مرثیه‌ای بر سقوط انسان | صبح نو


تئودور آدورنو که در بین منتقدان فرهنگی به عنوان یک متفکر خاص‌پسند از او یاد می‌شود، تمایز ویژه‌ای میان موسیقی کلاسیک و موسیقی عامه‌پسند ایجاد می‌کند. آدورنو بر این باور است که موسیقی عامه‌پسند از خاصیت «تکراری شدن» برخوردار است درحالی‌که موسیقی کلاسیک به خاطر فرم و محتوای زاینده‌اش در هر بار شنیدن، امکان بازتولید تفکر دارد. به بیان ساده‌تر، موسیقی عامه‌پسند پس از مدتی گوش کردن تکراری می‌شود و تاریخ مصرف آن به اتمام می‌رسد؛ اما موسیقی کلاسیک از فرمی برخوردار است که هر بار از نو متولد می‌شود.

tár تار فیلم کیت بلانشیت

فیلم «تار» نیز پایه خود را بر همین تمایز مهم قرار داده است. آنچه فرهنگ خاص‌پسند را از فرهنگ عامه جدا می‌سازد، آنچه موسیقی کلاسیک را از موسیقی عامه‌پسند متمایز می‌نماید و در فضایی گسترده‌تر، آنچه انسان در جست‌وجوی تعالی را از انسان زرد و روزمره جدا می‌سازد. انتخاب کارگردان برای این شیوه از روایت نیز بسیار به سبک موسیقی انتخابی و شخصیت اصلی فیلم مشابهت دارد. اگر با دقت بیشتری به فیلم نگاه کنیم، هر 8 تا 10 دقیقه از فیلم، خود یک فیلم کوتاه است؛ یعنی می‌توان فیلم را در قطعات 8 تا 10 دقیقه‌ای مشاهده کرد، بدون اینکه کارکرد کلی فیلم از دست برود. این قطعات دقیقا مشابه همان موومان‌های موسیقی کلاسیک هستند که هر کدام بیان و محتوای خاص خود را دارند (به این مسأله در فیلم نیز در یکی از دیالوگ‌ها در مورد موسیقی بتهوون اشاره می‌شود.) این شیوه از توازن میان موسیقی ارکسترال و فیلم، نقطه اوج و کلیدی درک فرم فیلم است.

شاید در نگاه اول، فیلم چندپاره به نظر برسد؛ اما با نگاه به فرم فیلم می‌توان دریافت که نه تنها فیلم گسسته نیست، بلکه چونان قطعات موسیقی ارکسترال، هر بخش با تنالیته و تنوع موسیقایی هماهنگ شده است. لحن فیلم در بخش اداری، با لحن آن در بخش احساسی متفاوت است. حتی در انتخاب کادربندی و رنگ صحنه نیز می‌توان این مسأله را مشاهده کرد. همین سبب شده است که «تار» را بتوان نوعی سینمای ارکسترال دانست؛ یعنی فیلمی که می‌کوشد ساختار سینمایی را به ساختار موسیقی ارکسترال پیوند بزند.

بنابراین، اگر مخاطب عام، در درک فیلم و نسبت روابط دچار مشکل می‌شود، به سبب آن است که با رویکرد فیلم‌های روز و عامه‌پسند به این اثر درخشان نگاه می‌کند و انتظار دارد که فیلم به مثابه یک موسیقی عامه‌پسند، از ابتدا تا میانه یک‌سری نت‌ها را اجرا کند و بعد از آن نیز تکرار همان نت‌ها را بشنود؛ اما فیلم دقیقا به مثابه سمفونی پنجم مالر، بیانیه‌ای بر سقوط یک انسان است. مالر رسما در این سمفونی فریاد بر می‌آورد که «من گم شده‌ام در جهان.» این سمفونی، تلاش برجسته آهنگسازی است که به هنر خویش ایمان دارد، ولی در پی زبانی نو برای بیان آن است.

بسیاری از منتقدان موسیقی، بر این باورند که مالر در این سمفونی کوشید طرحی نو دراندازد که از خویشتن‌اش آغاز شود و نکته جالب اینجاست که شاید بتوان گفت خلق هنری مالر به قبل و بعد از این سمفونی آغاز می‌شود. از همین‌جاست که کارگردان، میان مالر و تار، نیز شباهت‌هایی ایجاد می‌کند. زندگی مالر دستخوش مشکلات عاطفی و زناشویی بسیاری بود و گفت‌وگوی روانکاوانه فروید با مالر سبب شد تا خود را مجدد باز یابد و به زندگی زناشویی بازگردد. لیدیا تار نیز می‌کوشد خود و زندگی زناشویی‌اش را از تباهی فرهنگ مجازی زرد بیرون بکشد؛ اما راه به جایی نمی‌برد.

برخی منتقدان بر این باور هستند که فیلم ضد زن است؛ چراکه شخصیت اصلی آن در موقعیت‌های مختلف، ضعف‌های زنانه از خود بروز می‌دهد و در نهایت نمی‌تواند بر شرایط فائق آید. این رویکرد از اساس اشتباه است؛ چراکه برای فرهنگ مجازی زرد، زن و مرد هیچ تفاوتی ندارند. شخصیت تار که توسط دنیای مجازی ویران شد، می‌توانست زن یا مرد باشد؛ مسأله فیلم این است که یک انسان در چنین موقعیت خردکننده‌ای قرار می‌گیرد و از آفرینش باز می‌ماند. فیلم در قسمت‌های مختلف به رهبران قبل از لیدیا تار ارجاع می‌دهد و می‌گوید آنها هم با چنین مسائلی روبه‌رو بودند. حتی گفته می‌شود که در ابتدا فیلم‌نامه برای یک مرد نوشته شده بود که نشان می‌دهد برای فیلم‌ساز مسأله جنسیت مطرح نبوده است.

لیدیا تار، نمادی از انسان‌هایی است که به واسطه غیرقابل تحمل بودن جهان واقعی و مجازی، مجبورند رنج بکشند. «تار»، نمادی از انسانی است که نمی‌تواند از دست رفتن جایگاه خویش را ببیند و در پی تضادهای آفرینش هنری و اجتماع زردپسند، دچار فروپاشی عصبی می‌شود. نگاه هنرمندانه فیلم‌ساز باعث می‌شود تا بیننده، نه در دام جهان جنبش «من هم» یا «همان می تو» گرفتار شود و نه مسئولیت شخصی اعمال ما در قبال دیگران را نفی کند. فیلم‌ساز هم‌زمان که جنبش «می تو» را مورد نقد قرار می‌دهد، لیدیا تار را به خاطر عملکردش نیز نقد می‌کند.

آفرینش یک اثر هنری، با درد و رنج همراه است. کارشناسان، صاحب‌نظران و نوازندگان، خوب می‌دانند که بازآفرینی موسیقی کلاسیک و ارائه خوانشی نو از آن تا چه حد دشوار و جانکاه است. در این میانه، بی‌شک بازیابی خویشتن برای ارائه یک اثر ماندگار و به جا گذاردن ردی از خود در بازتولید اثری از یک موسیقیدان بزرگ مانند گوستاو مالر، شبیه قدم گذاشتن رهبر ارکستر از راهروی سیاه به فضای نور و تشویق است. تولدی از زهدان به جهان واقعی که برای لیدیا تار با فروپاشی همراه است. کسی که روزی رهبر ارکستر برلین بود، در انتهای فیلم در گوشه‌ای از شرق آسیا به دنبال تولدی دوباره است تا شاید بتواند بار دیگر قله‌های صعب‌العبور و دور از دسترس موسیقی غرب را فتح کند. تار، مرثیه‌ای بر سقوط انسان است.

سکانسی را به یاد بیاورید که یک دختر عقب‌مانده، از مادر در حال مرگش پرستاری می‌کند. پس از مرگ مادر، می‌فهمیم که این دختر عقب‌مانده، برادر و خواهرانی بالغ و خوش‌پوش داشته که او را به مرکز نگهداری کودکان عقب‌مانده سپرده‌اند و حالا نگران این هستند که موسیقی نواختن لیدیا تار، مشتریان را فراری دهد. در سکانس بعد، این تار است که دیوانه‌وار می‌نوازد و ناسزا می‌دهد. آری، جهان برای آنان که با قلب‌شان زندگی می‌کنند، همین اندازه پست و سیاه است، حقیقتی که نمی‌توان انکار کرد. تار، داستان آدمی است که کوشید با قلبش زندگی کند؛ اما محکوم به سقوط بود. شاید تار راست می‌گوید، انسان معاصر پیش نرفته، فرو رفته است.

مالر همیشه غربت همیشگی خویش در جهان را با این جمله بیان می‌کرد «من سه برابر همگان بی‌خانمانم. چونان یک بوهمی در اتریش، یک اتریشی در آلمان و یک یهودی در همه جهان.» آنچه مالر می‌گفت، در نهایت برای لیدیا تار نیز به وقوع پیوست. لیدیا تار در پایان فیلم در شرق آسیا، به دنبال نواختن موسیقی ارکسترال با همان شیوه و منش همیشگی خویش است؛ اما حرکت دوربین بر روی تماشاگران نشان می‌دهد که او در حال رهبری نوعی از موسیقی بازی‌های ویدئویی است و این دقیقا امضای کارگردان پای یک اثر فاخر است. شاید در تمامی فیلم، کارگردانی کمتر به چشم بیاید و بیشتر بازی کیت بلانشت چشم را خیره کند؛ اما آن حرکت دوربین انتهایی، همان اثر مؤلفی است که کارگردان از خود بر جای می‌گذارد و چنان با استادی و مهارت این کار را می‌کند که بیننده فکر می‌کند، نکند صحنه‌های پایانی فقط رؤیای لیدیا تار باشند؛ اما در واقع این‌طور نیست. تاد فیلد، به‌مثابه یک استاد کامل، بازیگر و صحنه را هدایت می‌کند و در لحظه پایانی، ضربه خویش را به بیننده وارد می‌نماید. جایی که از آنجا همه بحث‌های پس از فیلم شروع می‌شود. از آن‌جاست که بیننده از خود می‌پرسد، لیدیا تار چگونه شخصیتی بود؟ چرا به این سرنوشت دچار شد؟ مالر چه کسی بود که این همه در فیلم ستایش شد و بسیاری سوالات دیگر که به راحتی یقه بیننده را رها نمی‌کنند.

فیلم خوب، دارای این ویژگی است که می‌توان بارها به تماشای آن نشست و ساعت‌ها در مورد آن گفت‌وگو کرد؛ چراکه در بردارنده عناصر فرمی و محتوایی غیرتکراری است و خلق آن به‌مثابه موسیقی کلاسیک، فاقد عنصر تکرارشوندگی است. مالر می‌گفت: «موسیقی خوب باید در بردارنده همه چیز در جهان باشد.» لیدیا تار نیز می‌کوشد تا دوگانه‌ها و تعارض‌های زندگی را در موسیقی بگنجاند؛ اما در نهایت چونان قهرمانی کمال‌گرا، باوقار پای به قتلگاه سلاخی خویش می‌نهد. شاید لیدیا تار بار دیگر از این مسلخ، پیروز و فاتح بیرون بیاید؛ اما نباید از یاد برد که واقعیت جهان همواره بر ذهنیت کمال‌گرایان غالب است. مالر، با گفتن نام موتزارت، چشم از جهان فروبست و طبق وصیتش، در تاریکی نیمه شب به خاک سپرده شد. آنچه از یادداشت‌های دخترش بر جای مانده، نشان می‌دهد وقتی جسمش را در گور نهادند، باران و طوفان همهمه‌ای به پا کرده بودند و چون جسمش در خاک آرام گرفت، آفتاب روشن سرتاسر دشت را درنوردید. با خود می‌اندیشم، آیا سرنوشت لیدیا تار نیز نباید چیزی جز این باشد؟ کاش این‌گونه نباشد. جهان هنوز به شور چنین کمال‌گرایانی محتاج است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...
گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...
موران با تیزبینی، نقش سرمایه‌داری مصرف‌گرا را در تولید و تثبیت هویت‌های فردی و جمعی برجسته می‌سازد. از نگاه او، در جهان امروز، افراد بیش از آن‌که «هویت» خود را از طریق تجربه، ارتباطات یا تاریخ شخصی بسازند، آن را از راه مصرف کالا، سبک زندگی، و انتخاب‌های نمایشی شکل می‌دهند. این فرایند، به گفته او، نوعی «کالایی‌سازی هویت» است که انسان‌ها را به مصرف‌کنندگان نقش‌ها، ویژگی‌ها و برچسب‌های از پیش تعریف‌شده بدل می‌کند ...
فعالان مالی مستعد خطاهای خاص و تکرارپذیر هستند. این خطاها ناشی از توهمات ادراکی، اعتماد بیش‌ازحد، تکیه بر قواعد سرانگشتی و نوسان احساسات است. با درک این الگوها، فعالان مالی می‌توانند از آسیب‌پذیری‌های خود و دیگران در سرمایه‌گذاری‌های مالی آگاه‌تر شوند... سرمایه‌گذاران انفرادی اغلب دیدی کوتاه‌مدت دارند و بر سودهای کوتاه‌مدت تمرکز می‌کنند و اهداف بلندمدت مانند بازنشستگی را نادیده می‌گیرند ...
هنر مدرن برای او نه تزئینی یا سرگرم‌کننده، بلکه تلاشی برای بیان حقیقتی تاریخی و مقاومت در برابر ایدئولوژی‌های سرکوبگر بود... وسیقی شوئنبرگ در نگاه او، مقاومت در برابر تجاری‌شدن و یکدست‌شدن فرهنگ است... استراوینسکی بیشتر به سمت آیین‌گرایی و نوعی بازنمایی «کودکانه» یا «بدوی» گرایش دارد که می‌تواند به‌طور ناخواسته هم‌سویی با ساختارهای اقتدارگرایانه پیدا کند ...