نقاشی‌های مردی غرق در تنهایی رضایتمندانه‌اش | اعتماد
 

رودخانه‌ای از نقاشی‌های مرد لالی که تمام زندگی‌اش، رنج‌ها و خوشی‌هایش را در یک تنهایی خرسندانه و خودخواسته در زیرزمین یک خانه روی کرباس‌های عریض و طویل به هم‌پیوسته نقاشی کرده، این تصویری است که روایت شکوهمند و متاثرکننده پدرو مایرال [pedro mairal] در «سال گمشده خوآن سالواتی‌یرا» [The missing year of Juan Salvatierra] با آن شروع می‌شود؛ این رودخانه بر دیوار موزه روئل هلند جاری شده است، با مشقات فراوان و مردم بی‌آنکه از عمق راستین اندوه و خشم و شادی و امید نهفته در قلب نقاش مهجورش خبر داشته باشند روی نیمکتی می‌نشینند و حرکت آهسته نقاشی را تماشا می‌کنند؛ «بیشتر از چهار کیلومتر تصویر آرام آرام از راست به چپ نمایان می‌شود.»

خلاصه رمان سال گمشده‌ی خوآن سالواتی‌یرا» [The missing year of Juan Salvatierra] سال لال پدرو مایرال [Pedro Mairal]

نقاشی قصه‌گوی شورانگیزی که نقاش برای کشیدنش شصت سال عمر گذاشته است. این اثر افزون بر این ویژگی، ویژگی‌های بدیع دیگری هم دارد که نویسنده در درام شکوهمندش آرام آرام وصفشان می‌کند مثلا زمان طولانی پنهان ماندنش و نیست و نابود شدن بخش‌هایی از آن؛ نقاش هرگز چیزی درباره اثرش ننوشت، مصاحبه‌ای نکرد و نمایشگاهی نگذاشت و از همین رو است که منتقدانی پیدا شده‌اند که آن نقاشی بی‌بدیل را «هنر خام، هنری کاملا ابتدایی و خودآموخته که هیچ ادعای هنری‌ای ندارد»، بخوانند. اما در واقع این نقاشی از این رو مهجور بوده است که نقاش در یک سکوت ممتد، در یک میل درونی شگرف به تنهایی و انزوا و اندوه، هیچ سلف‌پرتره‌ای هم از خودش در اثری که ماهیتش به تصویر کشیدن خاطرات شخصی بوده، نکشیده است؛ «انگار زندگی‌نامه خودت را بنویسی و هیچ جایی از متن حضور نداشته باشی.»

نقاش، تنهایی و اندوه و انزوایش را دوست داشته و این همه اصلا محرک‌های او برای آفرینش هنری بوده‌اند؛ سالواتی‌یرا فراتر از این نقاشی‌اش را حتی امضا هم نکرده است. خوآن سالواتی‌یرا که در نه سالگی از اسب به زمین افتاد، جمجمه‌اش ترک برداشت، فکش شکست و تکلمش را از دست داد و طبیبی که به بالینش آمد، عاجز از درمان، «وقتی دید حالش دارد بهتر می‌شود بهش چند بسته آبرنگ انگلیسی داد که از آن طرف رودخانه یعنی پاراگوئه آورده بود.» در حالی که داستان در آرژانتین می‌گذرد و به این ترتیب آن حادثه شوم، به نقطه عطفی در زندگی خوآن تبدیل می‌شود: «در دوران نقاهت بعد از حادثه تختش را می‌برده‌اند بیرون از خانه زیر آلاچیقی می‌گذاشته‌اند و او پرنده‌ها، سگ‌ها و حشرات را می‌کشیده» و این عادت نقاشی کشیدن در جبران حرف زدن، به روال زندگی خوآن تبدیل می‌شود؛ او همواره در حال نقاشی کردن بوده است و بعدها روی کرباس‌های بزرگ اثری واحد و باشکوه آفریده از جزییات زندگی‌اش و حالا پس از مرگش، دو پسرش دلشان می‌خواهد فکری به حال نقاشی کنند، نمایشش بدهند، حفظش کنند؛ «بیشتر از شصت طومار. کل زندگی یک آدم.»

کرباس‌ها را هربرت هولت به او داده بود، نقاش آلمانی آنارشیستی که مادر خوآن اجازه داده بود خوآن در نوجوانی به دیدنش برود و از او تکنیک‌های نقاشی رنگ و روغن یاد بگیرد. پسران خوآن فهمیده بودند که نمی‌توانند از نقاشی‌های پدر چیزهایی را انتخاب کنند و نمایش بدهند «چون سالواتی‌یرا جوری نقاشی می‌کرد که از دو طرف به هیچ فصل‌بندی و قابی منتهی نمی‌شد تا بشود با آن پیوستگی بین صحنه‌های گوناگون را فهمید. می‌خواست اثرش توامان به سیالیت رود باشد و رویا.» سالواتی‌یرا کارمند لال اداره پست که وقتی در کتابخانه دنبال کتاب‌هایی می‌گشت که تصویرسازی و گراور داشتند، با زنی زیبا که کتابدار بود، آشنا شد و حاصل ازدواج، دو پسر و یک دختر بودند که وقتی در رودخانه غرق شد، سالواتی‌یرا رودخانه‌های خشمگین کشید.

کوشش پسران برای جلب‌ توجه و رضایت مسوولان محلی و ملی به نتیجه نرسید و در نهایت دو نفر از موزه روئل هلند به آرژانتین آمدند تا اثر را به اروپا ببرند. حین کوشش برای جمع‌آوری طومارهای نقاشی، پسران متوجه فقدان یکی از طومارها مربوط به سال 1960 می‌شوند و از اینجای روایت به بعد، افزون بر آنکه مدام سخن از عظمت و شکوه و صداقت یک اثر هنری است، مخاطب وارد یک معمای خانوادگی تاثیرگذار هم می‌شود: چه کسی طومار آن سال را دزدیده است؟ آیا خوآن خودش معدومش کرده یا آن را به یک معشوق هدیه کرده است؟ کم‌کم پای دوستان قدیمی پدر به حل این معما باز می‌شود، ملاقات‌ها و گفت‌وگوها، یکی مبتلا به آلزایمر و دیگری رفته از جهان با خواهرزاده‌ای که راوی او است؛ همان دوستانی که معمولا از سالواتی‌یرا می‌خواستند نقاشی‌هایش را نشانشان بدهد و یکی‌شان «حین حرکت تصاویر آکارئون می‌نواخت، مثل پیانیست‌های فیلم‌های صامت.» و این همه داستان را در لفافی از رویا و اندوه و واقعیت روایت می‌کند؛ پسران خوآن از جست‌وجوی اسرار نقاشی مایوس نمی‌شوند و همچنان قصه با ذهن آکنده از پرسش‌های آنها و شکوه تعامل‌شان با نقاشی‌ها ادامه پیدا می‌کند و در این میان نقاشی‌ها به زنده‌ترین زبان وصف می‌شوند، تو گویی خواننده به چشم خیال می‌تواند همه ‌چیز را ببیند: «پرتره آدم‌هایی بود که هیچ‌ وقت ندیده بودم: مردانی با صورت‌های سبز که در دکانی در حال نوشیدن بودند؛ پیرزن‌های سال‌ها پیش مرده با لباس‌های سیاه بر تن که صاف نشسته بودند؛ گاوچران‌هایی قدیمی با ژست‌هایی زنده و طبیعی، وسط بعدازظهر داغ زدن گاو و گوساله‌ها با آهن، خیره به دوردست»

و این همه اغلب در میان نوری عجیب و ماورایی، با کیفیتی ابرانسانی: «این در هم آمیختن زندگی‌ها، مردم، حیوانات، روزها، شب‌ها و فاجعه‌ها برای چه بود؟...نقاشی‌اش یک حرکت جمعی طولانی در فضای باز بود که موجودات می‌توانستند در آن ناپدید شوند و بعد کمی دیرتر برگردند. چیزی شبیه به این در موسیقی هم اتفاق می‌افتد، وقتی تم‌های مشخصی در واریاسیون‌های مختلف ظاهر می‌شوند.» افزون بر همه اینها پسر که راوی اصلی است، به کرات در مواجهه با اجسام، در جست‌وجوی پدرش است که آن جسم را، آن منظره را چگونه می‌کشید اگر که می‌دیدش: «انجیرها را توی کاسه‌ای می‌بینم و تصور می‌کنم سالواتی‌یرا چطور آنها را به تصویر می‌کشید. درختی نظرم را جلب می‌کند، مثلا یک اکالیپتوس آبی‌خاکستری و جوری می‌بینمش انگار مخلوق سالواتی‌یرا باشد.» تو گویی خوآن در روایت داستانوار سرنوشت و نقاشی‌هایش همچنان در کسوت مردی که جهان را نقاشی می‌کرد، زنده است، حیات دارد، گویی نقاشی به او جاودانگی بخشیده است و این جاودانگی وقتی به اوج خودش می‌رسد که نوه‌اش خودش را به هلند می‌رساند تا تماشاگر نقاشی پدربزرگ فقیدش باشد در حالی که اصلش در آتش سوخت و حالا تصاویر اسکن‌ شده‌اش در موزه و مثل آکواریومی دیواری در حال لغزیدن است: «پسر بیست و سه ساله‌ام می‌توانست اثر پدربزرگش را ببیند. آن نقاشی که همه‌مان را توی خودش داشت، فضایی که تمام آفریده‌های سالواتی‌یرا می‌توانستند آزادانه در آن حرکت کنند.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...