزه. اگر دنیا به نقطه صفر بازمی‌گشت، شاید ما طور دیگری ایجاد می‌شدیم. شانس یک نیروی پیش‌رونده است و انتخاب‌ها را زیاد می‌کند.

‌وقتی نگاه‌مان کاملاً نورولوژیکی شود، انگار قضاوت اخلاقی از بین می‌رود. با این رویکرد می‌توان گفت که مغز نتانیاهو هم آسیب دیده است و این مانع این می‌‌شود که او را نقد کنیم. تکلیف فاشیسم، داعش و امثالهم چه می‌شود؟ تکلیف گاندی در این میان چه می‌شود؟ مسئولیت اخلاقی چه می‌شود؟

این سوال در کتاب محتوم پاسخ داده شده. اگر قرار باشد همه‌چیز را به شانس و جبر تقلیل بدهیم، پس مجازات چه می‌شود؟مجازات باید معطوف به پیشگیری از جرم باشد. حتی اگر ثابت شود که فلان بخش مغز همه قاتل‌های زنجیره‌ای مشکل دارد، به این معنا نیست که گناهکار نیست. باید او را تا آخر عمر زندانی کرد، اما باید نگاه‌مان به او این باشد که غیر از آدم‌کشی، کار دیگری از دستش برنمی‌آمده. در کشورهای پیشرفته هم همین است. در نروژ آن فردی را که تعداد زیادی را به رگبار بست، زندانی کردند و برایش پلی‌استیشن هم فراهم کردند.

او دیگر نمی‌تواند به کسی آسیب بزند. رویکرد انتقامی کنار گذاشته می‌شود. این نگاه در عین حالی که جبری است،‌ دربرگیرنده نوعی از مسئولیت اخلاقی نیز است. این افراد باید شناسایی شوند و از اینکه به دیگران آسیب بزنند، جلوگیری شود. اگر هم آسیب زد، باید مجازات شود تا دیگران بترسند و کار او را تا حد‌ امکان تکرار نکنند. هیتلر، ضداجتماع دیوانه‌ای بود که نباید اجازه می‌دادند به قدرت برسد.

‌هر رویکردی از داروینیسم اخلاقی گرفته تا فضیلت‌گرایی، احتمالاً پاسخی به این سوال دارد. می‌خواهم مثال‌های فردی‌تر و شخصی‌تر بزنید. یکی قدرنشناس است، دیگری بی‌وفا، آن‌یکی خیانتکار...

من در همین حد بلد بودم پاسخ بدهم. با انسانی که مدام خیانت می‌کند، نمی‌توان زندگی کرد و جدا شدن از او، تنبیه است. شاید بخشی از مغزش واقعاً ایراد دارد. مجازاتش این است که کسی با او ازدواج نکند یا اصلاً فرزندی نداشته باشد. واقعیت این است که اخلاق و تکامل خیلی کنار هم جمع نمی‌شوند. یعنی همیشه کم‌وکاستی‌هایی در اخلاق تکاملی وجود دارد که نمی‌توان درست‌شان کرد.

حتی همین مسئله خیانت، حسن‌هایی داشته که باقی مانده است. در فصل اول مخ‌نویس در این باره بحث کرده‌ام. برخی از مفاهیم اخلاقی نیز با تکامل قابل جمع هستند. مثلاً فداکاری یا وفاداری. در گوزن‌ها آن گوزنی که پیرتر است خودش را خوراک گرگ می‌کند تا گوزن‌های جوان باقی بمانند. این گوزن، ژن مشترکی با بازمانده‌ها دارد و به لحاظ تکاملی با این کار باعث ادامه‌دارشدن ژن‌اش می‌شود. ژن‌ها شما را طوری برنامه‌ریزی می‌کنند تا برای هم‌ژن‌تان فداکاری کنید.

اما باگ‌هایی هم در اخلاق تکاملی وجود دارد که این باگ‌ها با فلسفه اخلاق نسبت برقرار نمی‌کنند. مثال ریل و قطار را می‌دانید؟ قطاری در راه حرکت روی ریل است و یک سوزن‌بان وجود دارد. اگر قطار را به یک سمت هدایت کنی، یک‌نفر می‌میرد و به سمت دیگر هدایت کنی، پنج نفر. همه می‌گویند باید قطار را به سمتی هدایت کرد که تعداد کمتری می‌میرند. بعد این مسئله مطرح می‌‌شود که می‌توان یک‌نفر را جلوی قطار قرار داد و او را کشت تا همه سرنشینان قطار زنده بمانند. در این مورد هم باز یک‌نفر می‌میرد، اما کسی حاضر نیست او را هل بدهد. چرا؟ ذهن ما مداربندی اخلاقی دارد که این‌یکی را غیراخلاقی می‌داند. اگر آن یک‌نفر فرزندت باشد که اصلاً آن کار را نمی‌کنی. می‌خواهم به باگ‌ها اشاره کنم. آن مسئله‌ای که شما می‌گویید چنین پاسخی دارد.

‌یکی از نظریه‌های قوی که درباره به‌وجود آمدن نهاد اخلاق مطرح می‌شود، همین داروینیسم اخلاقی است؛ اینکه در جریان تکامل، بشر به این نتیجه رسید که اگر اخلاقیات نباشد، حیات نوع بشر به خطر می‌افتد. هنر و فلسفه به این پوسته زمختی که همه‌چیز را در کنار بقا معنا می‌کند، یک معنای عمیق‌تری می‌دهند. وقتی فقط از رویکرد نورولوژی نگاه کنیم، فضا کمی زمخت می‌شود؟ موافقید؟

قبول دارم. شما در نوروساینس می‌بینید که خیلی‌وقت‌ها آنچه فکر می‌کنید اتفاق نمی‌افتد. من این نگاه به دنیا را دوست دارم و به‌نظرم تنها برداشت علمی قابل اتکاست و طرفداران زیادی دارد. اینکه به‌صورت علمی بتوانی چیزی را اثبات کنی خیلی ارزشمند است. ممکن است آنچه اثبات می‌‌شود تلخ باشد.

‌شما احتمالاً پیش‌تر دیدگاهی دیگر داشته‌اید، درست است؟

بله. همه ما تغییر می‌کنیم. زمانه ما را عوض می‌کند. همه‌مان شاید قبل‌تر مذهبی‌تر بودیم. الان بیشتر دنبال واقعیت علمی هستیم و کمتر به هر حرفی اعتماد می‌کنیم. اینکه چقدر رشته نوروساینس باعث تغییر من شده، نمی‌دانم. آنهایی که این رشته را نخوانده‌اند هم در این سال‌ها تغییراتی کرده‌اند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هیتلر ۲۶ساله، در جبهه شمال فرانسه، در یک وقفه کوتاه میان نبرد، به نزدیک‌ترین شهر می‌رود تا کتابی بخرد. او در آن زمان، اوقات فراغتش را چگونه می‌گذراند؟ با خواندن کتابی محبوب از ماکس آزبرن درباره تاریخ معماری برلین... اولین وسیله خانگی‌اش یک قفسه چوبی کتاب بود -که خیلی زود پر شد از رمان‌های جنایی ارزان، تاریخ‌های نظامی، خاطرات، آثار مونتسکیو، روسو و کانت، فیلسوفان یهودستیز، ملی‌گرایان و نظریه‌پردازان توطئه ...
در طبقه متوسط، زندگی عاطفی افراد تحت تأثیر منطق بازار و بده‌بستان شکل می‌گیرد، و سرمایه‌گذاری عاطفی به یکی از ابزارهای هدایت فرد در مسیر موفقیت و خودسازی تبدیل می‌شود... تکنیک‌های روانشناسی، برخلاف ادعای آزادی‌بخشی، در بسیاری از موارد، افراد را در قالب‌های رفتاری، احساسی و شناختی خاصی جای می‌دهند که با منطق بازار، رقابت، و نظم سازمانی سرمایه‌دارانه سازگار است ...
صدام حسین بعد از ۲۴۰ روز در ۱۴ دسامبر ۲۰۰۳ در مزرعه‌ای در تکریت با ۷۵۰ هزار دلار پول و دو اسلحه کمری دستگیر شد... جان نیکسون تحلیلگر ارشد سیا بود که سال‌های زیادی از زندگی خود را صرف مطالعه زندگی صدام کرده بود. او که تحصیلات خود را در زمینه تاریخ در دانشگاه جورج واشنگتن به پایان رسانده بود در دهه ۱۹۹۰ به استخدام آژانس اطلاعاتی آمریکا درآمد و علاقه‌اش به خاورمیانه باعث شد تا مسئول تحلیل اطلاعات مربوط به ایران و عراق شود... سه تریلیون دلار هزینه این جنگ شد ...
ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...