زیر درخت زبان گنجشک | جام جم


توی هرات، کتابفروشی عزیز، رمانش را معرفی کرد. اسم رمان بود درویش پنجم. کتاب را ورق می‌زدم که با لبخند گفت: «شما د ایران یکان نویسنده دارید به نامی محمود دولت‌آبادی و ما د افغانیستان یکان نویسنده داریم به نامی رهنورد زریاب. د مملکتی ما همان دولت‌آبادی شماست. بیسیار ارجمند است و عزیز...»
از همان شب اول حضورم در هتل رمان را شروع کردم. نثری حیرت‌آور با ساختاری به شکوه و به قاعده که خیلی منظم و درست و منطقی داستان را جلو می‌برد. زبان و لحن شخصیت‌ها و اتفاقات سوررئال داستان به قدری جذاب بود که من دراز کشیده توی تخت هتل صدف هرات را گاهی نیم‌خیز می‌کرد. انگشت لای کتاب می‌گذاشتم که بتوانم اتفاقات را هضم کنم و انگشت خیس کنم و ورق بگردانم و بروم صفحه بعدی. توی واتساپ به قاسم که درویش پنجم را از او خریده بودم پیام دادم کتاب‌های دیگری هم اگر از استاد دارید کنار بگذارید می‌آیم می‌برم و قاسم جواب داد چشم چشم گل قلب.

محمداعظم رهنورد زریاب

کابل که رسیدیم به دکتر شیر‌احمد سعیدی که ناشر توانمندی است گفتم که استاد رهنورد کابل تشریف دارند و گفت بله. گفتم می‌شود زیارت‌شان کرد؟ و این‌بار گفت: مممم ممکن است بشود. زیاد از منزل بیرون نمی‌آید اما شاید رفت و دیدیش. مجید سلطانی که ایرانی است و سال‌هاست در افغانستان کار تبادل کتاب می‌کند گفت به نظرم دوربین هم ببریم که بتوانیم گفت‌وگو را ضبط کنیم. پیشنهاد خوبی بود. با نمایندگی صدا و سیما‌ی خودمان ارتباط گرفتیم و گفتند استاد را اگر می‌شود بیاورید دفتر نمایندگی. گفتیم چرا و گفت کشور جنگ‌زده هر لحظه هر چیزی ممکن است. دوربین‌ها را بفرستیم بیرون ممکن است اتفاقی بیفتد و جا بمانیم. کار سخت شده بود. با بسم الله با اسناد تماس گرفتیم. فقط گفت موتر(ماشین) بفرستید که بیاید پی ام.
دو صندلی چیدیم زیر آفتاب صبحگاهی پاییزی و رقیق کابل زیر درخت زبان گنجشک و دو پروژکتور و میکروفن‌های یقه ای هم حاضر بود. ماشینی پشت در ترمز کرد. پلک در واشد و پیرمرد عصا زنان وارد شد.

با عصایی ‌آلومینیومی و کاپشنی سرمه‌ای و کفش‌های کاترپیلار. نشست روی صندلی. سیگاری گیراند و گفت: چای دارید؟ داشتیم. چای را نوشید و اجازه گرفتیم برای نصب میکروفن. گفت از چه گپ می‌زنیم و من گفتم روزگار... لبخند تلخی زد و گفت.... هی روزگار... خانه خراب شود. حرف‌ها گل انداخته بود. گفتم شما که هرجای جهان باشید با این رزومه و سابقه و افتخار نمی‌روید کشوری دیگر... مثل فلانی و فلانی که افغانستانی‌اند و در خارج از افغانستان برای افغانستان می‌نویسند نمی‌نویسید؟ عینک بالا داد و گفت: در افغانستان همه چیز واقعی است. ترس، سرما، ناامنی، فقر و... همه آنها که در خارج افغانستانند از رسانه می‌شنوند و لمسش نمی‌کنند. من نویسنده‌ام، از مردم باید بنویسم و برای نوشتن باید میانشان باشم. خارج از گود نمی‌شود گفت لنگش کن... می‌گفت من بخشی از همین مردمم... همه دوره‌ها را کنارشان زیسته‌ام. در دوره روس در دوره شاهی در دوره طالب، با لبخندهایشان خندیده‌ام و با اشک‌های‌شان اشک ریخته‌ام. با ترسشان ترسیده‌ام و با فتح و پیروزی‌شان به خود بالیده‌ام. گفتم این روزها به چه مشغولید و گفت خواندن و نوشتن و آموختن. گفتم در هشتاد و چندسالگی؟ گفت یادگرفتن هیچ وقت تعطیلی ندارد. می‌آموزم و می‌آموزانم. روزها خانه‌ام پاتوق نویسندگان جوان است. به اینها امیدوارم. دارم سپاه تربیت می‌کنم ؛ سپاهی که گلوله‌هایش کلمه است و بوی چای سبز و بنفشه می‌دهد میدان رزمشان نه باروت و خون.

هوا سرد بود، آفتاب رفته بود پشت شاخه‌های درخت زبان گنجشک و سرما از چمن‌های آب داده حیاط خزیده بود به استخوان‌های پیرمرد. نمی‌خواستیم اذیتش کنیم. ضبط را قطع کردیم. مجید از پشت دوربین گفت کتاب‌های استاد قرار است در ایران چاپ شود به این هم دوست داشتی اشاره‌ای کن، دوربین‌ها روشن شد. گفتم حرف مجید را و آرزو کردم در رونمایی از کتاب چاپ شده‌شان غزل بخوانم و پذیرای شما باشم. به ساعتش نگاه کرد و گفت: من ایران را خیلی دوست می‌دارم. اصفهان و شیراز و تبریز و شمال را گشتوم. بسیار نغز است. یک بار بیست روز با موتر بسیار ایران را دور زدم. با ایران دلشریکی دارم. همخونیم و همدل... اما در مورد کتاب بعید می‌دانوم. آفتاب لب بام است و همین روزهاست که غزل خداحافظی را زمزمه کنم. زبانم قفل شد. لبخند مزخرفی زدم و گفتم خدا به شما طول عمر بدهد، بعد انگار خسته شده باشد خودش میکروفون را باز کرد، دوباره سیگاری گیراند و توی سکوت سیگارش را کشید. ما فقط نگاهش می‌کردیم. بلند شد عصازنان رفت به سمت در.
بعد برگشت با همه دست داد و خداحافظی کرد و صدای طوطی‌های کاج‌های کابل بود و تق‌تق عصای پیرمرد.
پیرمرد پشت پلک در گم شد. ماشین روشن شد و زوزه‌کشان خم کوچه را پیچید و در هیاهوی نجیب کابل گم شد. هیچ‌کدام‌مان فکر نمی‌کردیم این آخرین باری بود که پیرمرد را می‌دیدیم...

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...