54
گزین کرد شاه از میان گروه / یکی مرد بیدارِ دانش‌پژوه
کاووس‌شاه گفت: ازدواج با دختر پادشاه هاماوران بهترین رأی است. پس، از میان سپاهیان ایران مردی بیداردل و دانشمند را گزین نمودند و فرمودش به‌سوی شاه هاماوران خواهی رفت و با سخنان نیکو و سنجیده نظرش را به من می‌گردانی. در سخنانت به سالار هاماوران بگوی پیوند میان تو و پادشاه ایران کاری است که آرزوی رخدادش از آمال هر بزرگی است؛ زیرا هر کس که در حمایت شاهنشاه ایران باشد پایگاه و جایگاه بزرگی می‌یابد و با این پیوند آشتیِ میان تو و شهریار ایران عمیق‌تر می‌گردد. به بزرگ هاماوران بگوی کاووس‌شاه می‌داند در حرم‌سرایت دختری زیباروی داری و خاطر شاه ایران را او نیز می‌خواهد.

سودابه

شهریار بزرگ نیک می‌داند که دختر تو هم‌سرشتش پاک است و هم تنش به گناه آلوده نگردیده است. اینک بیندیش چه دامادی نیکوتر و برازنده‌تر از پسر کی‌قباد شاه؟! اکنون که سخنانی که باید بگویی را فهمیدی به‌سوی شاه هاماوران روانه شو و آنچه فرمودیمت پخته‌تر و زیباتر به او بگوی.

قاصد شاهنشاه ایران به نزد شاه هاماوران درآمد و با گزین‌کردن کلمات زیبا سعی در نرم کردن دل سالار هاماوران نمود؛ پس سخن را چنین سر داد که: کاووس، شهریار بزرگ ایران‌زمین تو را سلام‌های بسیار فرستاد... و هرچه آموخته بود با زبانی چرب به سالار هاماوران گفت. شاه هاماوران تا سخنان فرستاده‌ی شهریار ایران را شنید در دلش غمی بزرگ نشست و با خود گفت: هرچند شهریار ایران شاهِ شاهانِ جهان است و پیروز هر میدان اما من نیز در جهان همین یک دختر را دارم که از جانم برایم شیرین‌تر است! اما اگر قاصد شاه ایران را پاسخ منفی دهم و پیش همگان خوارش نمایم، هم جانم و هم‌ شهرم به فنا می‌رود. پس بهتر است بر این درد نیز مانند عذاب پرداخت باج‌وخراج چشم بپوشم و کینه‌اش را در دل نگه دارم! پس‌روی به پیک شهریار ایران نمود و گفت: از این پیام ما از شادی نه سر می‌شناسیم نه دست. اما شهریار ایران از من دو چیز گرفت که دیگر چیز سومی نداشتم تا بگیرد؛ سروری شهرم و دخترم! تنها دلخوشی زندگی‌ام همین فرزند بود که دیگر از امروز من بی‌جان زنده‌ام! بی‌شک هرچه شاه ایران بخواهد من به او می‌سپارم و سر از اطاعت و فرمانش بر نمی‌تابم.

چون قاصد کاووس‌شاه مرخص شد، سالار هاماوران دخترش سودابه را بخواست و با غم و اندوه به دخترش گفت: شاهنشاه ایران پیکی چرب‌زبان به سویم فرستاد که در دستش اوستا و زند بود. از من برای شهریار ایران‌زمین تو را خواستگاری نمودند و غمی بزرگ بر دلم نشاندند. اکنون تو بگوی گران‌مایه دخترم، میل تو چیست بر این ازدواج؟!

سودابه روی به پدرش گفت: اول آنکه مگر چاره‌ای جز قبول‌کردن این پیشنهاد داریم؟! و دوم آنکه مگر بهتر از شهریار ایران کس دیگری می‌تواند شوی من گردد؟! ای پدر مهربانم، مردی که پادشاه جهان است و از بزرگان و حاکمان جهان باج و مالیات می‌ستاند و اگر ندهندش خاکشان را می‌گشاید، چرا تو باید از خویشاوند شدن با وی ناراحت گردی؟! درحالی‌که این بسیار جای سرور و شادی دارد!

شاه هاماوران فهمید دخترش سودابه نه‌تنها از این خواستگاری غمگین نشده؛ بلکه بسیار هم شاد است؛ پس دستور داد تا فرستاده‌ی کاووس‌شاه را به حضورش بازآورند. چون فرستاده به تالار درآمد سالار هاماوران جایی برتر از همه حاضران به او داد تا بنشیند پس هاماوریان عقد میان شهریار ایران و دختر شاهشان را آن‌گونه که دین و آئینشان بود برپا ساختند و هفت روز مراسمش به درازا کشید. روز هشتم سالار هاماوران با دلی غمگین دستور داد تا سیصد بنده که چهل تخت‌روان را می‌کشیدند و هزار اسب و هزار شتر را از پارچه‌های ابریشم و طلا بار نمایند و سودابه را سوار تخت‌روانی کرد و هدایا در پشت سرش به‌سوی لشکرگاه ایران فرستاد. پاسبانان سپاه ایران‌زمین دیدند لشکری از دور پدیدار می‌گردد، چون نزدیک‌تر شد فهمیدند این لشکر جنگجویان نیست؛ بلکه کاروان عروس شهریار ایران است که بوی مشک و عطرش هوش از سر سپاهیان رزم آموخته‌ی ایران می‌برد. پس راه گشودند تا کاروان سودابه نزدیک سراپرده‌ی کاووس‌شاه رسید، چون شاه از سراپرده بیرون آمد و سودابه را بدید هوش از سرش رفت که این همه زیبایی تا کنون ندیده بود. پس دستور داد تا پیران و خردمند موبدان به سراپرده‌اش درآیند تا پیمان ازدواج میان او و سودابه را ببندند.

از پی پیوند کاووس‌شاه و سودابه، هفت روز لشکرگاه ایران جشن و شادمانی بود و آن‌سوتر، سالار هاماوران غمگین با دلی پر از کینه از شهریار ایران! چون خورشید روز هشتم بر آسمان لشکرگاه ایران تابید، فرستاده‌ای از سوی شاه هاماوران به سراپرده‌ی کاووس‌شاه درآمد و روی به شهریار ایران گفت: پادشاه هاماوران شما که دامادش باشید به همراه همسرتان به دربار خویش دعوت نمود تا پای بر قلبش نهید و چشمانش را روشن فرمایید؛ اگر این دعوت را شهریار ایران اجابت نماید شهر هاماوران را ارجمند نموده است.

اما شاه هاماوران هدفش از دعوت کاووس‌ به کاخش میزبانی از او نبود، او می‌خواست کاووس‌شاه را اسیر نماید و دخترش بازستاند و شهرش را از یورش ایرانیان در امان دارد و باج‌وخراج شهریار ایران را نپردازد. سودابه که منظور پدرش را نیک فهمیده بود روی به کاووس‌شاه گفت: گران‌مایه همسر تاج‌دارم! رفتن شما به هاماوران اندیشه‌ی درستی نیست؛ پدرم قصد دارد در سور و مهمانی شما را اسیر خود نماید. کاووس‌شاه سخنان سودابه را باور نکرد و چنین جرأت را در سالار هاماوران ندید، پس به همراه سودابه و دلیران لشکر و پهلوانان سپاه ایران‌زمین به مهانی شاه هاماوران شتافت.
بشد با دلیران و کندآوران / بمهمانی شاه هاماوران

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...