[داستان کوتاه]
ترجمه حسین بیدارمغز


جیم و ایرن وستکات (1) از آن دسته آدمهایی بودندکه به نظر می‌رسید به حد نصاب قانع‌‌کننده‌ای از درآمد، تلاش و آبرومندی که در گزارشهای آماری درج می‌شد، دست یافته بودند. آنها دو فرزند داشتند، نه سال از ازدواجشان می‌گذشت. در طبقه دوازدهم یک مجمتع آپارتمانی در خیابان هفتادم شرقی بین خیابانهای مدیسون و پنجم (2)، زندگی می‌کردند.

آنها به طور متوسط 3/10 بار در سال به تماشای تأتر می‌رفتند و امیدوار بودند که روزی عاقبت بتوانند در وست چستر (3) ساکن شوند. ایرن وستکات دختری خوش‌مشرب، و بسیار بی‌ریا، با موهای قهوه‌ای نرم بود که پیشانی صافش حاکی از جوانی و خامی او بود. او در هوای سرد پالتویی از پوست گربه قطبی می‌پوشید که طوری رنگ شده بود که مثل یک پالتوپوست سمور به نظر آید. نمی‌شد گفت که جیم وستکات، در سن سی و هفت سالگی، جوانتر از سنش به نظر می‌آمد، اما لااقل می‌شد گفت که او در نظر خودش جوانتر بود.

او موهایش را خیلی کوتاه می‌کرد، و لباسهایی می‌پوشید که افراد هم‌طبقه او در اندوود (4)، می‌پوشیدند. رفتار او بسیار جدی،‌با حرارت، و عمداً ساده و بی‌تزویر بود. وستکاتها تنها به خاطر علاقه شدیدی که به موسیقی کلاسیک داشتند با دوستان، همکلاسان و همسایگان خود متفاوت بودند. آنها خیلی زیاد به کنسرتهای موسیقی می‌رفتند –هرچند که این موضوع را به ندرت به دیگران می‌گفتند- و مقدار زیادی از وقت خود را صرف گوش دادن به موسیقی از رادیو می‌کردند.

رادیوی آنها، وسیله‌ای قدیمی، حساس، غیرقابل پیش‌بینی و غیرقابل تعمیر بود. هیچ‌یک از آن دو از تعمیر رادیو –یا هروسیله خانگی دیگرشان که آنها را احاطه کرده بود- سردرنمی‌آوردند. و وقتی که رادیو از کار می‌افتاد، جیم با کف دستش ضربه‌ای به بغل آن می‌زد. این کار،‌گاهی مؤثر واقع می‌شد. یک روز عصر یکشنبه، در گرماگرم یک موسیقی کوارتت از شوبرت، صدای رادیو به کلی قطع شد. جیم پشت سر هم به جعبه رادیو ضربه زد،اما فایده‌ای نداشت، هنگ شوبرت به کلی از دست رفته بود. او به ایرن قول داد که برایش یک رادیوی نو بخرد، و دوشنبه که از کار برگشت به ایرن گفت که یک رادیوی تازه خریده است. او توضیح بیشتری در مورد رادیو نداد و گفت که این رادیو، برای ایرن یک هدیه غافلگیرکننده خواهد بود.

عصر روز بعد، رادیو به جلوی در آشپزخانه حمل شده بود و با کمک مستخدمه و یک کارگر، ایرن جعبه رادیو را باز کرد و آن را به اتاق نشیمن آورد. بدنه چوبی بی‌ریخت و بسیار بزرگ رادیو، او را تکان داد. ایران به اتاق نشیمن خانه‌اش می‌بالید. او با همان دقت و وسواسی که رنگ و مدل لباسهایش را انتخاب می‌کرد، سعی کرده بود رنگ و مدل مبلمان اتاق نشیمن را انتخاب کند، و حالا به نظرش می‌آمد که این رادیوی تازه مثل مزاحمی ناخوانده در میان مایملک خصوصی و دوست‌داشتنی او ایستاده است. تعداد زیاد دکمه‌ها و کلیدهای رادیو او را به کلی گیج کرده بود و قبل از اینکه آن را به برق وصل کند و به کار بیندازدش مجبور شد، همه آنها را یک به یک بررسی کند. با به کار افتادن رادیو، صفحه آن را نور سبز پررنگی پر کرد، و صدای محو یک قطعه موسیقی پیانو به گوش رسید. محوی صدای موسیقی تنها برای یک آن بود؛ در یک چشم برهم زدن صدای موسیقی همه‌جا را پر کرد و آن صدا با چنان شدتی تقویت شد که یک قطعه چینی تزئینی از روی میز به پایین افتاد. او به سمت رادیو دوید و صدای آن را کم کرد. قدرت زیاد صدای محبوس شده در جعبه چوبی زشت، او را ناراحت می‌کرد. بعد بچه‌هایش از مدرسه برگشتند، و او آنها را برای هواخوری به پارک برد. او تا آخر وقت آن روز عصر، دیگر فرصت نکرد به سراغ رادیو بیاید.

وقتی ایرن رادیو را روشن کرد، مستخدمه شام بچه‌ها را داده بود و مشغول حمام کردن آنها شد. ایران صدای رادیو را کم کرد، و نشست تا به قطعه‌ای موسیقی از موزارت که او می‌شناخت و از آن لذت می‌برد گوش دهد. صدای موسیقی واضح و روشن به گوش می‌رسید. او با خود فکر کرد، این رادیوی جدید، صدایش خیلی بهتر از رادیوی قبلی است.او با خود گفت: که صدا مهمتر از ظاهر است و می‌توان ظاهر زشت رادیو را پشت کاناپه پنهان کرد، اما تازه به رادیو خو گرفته بود که تداخل آغاز شد. یک صدای ترق و تروقی مثل صدای یک فتیله باروتی روشن، با صدای آلات موسیقی همراه شده بود. در پس زمینه موسیقی، صدای خش‌خشی که ایرن را به طور ناخوشایندی به یاد دریا می‌انداخت به گوش می‌رسید، و هرچه که موسیقی ادامه می‌یافت، این صداها با صداهای مزاحم بیشتری همراه می‌شدند. او هرچه دکمه و کلید دم دستش بود را امتحان کرد اما تداخل از بین نرفت، او نشست، گیج و مأیوس، و سعی کرد تا منبع تداخل را پیدا کند. صدای بالا و پایین رفتن آسانسور و باز و بسته شدن در آن، از بلندگوی رادیو پخش می‌شد. و با فهمیدن این موضوع که آن رادیو نسبت به جریانهای الکتریکی از هرنوعی حساس بود، او شروع کردن به تشخیص دادن صدای زنگ تلفن، شماره گرفتن تلفنها، و جاروبرقی از میان موسیقی موزارت. با کمی دقت بیشتر، او توانست صدای زنگ در، زنگ آسانسور، ریش‌تراشهای برقی، و مخلوط‌کن‌های خانگی را که صدایشان از آپارتمانهای همسایه انتقال داده می‌شد و در بلندگوی رادیو تقویت می‌شد را از یکدیگر تمیز دهد. رادیوی زشت و قدرتمند، با آن حساسیت اشتباهی‌اش در ناسازگاری، بیش از آن بود که ایرن بتواند بر آن فائق آید. پس،‌خاموشش کرد و به اتاق بچه‌ها رفت تا آنها را ببیند.

آن شب،‌ وقتی جیم وستکات به خانه آمد، با اطمینان به سراغ رادیو رفت و آن را به کار انداخت. او هم تجربه ایرن را تکرار کرد. از ایستگاه رادیویی که او انتخاب کرده بود صدای مردمی به گوش می‌رسید. این صدا چنان نوسانی داشت که در یک آن از صدایی محو و مبهم به صدایی چنان قدرتمند تبدیل می‌شد که آپارتمان را می‌لرزاند. جیم صدای رادیو را کم کرد. سپس، یک یا دو دقیقه بعد، تداخل شروع شد. صدای زنگ تلفنها و زنگ اخبارها از سرگرفته شدند، در حالی که صدای آزاردهنده در آسانسورها و ویژویژ وسایل برقی خانگی با آنها همراه شده بودند. نوع صداها، از آن موقع که ایرن رادیو را امتحان کرده بود به کلی فرق کرده بودند؛ آخرین ریش‌تراشهای برقی از برق کشیده شده بودند؛ جاروبرقی‌ها همگی توی کمدها قرار داده شده بودند؛ و سکون موجود، این تغییرات را به نحوی منعکس می‌کرد که معمولاً پس از غروب خورشید در شهر دیده می‌شود. او مدتی با کلیدهای رادیو ور رفت، اما نتوانست از شرّ صداهای مزاحم خلاص شود، به همین دلیل رادیو را خاموش کرد و به ایرن گفت که فردا صبح به آنهایی که رادیو را به او فروخته‌اند، تلفن می‌کند و حسابی خدمتشان می‌رسد.

عصر روز بعد، وقتی ایرن از یک میهمانی ناهار به منزل برگشت، مستخدمه‌اش به او گفت که مردی آمده و رادیو را تعمیر کرده است. ایرن، قبل از اینکه شال و کلاهش را دربیاورد به اتاق نشیمن رفت و رادیو را به کار انداخت. از بلندگو، صدای آهنگ «والس میسوری» پخش شد. این آهنگ او را به یاد صدای موسیقی کم‌مایه و خشنی که از فونوگراف قدیمی‌ای که او در کنار دریاچه‌ای که تابستانهایش را می‌گذراند، به گوش می‌رسید، انداخت. او صبر کرد تا والس تمام شد. در حالی که انتظار داشت توضیحی یا تفسیری در مورد این آهنگ از رادیو بشنود. اما هیچ چیز دیگری به گوش نرسید. پس از پایان موسیقی سکوت برقرار شد، و بعد موسیقی غم‌انگیز و خشن ضبط شده، دوباره تکرار شد، او موج‌یاب رادیو را گرداند و یکباره صدای خوشایند موسیقی قفقازی همراه با صدای ضربه پای برهنه و جرینگ جرینگ سکه‌های تزئینی که از خصوصیات این رقص است- در اتاق پخش شد،‌اما در پس زمینه آن، ایرن می‌توانست صدای نواخته شدن زنگ اخبارها و معجونی از صداهای مختلف را بشنود. سپس، بچه‌هایش از مدرسه بازگشتند و او رادیو را خاموش کرد و به اتاق بچه‌ها رفت.

آن‌شب، وقتی جیم به خانه آمد، خسته بود، به حمام رفت و لباسهایش را عوض کرد. بعد،‌در اتاق نشیمن به ایرن ملحق شد. او تازه رادیو را روشن کرده بود که مستخدمه اعلام کرد که شام حاضر است، در نتیجه رادیو را همانطور رها کرد، و همراه با ایرن سر میز شام نشست.

جیم بیش از آن خسته بود که ادای آدمهای آداب معاشرت‌دان را درآورد، و شام هم چیز خاصی نداشت که بتواند توجه ایرن را جلب کند، در نتیجه توجه ایرن از غذا به تلألوی نقره شمعدانیها و از آنجا به صدای موسیقی از اتاق کناری معطوف شد، او چند لحظه‌ای به «پیش درآمد چاپین» گوش سپرد و بعد از شنیدن صدای مردی که قاطی صدای موسیقی شد شگفت‌زده گردید: مرد می‌گفت: «تو را به خدا، کتی (5)، بس کن، یعنی تو باید هروقت من برمی‌گردم خانه، پیانو بزنی؟» موسیقی ناگهان قطع شد. صدای زنی به گوش رسید که می‌گفت: «این تنها فرصت من برای ایجاد تنوع در زندگی روزمره‌ام است. آخر تمام روز را توی اداره می‌گذرانم.» صدای مرد در جواب گفت: «خوب من هم همینطور.» بعد هم فحشی نثار هرچه پیانو توی دنیا بود، کرد و در راه به هم کوبید. موسیقی تند و مالیخولیایی مجدداً شروع شد.

ایرن پرسید: «شنیدی؟»
جیم که در حال خوردن دسرش بود، گفت: «چی را؟»
«صدایی را که از رادیو پخش شد، یک مرد، در حالی که صدای موسیقی همچنان پخش می‌شد یک چیزی گفت –یک حرف زشت.»
«احتمالاً این یک نمایشنامه است.»
ایرن گفت: «فکر نمی‌کنم توی نمایشنامه این‌طور حرفها را بزنند.»

آنها از سر میز شام بلند شدند و فنجان قهوه در دست، به اتاق نشیمن رفتند. ایرن از جیم خواست که یک ایستگاه دیگر را امتحان کند. جیم موج‌یاب را چرخاند. صدای مردی به گوش رسید که می‌گفت: «کش جورابهای مرا ندیده‌ای؟» صدای زنی در جواب گفت: «اگر یک دقیقه دندان روی جگر بگذاری پیدایشان می‌کنم.» جیم ایستگاه دیگری را گرفت. مردی گفت: «کاشکی ته سیبهایی را که می‌خوری توی زیرسیگاری نمی‌انداختی. من از بویش متنفرم.» جیم گفت: «عجیب است؟»

جیم یکبار دیگر موج‌یاب را چرخاند. صدای زنی که با لهجه صحبت می‌کرد، گفت: «در ساحل کوروماندل جایی که کدوتنبلهای نوبر، فراوان بودند، و در وسط جنگل، یانگی-بانگی- بو زندگی می‌کرد. دو تا صندلی کهنه، دو تا کوزه بی‌دسته، یک نصفه شمع...»

ایرن داد زد: «خدای من! این صدای پرستار بچه‌های خانم سوینی (6) است.»
صدای زنی که با لهجه صحبت می‌کرد، ادامه داد: «این تمام مایملک او بود.»
ایرن گفت: «خاموشش کن، ممکن است آنها هم صدای ما را بشنوند.»

جیم رادیو را خاموش کرد. ایرن گفت: «آن صدای خانم آرمسترانگ (7) بود، پرستار بچه‌های خانم سوینی! فکر کنم دارد برای دختر کوچولوی خانم سوینی قصه می‌خواند. آنها در آپارتمان 17-ب زندگی می‌کنند. من با خانم آرمسترانگ توی پارک هم‌صحبت شده‌ام. صدایش را خیلی خوب می‌شناسم. مثل اینکه این رادیو صداهای توی آپارتمانهای مردم را دریافت و پخش می‌کند.»

جیم گفت: «غیرممکن است!»

ایرن با حرارت گفت: «خوب، آن صدای پرستار بچه‌های خانم سوینی بود، من صدایش را خوب می‌شناسم. خیلی هم خوب می‌شناسم. این را چه می‌گویی. فقط من مانده‌ام که آنها هم می‌توانند صدای ما را بشنوند، یا نه.»

جیم رادیو را روشن کرد. اول به صورت محو و بعد واضح‌تر و واضح‌تر، انگار که به وزش باد مربوط باشد، لهجه غلیظ پرستار بچه‌های خانم سوینی به گوش رسید که می‌گفت: «...و بعد، یانگی-بانگی-بو گفت، بانو جینگلی، بانو جینگلی! تویی که آنجا که کدوتنبلها عمل می‌آیند نشسته‌ای، می‌شود که بیایی و زن من شوی؟»

جیم به طرف رادیو رفت و جلوی بلندگوی رادیو داد زد: «الو، الو»

صدای پرستار به گوش رسید که می‌گفت: «من از تنها زندگی کردن، در این ساحل دورافتاده و ریگزار خسته شده‌ام. از این زندگی که دارم خسته شده‌ام؛ اگر تو بیایی و زن من شوی، زندگی من سر و سامانی می‌گیرد...»

ایرن گفت: «فکر کنم صدای ما را نمی‌شنود، یک ایستگاه دیگر را امتحان کن.»

جیم موج‌یاب رادیو را چرخاند، و اتاق نشیمن پر شد از صدای کر کننده یک مهمانی که بیش از حد پرسر و صدا بود. یک نفر مشغول نواختن پیانو و خواندن آهنگ ویفن پوف بود، و صداهایی که پیانو را احاطه کرده بودند، شاد و باحرارت به گوش می‌رسیدند. زنی با صدای بلند گفت: «یک کمی دیگر ساندویچ بخورید.» صدای قاه‌قاه خنده و صدای افتادن ظرفی بر روی زمین هم به گوش رسید.

ایرن گفت: «این باید آپارتمان خانواده هاچینسون (8) باشد. آنها در 15-ب زندگی می‌کنند. چون می‌دانم که آنها امروز غروب می‌خواستند یک میهمانی راه بیندازند. من خانم هاچینسون را توی فروشگاه دیدم. خارق‌العاده نیست؟ زود باش، یک ایستگاه دیگر را امتحان کن. ببین می‌توانی آپارتمان 18-سی را بگیری.»

خانم و آقای وستکات، آن شب، یک سخنرانی تک‌نفره در مورد شکار ماهی آزاد در کانادا، یک بازی بریج، تفسیرهای اجمالی در مورد دو هفته اقامت در سی‌آیلند (9)، و سر و صدای زن و شوهری که به خاطر اضافه برداشت بانکی باهم جر و بحث می‌کردند، را استراق سمع نمودند. نیمه شب بود، در حالیکه از خنده ریسه می‌رفتند، رادیو را خاموش کردند. تازه چشمهایشان گرم شده بود که پسرشان داد زد که آب می‌خواهد، ایرن لیوانی آب برداشت و برایش برد. نزدیک صبح بود. چراغهای خانه‌های همسایه همه خاموش بودند، و از پنجره می‌توانست خیابان خالی را ببیند. او به اتاق نشیمن رفت و رادیو را روشن نمود. صدای سرفه‌ای خفیف و بعد ناله‌ای به گوش رسید و بعد هم صدای مردی که می‌گفت:‌ «حالت خوب است عزیزم؟» صدای کسل و خسته زنی در جواب گفت: «بله، خوبم، البته فکر می‌کنم.» و بعد با لحنی پراحساس ادامه داد: «اما، می‌دانی چارلی، من دیگر آنی که باید باشم نیستم. شاید در طول هفته پانزده یا بیست دقیقه‌اش را من به حال خودم هستم. دوست ندارم پیش دکتر دیگری بروم، چون صورتحسابشان تا همین جای کار هم خیلی سنگین شده است، فقط من در حال خودم نیستم، چارلی. اصلاً احساس سلامتی نمی‌کنم.» ایرن با خود گفت، آنها جوان نیستند. او از کیفیت صدای آنها حدس زد که باید زن و شوهری میانسال باشند.

افسردگی و غمی که در گفتگوی آن دو وجود داشت و نسیم خنکی که از پنجره به داخل می‌وزید او را لرزاند، و در نتیجه به سرعت به رختخواب بازگشت. صبح روز بعد، ایرن صبحانه را حاضر کرد –مستخدمه تا ساعت ده نمی‌آمد- موهای دخترش را بافت و آن‌قدر توی درگاه ایستاد تا شوهرش و بچه‌ها با آسانسور پایین رفتند. بعد، به اتاق نشیمن رفت و رادیو را روشن کرد، بچه‌ای جیغ می‌کشید: «من نمی‌خواهم به مدرسه بروم، من از مدرسه متنفرم. من به مدرسه نمی‌روم، من از مدرسه متنفرم. زنی خشمگین در جواب گفت: «تو به مدرسه می‌روی. ما هشتصد دلار پول داده‌ایم که تو را به این مدرسه بفرستیم و تو می‌گویی نمی‌روم. نخیر، تو می‌روی، حتی اگر بمیری.» موج بعدی، صدای صفحه آهنگ کهنه «والس میسوری» را به گوش رساند. ایرن با چرخش موج‌یاب، به خلوت چند میز صبحانه، یورش برد. او مواردی از سوءهاضمه، اظهار عشق، ابتذال، ایمان، و ناامیدی را استراق سمع نمود. زندگی ایرن تقریباً ظاهر و باطن، ساده و گرم بود. و زبان رک‌گو و گاهی جانورخویی که آن روز صبح از بلندگوی رادیو پخش شد، او را شگفت‌زده و آشفته نمود. او تا وقتی که مستخدمه‌اش آمد، به گوش کردن ادامه داد. بعد، رادیو را به سرعت خاموش کرد، چون فهمید که از این موضوع نباید کسی اطلاع داشته باشد.

ایرن آن روز ناهار را مهمان دوستش بود، و به همین خاطر کمی بعد از ساعت دوازده آپارتمان را ترک کرد. وقتی آسانسور در طبقه آنها ایستاد، چند تا زن توی آن بودند. او به چهره زیبا و خونسرد آنها، به پالتوهای پوستشان، و گلهای پارچه‌ای روی کلاههایشان خیره شد. او مانده بود که کدامیک از آنها دو هفته در سی آیلند بوده و کدامیک از حساب بانکی‌اش اضافه برداشت نموده است؟ آسانسور در طبقه دهم ایستاد و خانمی با یک جفت سگ اسکاتلندی به آنها ملحق شد. او موهایش را بالای سرش جمع کرده بود و کلاهی از خز به سر گذاشته بود. او آهنگ «والس میسوری» را زمزمه کرد.

ایرن موقع ناهار، با نگاهی کنجکاو به دوستش نگاه می‌کرد و مانده بود که راز دوستش چه می‌تواند باشد. قرار بود بعد از ناهار آنها به خرید بروند، اما ایرن عذر خواست و به خانه رفت. او به مستخدمه گفت که نمی‌خواهد کسی مزاحمش شود؛ بعد به اتاق نشیمن رفت، درها را بست؛ و رادیو را روشن کرد. در تمام طول عصر، او مکالمه پرمکث زنی را که از مهمانانش پذیرایی می‌کرد، شنید. خانم میزبان می‌گفت: «به هیچ مهمانی که موی سفید ندارد از آن اسکاچ‌ (10)های مرغوب تعارف نکن، ببین می‌توانی قبل از اینکه غذاهای اصلی را بکشی، از شر آن جگرها خلاص شوی، و راستی، می‌توانی پنج دلار به من قرض بدهی؟ می‌خواهم به متصدی آسانسور انعام بدهم.»

هرچه که از عصر می‌گذشت، مکالمات بیشتر و پرشورتر می‌شدند. از آنجایی که ایرن نشسته بود، می‌توانست آسمان صاف را برروی پارک مرکزی ببیند. صدها پاره ابر در آسمان بود، هرچند که باد جنوبی کمر زمستان را شکسته بود و سرما را به سمت شمال می‌راند، و ایرن با رادیویش می‌توانست صدای ورود مهمانان آن خانم، بازگشت بچه‌ها را از مدرسه و مردها را از اداره‌هایشان بشنود. زنی گفت: «امروز صبح، از کف حمام یک تکه الماس درشت پیدا کردم، حتماً از آن دستبندی که خانم دانستون (11) دیشب به دستش کرده بود، افتاده است.» مردی در جواب گفت:‌ «آن را می‌فروشیم. آن را به جواهرفروشی خیابان مدیسون ببر و بفروشش. خانم دانستون که نمی‌فهمد و برایش فرقی هم نمی‌کند، و ما هم می‌توانیم دویست چوبی بیشتر خرج کنیم...»

پرستار بچه‌های خانم سوینی با آواز خواند: «زنگهای کلیسای سنت مارتین ندا درمی‌دادند، پرتقالها و لیموها، زنگهای کلیسای سنت مارتین ندا درمی‌دادند، نیم پنی و ربع پنی، چه وقت پولم را می‌دهی؟ رنگهای بیلی قدیم ندا دردادند...» زنی داد می‌زد: «این که کلاه نیست» و در عین حال سر و صدای کر کننده مهمانی به گوش می‌رسید. «این که کلاه نیست، این یک ماجرای عشقی است. این آن چیزی است که والترفلورل (12) گفت. او گفت: این کلاه نیست، یک ماجرای عشقی است.» و بعد با صدایی آرامتر، همان زن افزود: «عزیزم، به خاطر خدا، با یک نفر حرف بزن. اگر او ما را ببیند که اینجا ایستاده‌ایم و با هیچ‌کس حرف نمی‌زنیم. ما را از فهرست مدعوین حذف می‌کند، و من هم که می‌دانی عشق این‌جور مهمانیها هستم.»

آن شب، قرار بود وستکات‌ها، شام را بیرون بخورند، و وقتی جیم به خانه آمد، ایرن مشغول لباس پوشیدن بود. او به نظر غمگین و افسرده می‌آمد، جیم برایش یک لیوان نوشیدنی برد. آنها شام را با دوستانشان در همان نزدیکی می‌خورند و در نتیجه قدم‌زنان به طرف جایی که می‌خواستند بروند، راه افتادند. آسمان صاف و پرنور بود. آن شب، یکی زا آن شبهای بهاری باشکوه بود که باعث انگیزش حافظه و امیال انسان می‌شد، و هوایی که دست و صورت آنها را نوازش می‌کرد، لطیف بود. یک دسته موزیک خیریه نظامی در نبش خیابان آهنگ «مسیح شیرین‌تر است» را می‌نواختند. ایرن بازوی شوهرش را گرفت و او را چند دقیقه‌ای در آنجا نگهداشت تا موسیقی را بشنوند. او گفت: واقعاً که چه آدمهای خوبی هستند. مگر نه؟ چه چهره‌های دلنشینی دارند. در واقع اینها از خیلی از آدمهایی که ما می‌شناسیم، بهترند؟» او یک اسکناس از کیفش درآورد، به طرف دسته موزیک رفت و آن را در دایره زنگی دسته موزیک انداخت. وقتی به نزد شوهرش بازگشت، نمودی از افسردگی حاکی از امید در چهره‌اش بود. نمودی که شوهرش با آن ناآشنا بود. و رفتار ایرن در هنگام شام آن شب هم، برایش عجیب می‌آمد. او با گستاخی حرف میزبانش را قطع می‌کرد و به افراد دور میز خیره می‌شد، خیره‌شدنی که بارها بچه‌هایش را به خاطر آن تنبیه کرده بود. هنوز هوا لطیف بود که آنها به سمت خانه به راه افتادند، و ایرن به ستارگان آسمان نگاه کرد و گفت: «ببین این شمع کوچک تا کجا شعاعش را می‌پراکند، که در این جهان تاریک چنین می‌درخشد.» آن شب، او آنقدر صبر کرد تا جیم به خواب رفت، و بعد به اتاق نشیمن رفت و رادیو را روشن کرد.

روز بعد، حوالی ساعت شش بود که جیم به خانه آمد. مستخدمه آنها، اما (13)، در را به روی او باز کرد، و او کلاهش را برداشته بود و سرگرم درآوردن کتش بود که ایرن به داخل راهرو هجوم آورد. صورتش از اشک پوشیده شده بود و برق می‌زد و موهایش نامرتب و به‌هم ریخته بودند. او داد زد: «جیم، فوراً خودت را به آپارتمان 16-سی برسان! کتت را درنیاور. برو به 16-سی. آقای آزبورن (14) دارد زنش را کتک می‌زند، آنها از ساعت چهار تا حالا دارند جر و بحث می‌کنند، و حالا او دارد زنش را می‌زند. برو بالا و جلویش را بگیر.»

از رادیوی توی اتاق نشیمن، جیم صدای جیغ و فریاد را می‌شنید، جیم گفت: می‌فهمی که نباید به یک چنین چیزهایی گوش بدهی!» او با شتاب به اتاق نشیمن رفت و رادیو را خاموش کرد. او گفت: «این کار درست نیست. زشت است. این کار درست مثل نگاه کردن به داخل خانه مردم است. خودت می‌دانی که نباید به یک چنین چیزهایی گوش بدهی. می‌توانی آن را خاموش کنی!»

ایرن هق‌هق کنان گفت: «اوه، خیلی وحشتناک است، خیلی بد است. تمام مدت روز داشتم گوش می‌دادم، و چقدر هم دلتنگ‌کننده و ملال‌آور بود.»

جیم گفت: «خوب اگر این‌قدر دلتنگ‌کننده و ملال‌آور است، چرا به آن گوش می‌دهی؟ من این رادیوی لعنتی را خریدم که برای تو مایه خوشی باشد، من پول زیادی بابت آن داده‌ام. فکر می‌کردم تو را خوشحال خواهد کرد، می‌خواستم تو را خوشحال کنم.»

ایرن در حالی که ناله می‌کرد و سرش را بر شانه جیم می‌گذاشت، گفت: «نه، نه، نه! با من دعوا نکن. در تمام مدت روز در حال دعوا کردن باهم بوده‌اند. همه با هم دعوا می‌کردند. همه آنها نگران پولند. مادر خانم‌ هاچینسون در فلوریدا (15) دارد از سرطان می‌میرد و آنها آن‌قدر پول ندارند که او را به کلینیک ماپو (16) بفرستند. لااقل، این حرفی است که آقای هاچینسون می‌زند. خیلی نفرت‌انگیز است. و خانم ملویل (17) ناراحتی قلبی دارد و آقای هندریکس (18) آوریل آینده کارش را از دست می‌دهد و خانم هندریکس از این بابت خیلی می‌ترسد، و متصدی آسانسور سل دارد و آقای آزبورن هم خانم آزبورن را کتک می‌زند.» او شیون کرد، از غصه و غم مرتعش شد و سیلاب اشکی را که بر چهره‌اش جاری شده بود با کف دست پاک کرد.

جیم دوباره پرسید: «خوب، چرا تو باید این حرفها را گوش کنی؟ اگر این چرندیات تا این حد تو را درمانده و ناراحت می‌کند پس چرا اصلاً گوش می‌دهی؟»

او داد زد: «اوه، نه، نه، نه، زندگی خیلی هولناک است، خیلی دردناک و پست است. اما ما هیچ‌وقت این‌طور زندگی نکرده‌ایم. مگر نه عزیزم؟ مگر نه؟ منظورم این است که ما همیشه خوب و شایسته بوده‌ایم و به همدیگر عشق ورزیده‌ایم، مگر نه؟ و ما دو تا بچه داریم، دو تا بچه دوست‌داشتنی. زندگی ما پست نیست. هست عزیزم؟ هست؟ او دستهایش را دور گردن شوهرش حلقه کرد و صورت او را پایین آورد. «ما خوشبختیم. مگر نه عزیزم؟ خوشبختیم، مگر نه؟»

جیم با خستگی گفت: «البت که ما خوشبختیم.» او خشم و رنجشش را فرو خورد. «البته که ما خوشبختیم. فردا صبح، من یا این رادیوی لعنتی را درست می‌کنم یا می‌اندازمش دور.»

ایرن پرسید:‌ «تو مرا دوست داری، مگر نه؟ و ما خرده‌گیر و نگران پول و نادرست نیستیم، مگر نه؟»

او گفت:‌ «نه عزیزم.»

فردا صبح، یک نفر آمد و رادیو را تعمیر کرد. ایرن با احتیاط آن را روشن نمود و از شنیدن یک آگهی شاد تبلیغاتی و یک صفحه ضبط شده سمونی شماره نه بتهوون، به انضمام شعر «قصیده‌ای برای شادمانی» از شیللر (19) لذت برد. او در تمام مدت روز رادیو را روشن گذاشت و هیچ صدای نامساعدی از بلندگوی آن به گوش نرسید.

وقتی جیم به خانه آمد، قطعه‌ای موسیقی اسپانیایی نواخته می‌شد. او پرسید: «همه‌چیز روبه راه است؟» ایرن با خود گفت: «چهره‌اش چقدر رنگ پریده است.» آنها شام را با نوشیدنی شروع کردند و بعد با «سرود آنویل از ایل تراواتوره» و به دنبال آن «دلامر» از دبوسی آن را تمام کردند.

جیم گفت: پول رادیو را امروز دادم. چهارصد دلار شد. امیدوارم که از آن لذت ببری.

ایرن گفت:‌ «اوه، مطمئنم که از آن به خوبی استفاده می‌کنم.»

جیم ادامه داد: «چهارصد دلار، پول زیادی است، بیش از آنی که من استطاعت پرداختش را داشته باشم. من می‌خواستم چیزی بخرم که سبب خوشی تو شود. این آخرین ولخرجی ما در این سال است. می‌بینم که هنوز صورتحساب لباسهایت را پرداخت نکرده‌ای. صورتحسابها را روی میز آرایشت دیدم. او مستقیماً به ایرن نگاه کرد. «چرا به من گفتی که آنها را پرداخت کرده‌ای؟ چرا به من دروغ گفتی؟»

ایرن گفت: «فقط می‌خواستم تو را نگران نکرده باشم، جیم» کمی‌ آب خورد و ادامه داد: «از محل صرفه‌جویی این ماه می‌توانم پول صورتحسابها را پرداخت کنم. ماه قبل پوشش مبلها و آن مهمانی که رفتیم، باعث شد نتوانم صورتحسابها را بپردازم.»

جیم گفت:‌«تو باید یاد بگیری که پولی را که به تو می‌دهم با درایت بیشتری خرج کنی. ایرن، تو باید بفهمی که ما امسال دیگر به اندازه پارسال پول نداریم. امروز با میچل بحث مفصلی داشتیم. هیچکس چیزی نمی‌خرد. ما تمام وقتمان را صرف تبلیغ محصولات جدید می‌کنیم، و تو خودت می‌دانی که این کار چقدر وقت می‌برد. می‌فهمی، که من دیگر جوان نیستم. من سی و هفت سالم است. سال دیگر موهایم جوگندمی می‌شوند. من نتوانسته‌ام آن طور که امید داشتم کار کنم. و فکر هم نمی‌کنم که اوضاع بهتر شود.»

ایرن گفت:‌ «بله، عزیزم.»

جیم گفت: «باید کمربندها را سفت کنیم. باید به فکر بچه‌ها باشیم. اگر راستش را بخواهی، من خیلی در مورد پول نگرانی دارم، من اصلاً به آینده اطمینان ندارم. هیچکس مطمئن نیست. در صورتی که اتفاقی برای من افتاد، بیمه هست، هرچند که امروزه دیگر چندان کارایی ندارد. من به سختی کار کرده‌ام تا برای تو و بچه‌ها زندگی راحتی فراهم کنم. من نمی‌خواهم ببینم که تمام انرژی و تمام جوانی‌ام، در راه پالتوهای پوست و رادیوها و پوشش مبلمان‌ها و چیزهای دیگر هدر برود.»

ایرن گفت: «رادیو.»

جیم فریاد زد: «اوه، خسته شده‌ام. من واقعاً از این تشویش و نگرانی تو خسته شده‌ام. رادیو نمی‌تواند صدای ما را بشنود، هیچکس نمی‌تواند صدای ما را بشنود. و حالا گیرم که صدای ما را بشنوند، که چی؟ کی اهمیت می‌دهد؟»

ایرن از پشت میز بلند شد و به اتاق نشیمن رفت. جیم به سمت در اتاق نشیمن رفت و به طرف او داد زد: «چه شده که یک‌باره این‌قدر پرهیزگار شده‌ای؟ چه چیزی سبب شده که تو یک شبه راهبه شوی؟ تو قبل از اینکه وصیت‌نامه مادرت تصدیق شود، جواهرات او را دزدیدی. تو حتی یک پول سیاه از آن پول را که برای خواهرت در نظر گرفته شده بود به او ندادی –حتی آن زمانی که او به آن نیاز داشت. تو زندگی گریسهاولند را تلخ کردی، و وقتی که سقط جنین کردی تقوی و دینداریت کجا بود؟ هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که آن موقع چقدر خونسرد بودی. تو وسایلت را جمع کردی و رفتی تا آن بچه را بکشند، انگار که داری برای تعطیلات با ناسائو می‌روی. اگر تو دلیلی برای این کارت داشتی، اگر واقعاً دلیل خوبی برای این کارت داشتی...»

ایرن یک دقیقه‌ای، در حالی که احساس بیزاری و رسوا شدن داشت، جلوی رادیو ایستاد، اما قبل از اینکه موسیقی و صداهایی را که از آن به گوش می‌رسید خاموش کند، دستش بر روی کلید آن مانده بود، به این امید که شاید دستگاه از سر مهر با او سخنی بگوید، آن طور که او صدای پرستار بچه‌های خانم سوینی را شنیده بود. جیم به داد کشیدن بر سر او از میان درگاه ادامه داد. صدایی که از رادیو به گوش می‌رسید، مؤدبانه و راحت بود. صدا از بلندگو پخش می‌شد که می‌گفت: «در حادثه قطاری در توکیو، بیست نفر کشته شدند. راهبه‌های بیمارستان کاتولیک برای کودکان نابینا در نزدیکی بوفالو موفق شدند صبح امروز آتش‌سوزی به وجود آمده در بیمارستان را خاموش کنند. دمای هوا امروز چهل و هفت درجه است. رطوبت، هشتاد و نه درصد می‌باشد.»

................................................

جان شیور، که در سال 1912 در ایالت ماساچوست امریکا به دنیا آمد، یکی از شناخته‌شده‌ترین و موفق‌ترین نویسندگان امریکایی معاصر است. اولین داستان او –Wapshot chronicle (1957)- جایزه بهترین کتاب سال ایالات متحده را ربود. از آن به بعد او چندین کتاب دیگر نوشت که به همین اندازه مورد قبول عامه قرار گرفت. او همچنین شش مجموعه داستان کوتاه نوشت که داستان حاضر، عنوان یکی از این مجموعه داستانهاست.

1- Jim and Irene Westcott
2- خیابان مدیسون و خیابان پنجم، دو تا از معروفترین و شیکترین خیابانهای مرکزی نیویورک هستند.
3- Westchester، محله‌ای اشرافی و گرانقیمت در حومه شمالی نیویورک.
4- Andover، یکی از مشهورترین مدارس خصوصی پسرانه در ایالات متحده، که در شهری به همین نام در ایالت ماساچوست قرار گرفته است.
5- Cathy.
6- Sweeney.
7- Anmstrong.
8- Hutchinson
9- Sea island.
10- Scotch، نوعی نوشیدنی الکلی.
11- Dunston.
12- Walter Florell.
13- Emma.
14- Osborne.
15- Florida، ایالتی در جنوب شرقی امریکا.
16- Mayo، یک کلینیک پزشکی خصوصی و معروف در ایالات متحده.
17- Melvile.
18- Hendricks.
19-Schiller، شاعر آلمانی.
20- Mitchel.
21- Grace Howland.
22- Nassau، یک محل گذران تعطیلات مورد علاقه امریکاییها در باهاما.
23- Buffalo، شهری در ایالات متحده.

نیستان، شماره 19.

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...