رهایی و نقد مارکسیستی | شرق


مارکس در یکی از نامه‌هایش به انگلس آثار خود را یک «کل هنری» می‌نامد. این توصیف مارکس از آثارش این پرسش را مطرح می‌کند که او چگونه آثاری در حوزه‌های نقد اقتصاد سیاسی و فلسفه و جامعه‌شناسی را یک «کل هنری» قلمداد می‌کند. مارکس و انگلس هیچ‌گاه نظریه‌ زیبا‌شناختی کاملی ننوشتند و نوشته‌های آنها درباره ادبیات و هنر پراکنده و در شکل اشاره‌هایی جسته گریخته است. پس آثار مارکس چگونه می‌تواند یک کل هنری قلمداد شود؟

تری ایگلتون Terry Eagleton مارکسیسم و نقد ادبی» [Marxism and literary criticism]

بخشی از وصف مارکس درباره آثارش، به مسئله «سبک ادبی» مربوط است به این معنا که مارکس حتی در تدوین نظریه‌های اقتصادی‌اش به سبک ادبی و چگونه‌نوشتن توجه داشته است. این یکی از وجوه تمایز آثار مارکس است که بعدها مورد توجه منتقدان زیادی قرار گرفت. برای مثال پیتر آزبرن درمورد «مانیفست» به طور ویژه به این نکته توجه کرده است. «مانیفست» متنی است که در نهایت ایجاز و فقط با چهارده‌ هزار کلمه نوشته شده است و به قول آزبرن با داشتن ویژگی‌های یک بیانیه در قالب روایت، «ایماژیسم پرطراوتی» را خلق می‌کند و انگار «آثار تجربه گران‌سنگ تاریخی آدمی را در این یا آن تصاویر فشرده» می‌کند. به اعتبار این ویژگی‌هاست که می‌توان «مانیفست را به‌عنوان تلاشی برای خلق شکلی ادبی در ارتباطات سیاسی متناسب با دوران سیاست‌های توده‌ای در سطحی بین‌المللی» مورد توجه قرار داد.

«مانیفست» به لحاظ دستاورد ادبی اثری درخشان است و به واسطه ایماژیسم نهفته در آن تجربه‌ای را در خواننده به وجود می‌آورد که هم‌ارز با تجربه خود تاریخ است. قدرتی که در متن «مانیفست» نهفته است و آن را به روایتی پرکشش بدل کرده است، از پیوند تاریخ و قوه تخیل شکل گرفته است. تمام گونه‌های ادبی و روایی موجود در «مانیفست» به‌واسطه نوعی «مونتاژ» در کنار هم قرار گرفته‌اند. آزبرن، مونتاژ را روال اصلی سازنده «مانیفست» می‌داند و این پرسش را پیش می‌کشد که چه اصلی بر این مونتاژ حاکم است؛ اصلی که به کل وحدت می‌دهد؟ او در پاسخ به این پرسش به سه فرم ادبی که می‌توانند چنین نقشی را بازی کنند اشاره می‌کند: فرم بیانیه، فرم حماسی مدرن و اثر ادبیات جهانی. با این‌ حال به اعتقاد او هیچ‌یک از این سه فرم به تنهایی نمی‌‌توانند این نقش را به دوش بکشند چراکه «هریک پرتو نوری را بر خصلت‌های متمایز این متن می‌افکنند؛ هیچ‌کدام به تنهایی کافی نیستند، زیرا مانیفست سرانجام ژانر را تعالی می‌بخشد. یک فردیت محکم و قوی اما مسئله‌ساز و بغرنج است که از آن اثری ماندگار می‌سازد».

جدا از مسئله سبک ادبی، بخش دیگری از موضوع به آشنایی و شناخت مارکس از ادبیات و هنر و اشاره‌های مکرر او به آثار ادبی و هنری در نوشته‌هایش مربوط است. دقیق‌تر اگر بگوییم واقعیت این است که مارکس فقط از سر علاقه‌ای شخصی یا محض سرگرمی به ادبیات و هنر توجه نکرده بلکه او با آگاهی از اهمیت ادبیات و هنر پیگیرانه به سراغ آثار ادبی و هنری رفته است.

مارکس در جوانی شعرهایی غنایی نوشته بود و همچنین یک رمان کمدی ناتمام و قطعه‌ نمایشی منظوم از او به جا مانده است. از او دست‌نوشته‌ای نسبتا مفصل درباره هنر و دین هم وجود دارد و می‌دانیم که می‌خواست نشریه‌ای ویژه نقد نمایش راه بیندازد و رساله‌‌ای درباره زیبایی‌شناسی و رساله‌ای دیگر درباره یکی از نویسندگان محبوبش، بالزاک، بنویسد. وظایف مهم‌تر دیگری که او برای خودش تعریف کرده بود مانع از تحقق این اهداف شد اما اینها بخشی از اهداف و آرزوهای مارکس بودند.

تری ایگلتون در «مارکسیسم و نقد ادبی» [Marxism and literary criticism] می‌گوید «هنر و ادبیات جزئی از هوایی بود که مارکس در نقش روشنفکر آلمانی بسیار فرهیخته در سنت کلاسیک جامعه خود در آن دم می‌زد» اما این نکته که مارکس و انگلس نظریه زیبایی‌شناختی کاملی تدوین نکردند موجب شده که نقد مارکسیستی نتواند تنها به تکرار صرف گفته‌های بنیادگذاران مارکسیسم بسنده کند و چهره‌های مؤثر دیگری در تدوین نقد مارکسیستی نقشی مهم داشته‌اند. تری ایگلتون یکی از این چهره‌ها است که به نسل منتقدان پسالوکاچ تعلق دارد.

ایگلتون در ایران هم کم‌وبیش شناخته‌شده است و آثاری از او به فارسی منتشر شده است. یکی از آثار کم‌حجم اما ارزنده او «مارکسیسم و نقد ادبی» نام دارد که توسط اکبر معصوم‌بیگی ترجمه شده و اخیرا چاپ سوم آن در در نشر گل‌آذین منتشر شده است. «مارکسیسم و نقد ادبی» محصول سال 1976 است. معصوم‌بیگی در بخشی از یادداشت ابتدایی‌اش در کتاب نوشته که در سراسر دهه 1970 مسئله روش‌شناختی مهمی که ایگلتون با آن درگیر بود این بود که چگونه می‌توان ادبیات را در شرایط و زمینه اجتماعی آن استوار ساخت بی‌آنکه ادبیات را به این شرایط و زمینه فروکاست. در اینجاست که او هرچه بیشتر به ساختارگرایی مارکسیستی لوسین گلدمن روی می‌آورد.

«مارکسیسم و نقد ادبی» محصول دوره‌‌ای خاص است و خود ایگلتون هم به این نکته اشاره کرده است. این کتاب در زمانه‌ای نوشته شد که تاریخ غرب در حال چرخش بود و «عصری از رادیکالیسم سیاسی در آستانه غرقه‌شدن در عصری از ارتجاع سیاسی قرار داشت». این کتاب از بستر دوره‌ای انقلابی در دهه‌های 60 و 70 میلادی سر برآورد اما اندکی پس از انتشارش و با تغییر وضعیت در دهه 80 میلادی دیگر «اندکی خوش‌بینانه» و «بی‌اندازه امیدوارانه» به نظر می‌رسید. با این‌حال ایگلتون در این اثر نسبتا کوتاه شرحی قابل توجه از نقد مارکسیستی به دست داده است. ایگلتون می‌گوید نقد مارکسیستی ادبیات را بر پایه شرایط تاریخی پدیدآورنده آن تحلیل می‌کند و ازاین‌رو ارزشمندترین روش برای پرداختن به نقد مارکسیستی وارسی آن از مارکس و انگلس به بعد است اما کوچکی این کتاب مانع از این بررسی جامع است. در نتیجه او چهار موضوع اصلی از نقد مارکسیستی را انتخاب کرده و نویسندگان متعددی را ذیل این چهار موضوع بررسی کرده است: «ادبیات و تاریخ»، «شکل و محتوا»، «نویسنده و تعهد» و «پدیدآورده همچون تولیدکننده».

ایگلتون در بررسی جریان‌ها و چهره‌های مرتبط با نقد ادبی مارکسیستی، می‌گوید که مارکسیسم را به‌عنوان یک «موضوع» مدنظر داشته و پیشاپیش آگاه است که این ممکن است به حل‌شدن نقد مارکسیستی در چارچوب نقدهای آکادمیک منجر شود. خود او در قالب تذکری به یادمان می‌آورد که نقد مارکسیستی می‌تواند به راحتی میان رویکردهای فرویدی و اسطوره‌شناختی به ادبیات گرفتار شود و به رویکردی آکادمیک تقلیل یابد. ازاین‌روست که در پیشگفتار کتاب واقعیتی ساده اما مهم را یادآوری می‌کند، اینکه مارکسیسم نظریه‌ای علمی درباره جامعه‌های انسانی و در عین حال «نظریه‌ای در باب عمل تغییر» این جوامع است: «غرض از این سخن به طور مشخص‌تر این است که روایتی که مارکسیسم به دست می‌دهد داستان پیکارهای زنان و مردان برای رهانیدن خود از شکل‌های معینی از استثمار و ستم است. هیچ‌چیز آکادمیکی در باب این پیکارها نیست و فراموش‌کردن این حقیقت برای ما گران تمام خواهد شد».

در این اشاره ساده ایگلتون نکته‌ای مهم نهفته است که عدم درک آن به خصوص در فضای فکری خود ما به سوء‌تفاهم‌هایی منجر شده است. اینکه ایگلتون و بسیاری دیگری از منتقدان و نظریه‌پردازان چپ می‌گویند که نظریه مارکسیستی را نباید به رویکردی آکادمیک تقلیل داد به این معنی نیست که ما با نظریه‌ای علمی سروکار نداریم. ایگلتون مارکسیسم را نظریه‌ای علمی می‌داند اما می‌گوید که نباید نقد مارکسیستی را به بایگانی‌های دانشگاهی محدود کرد چراکه هدف یا کار مهم مارکسیسم «دگرگون‌ساختن» جوامع انسانی است.

در اینجا می‌توان پرسید که خوانشی مارکسیستی از رمانی مثل «میدل مارچ» جورج الیوت چگونه به این پیکار و دگرگون‌کردن جوامع انسانی ارتباط پیدا می‌کند؟ ایگلتون می‌گوید این ربط بی‌درنگ آشکار نمی‌شود. او نقد مارکسیستی را جزئی از بدنه بزرگ‌تر تحلیل نظری می‌داند که هدفش شناخت ایدئولوژی‌هاست؛ یعنی شناخت «اندیشه‌ها، ارزش‌ها و احساس‌هایی که انسا‌ن‌ها به مدد آنها جوامع خود را در زمان‌های مختلف تجربه می‌کنند. و برخی از این اندیشه‌ها، ارزش‌ها و احساس‌ها فقط در ادبیات در دسترس ماست». ایگلتون با باوری مشخص «مارکسیسم و نقد ادبی» را نوشته و باورش این است که درک ایدئولوژی‌ها به معنای درک عمیق‌تر گذشته و اکنون است و چنین درکی به رهایی ما یاری می‌رساند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...